(45) وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَي ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ فَإِذَا هُمْ

(45) وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَي ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ فَإِذَا هُمْ فَرِيقَانِ يَخْتَصِمُونَ

(۴۵) ما به سوي ثمود برادرشان صالح را فرستاديم كه خداي يگانه را بپرستيد، اما آنها به دو گروه تقسيم شدند و به مخاصمه پرداختند.

كلمه (اذا) فجائيه و به معناى ناگهان است.

 

اِذا - قاموس قرآن 

ظرف زمان آينده است و از آينده خبر مى‏دهد مثل [تكوير:1]

إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ ﴿۱﴾در آن هنگام كه خورشيد درهم پيچيده شود.

 اذا دو نوع استعمال دارد يكى آن كه ظرف زمان و متضمّن معناى شرط است در اين صورت مدخولش پيوسته جمله فعليه است ديگرى آنست كه حرف مفاجاة است(به معنى ناگاه و آن وقت) در اين صورت به جمله اسميّه داخل میشود و احتياج به جواب ندارد (اقرب الموارد) [روم:36].

 

وَإِذَا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِهَا وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ إِذَا هُمْ يَقْنَطُونَ ﴿۳۶﴾

و هنگامي كه رحمتي به مردم بچشانيم خوشحال مي‏شوند و هر گاه رنج و مصيبتي به خاطر اعمالي كه انجام داده‏ اند به آنها رسد ناگهان ماءيوس مي‏شوند. (۳۶)

 

 

ما به سوى قوم ثمود برادر و فاميلشان صالح را فرستاديم و اميد آن مى رفت كه بر ايمان به خدا اجتماع نموده و متفق گردند و ليكن به دو فريق از هم جدا شدند، فريقى ايمان آورد، و فريقى ديگر كفر ورزيد، در باره حق با هم به نزاع و كشمكش پرداختند و هر فريقى مى گفت حق با من است.

 

پيام رسمي وجود مبارك صالح اين بود ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ﴾ موحّد باشيد يا عدّه‌اي ملحد بودند يا مشرك ايشان مي‌فرمايد الهيّت را بايد پذيرفت و توحيد را در كنارش قبول كرد. مردم آن سرزمين دو گروه شدند.

وجود مبارك صالح كه آمد تفرقه نينداخت او آمد مردم را به وحدت دعوت كرد و وحدت هم بدون توحيد نمي‌شود کما اینکه قبل از پیامبر جامعه  عرب در جاهلیت و جاهل بودن یک دست بودند  ولی در اختلافات قومی و قبیله ای اختلافات شدید داشتند و تفرقه حاکم بود و خون هم را می ریختند. اسلام و توحيد آمد و بین این ها اتحاد ایجاد کرد. و به قول شخصی یکی از معجزات پیامبر اتحاد بین این اقوام خونریز بود که به هیچ طریقی قابل پیوند نبودند. اتحاد باید حول چیزی باشد در غیر این صورت شکننده است

 عدّه‌اي بعد از تبيّن حق از باطل دست به تفرقه زدند اگر فرمود: ﴿فَإِذَا هُمْ فَرِيقَانِ يَخْتَصِمُونَ [14] اينها به طرف تفرقه رفتند و اگر وجود مبارك هارون به وجود مبارك موسي(عليهما السلام) فرمود كه من مي‌هراسيدم ﴿أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ [15] (این خیلی شباهت با ماجرای سکوت حضرت علی دارد) يعني من گفتم چند روز صبر كنم شما تشريف بياوريد و اوضاع را اصلاح كنيد و اگر من دخالت مي‌كردم اين گروه ارباً اربا مي‌شدند من فعلاً موقّتاً صبر كردم كاري به اينها نداشتم تا شما خودتان بياييد و اصلاح كنيد اين‌چنين نيست كه حفظ وحدت حتي بر اصل دين مقدم باشد فرمود اصل دين را شما مي‌آييد حفظ مي‌كنيد ولي اينها هيچ كدام عامل تفرقه نبودند در قرآن كريم تفرقه را منحصراً براي طبقه طاغي و فاسد و مفسد ذكر كرد [16] , بنابراين تفرقه از انبيا نيست تفرقه از طاغيان و مفسدان است.

 

The servitude of Allah is the essence of all teachings of the messengers of Allah.

 

 

These two groups are referred to in Surah Al-’A‘raf, No. 7, verse 75 as:

‘The arrogant’ and ‘those who were considered weak’. It says:

قَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ صَالِحًا مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ ﴿۷۵﴾

(ولي) اشراف متكبر قوم او، به مستضعفاني كه ايمان آورده بودند گفتند آيا (راستي) شما يقين داريد صالح از طرف پروردگار خود فرستاده شده است ؟ آنها گفتند: ما به آنچه او بدان ماموريت يافته ايمان آورده‏ ايم. (۷۵)

 قَالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ ﴿۷۶﴾

متكبران گفتند (ولي) ما به آنچه شما به آن ايمان آورده‏ ايد كافريم! (۷۶)

 

این ملا لفظ جالبی است که معمولا این افراد چشم پر کن در برابر پیامبران هستند. چند تا مطلب را می توانیم نتیجه بگیریم:

۱- حواسمون باشد که این سلبریتی ها چشم ما را پر نکنند و دنبال حرف آنها راه نیفتیم که فلان سلبریتی این حرف را زد

۲- انسان وقتی به جایی میرسد چه از لحاظ  مقام, علم , ثروت ,شهرت... فرعونیتش می تواند گل کند و مستکبر شود    

 

Of course, this conflict of two groups of believers and disbelievers existed among the peoples of many prophets, although some of them were deprived of even these adherents and nearly the totality of their people were rejecters of the truth.

 

https://www.youtube.com/watch?v=lB4tM5p1GWE

 

اما در میان خاورشناسان، ون دن براندن(Van den branden) بیش از همه به قوم ثمود و تاریخ ایشان توجه داشت وی غیر از مقالات متعددی که در این باب نگاشته، رساله دکتری خویش را هم بر این موضوع اختصاص داده است. پس از آن نیز کتاب دیگری به نام تاریخ ثمود منتشر کرد:

 

 

https://www.abebooks.com/book-search/title/histoire-thamoud/

 

https://iqna.ir/fa/news/1682088/%D8%AB%D9%85%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%83%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%D8%AF-

 

دانشمندان بسیاری مانند شارل دوتی، شارل هربر، اوتینگ، ژوسان، ساوینیاک، فیلبی، ریکمن، در سفر به جزیرة العرب الواح زیادی را به همراه خود بردند. در میان سیزده هزار اثری که در قرن 19 و اوایل قرن 20 کشف شده و دانشمندان مربوط به قوم ثمود می‌دانند تنها شش اثر مستقیماً واژه ث  مـ  د را استعمال کرده‌اند، در قرن 19 که برای اولین بار مقداری از سنگ نوشته‌ها خوانده شد کسی قادر نبود نام خاصی به آنها بدهد یا به قوم خاصی منسوب سازد، از این رو آنها را(عربی پیشین) نامیدند.

سرانجام واژه ث  مـ  د در آنها خوانده شد، از این رو آنها را ثمودی نامیدند، و از‌آنجا که محل کشف این نوشته‌ها در سرزمین ثمود است به طور قطع مربوط به این قوم هستند.

http://wiki.ahlolbait.com/%D9%85%D8%B1%D9%82%D8%AF_%D9%87%D9%88%D8%AF_%D9%88_%D8%B5%D8%A7%D9%84%D8%AD_%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87%D9%85%D8%A7_%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85

(44) قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَكَشَفَتْ عَن سَاقَيْهَا

(44) قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَكَشَفَتْ عَن سَاقَيْهَا قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ مِن قَوَارِيرَ قَالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ

(۴۴) به او گفته شد داخل حياط قصر شو، اما هنگامي كه نظر به آن افكند پنداشت نهر آبي است و ساق پاهاي خود را برهنه كرد (تا از آب بگذرد اما سليمان) گفت (اين آب نيست) بلكه قصري است از بلور صاف، (ملكه سبا) گفت پروردگارا! من به خود ستم كردم، و با سليمان براي خداوندي كه پروردگار عالميان است اسلام آوردم.

 آن‌گاه وجود مبارك سليمان براي اينكه حُسن خاتمت را نصيب او كند او را به معجزه (لفظ معجزه درست نیست) ديگر آشنا كرد ﴿قِيلَ لَهَا ادْخُلِي﴾ حالا در اين گونه از موارد خود سليمان(سلام الله عليه) مباشرتاً (به دست خود اجرای کار نمودن) سخن نمي‌گويد آنجا ﴿قِيلَ أَهكَذَا عَرْشُكِ﴾ يكي از كارگزاران گفت اينجا شايد همان بود يا ديگري ﴿قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ﴾

 

كلمه (صرح ) به معناى قصر و هر بنايى است بلند و مشرف بر ساير بناها، و نيز به معناى محلى است كه آن را تخت كرده باشند و سقف هم نداشته باشد

مثال برای بنای بلند و مشرف بر ساير بناها:

وَقَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَـٰهٍ غَيْرِي فَأَوْقِدْ لِي يَا هَامَانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَل لِّي صَرْحًا لَّعَلِّي أَطَّلِعُ إِلَىٰ إِلَـٰهِ مُوسَىٰ وَإِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكَاذِبِينَ ﴿القصص: ٣٨﴾

 

 

 و كلمه (لجة ) به معناى آب بسيار زياد است و كلمه ( مُّمَرَّدٌ ) اسم مفعول از تمريد است كه به معناى صاف كردن است

ممرّد يعني أمرد يعني بدون برجستگي زياد فرورفتگي زياد. ﴿إِنَّهُ صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ﴾ يعني قصر است خيلي ممرّد است خيلي تَمريد شده تَمليس شده أملس شده صاف شده است كه تو او را آب مي‌بيني اين صيغه باب تفعيل براي همين جهت است هم شدّت است و هم كثرت ﴿إِنَّهُ صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ﴾

 

https://www.youtube.com/watch?v=5IlnMUo5ZeE 9:40

 

و كلمه (قوارير) به معناى شيشه است.

و اگر فرمود: (بدو گفته شد داخل صرح شو)، گويا گوينده آن، بعضى از خدمتكاران سليمان (عليه السلام) بوده، كه در حضور او ملكه سباء را راهنمايى كرده كه داخل شود و اين رسم همه پادشاهان بزرگ است. چون فعل مجهول است

(فلما راته حسبته لجة و كشفت عن ساقيها) - يعنى وقتى ملكه سباء آن صرح را ديد، خيال كرد استخرى از آب است، ( چون خيلى آن شيشه صاف بود) لذا جامه هاى خود را از ساق پا بالا زد تا دامنش تر نشود.

(قال انه صرح ممرد من قوارير) - گوينده اين سخن سليمان است، كه به آن زن، مى گويد: اين صرح، لجه نيست. بلكه صرحى است كه از شيشه ساخته شده، پس ملكه سبا وقتى اين همه عظمت از ملك سليمان ديد و نيز آن داستان را كه از جريان هدهد و برگرداندن هدايا، و نيز آوردن تختش از سبا به دربار وى به خاطر آورد، ديگر شكى برايش نماند كه اينها همه معجزات و آيات نبوت او است و كار تدبير نيست، لذا در اين هنگام گفت (رب انى ظلمت نفسى...)

در گفتار خود نخست به درگاه پروردگارش استغاثه مى كند، و به ظلم خود كه خداى را از روز اول و يا از هنگامى كه اين آيات را ديد نپرستیده اعتراف نمود، سپس به اسلام و تسليم خود در برابر خدا شهادت داد.

در جمله بعدى، اسلام خود را بر طريقه اسلام سليمان دانست، كه همان توحيد صريح باشد، و آنگاه تصريح خود را با جمله (رب العالمين ) تأكيد كرد، يعنى اقرار دارم كه جز خدا در هيچ جاى عالميان ربى نيست و اين همان توحيد در ربوبيت است، كه مستلزم توحيد در عبادت است، كه مشركين ( و از آن جمله آفتاب پرستان ) قائل به آن نيستند

 

 ﴿وَأَسْلَمْتُ﴾ براي تو, اما همراهان من سليمان و امثال اينها هستند ﴿وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾ از معبود جديد خود كه معبود راستين است سه بار ياد كرد يكي عرض كرد ﴿رَبِّ﴾ دوم اينكه گفت: ﴿لِلَّهِ﴾ سوم اينكه اين ﴿رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾ است يعني نه تنها ربّ من است نه تنها الله است كه همه در الوهيّت او متحيّرند ربّ عالمين هم است و سليمان هم جزء عالمين است يعني كلّ اين دستگاه مربوب اوست

هر كسي را بالأخره با راه مناسب او بايد به دين دعوت كرد

 وجود مبارك سليمان از اين حوادث غير عادي به عنوان معجزه ياد نكرد و قرآن هم از اين رخدادهايي كه تخت مَلكه سبا را از يمن به فلسطين مي‌آورند به عنوان معجزه ياد نكرد. جريان صرح ممرّد يعني كاخ بلورين و مَرمرين هم تعبير به معجزه نشده تعبير به كرامت نشده و نحوه ساختن آن هم مشخص نشده كه به چه وسيله‌اي ساخته شده اما الآن گرچه قصرهاي شيشه‌اي هست اما كاملاً مشخص است كه اين شيشه است يك انسان باهوشي كه تربيت‌شده خانواده حكومت و سياست بود و همه هم به هوشمندي او اعتراف كردند او نتواند تشخيص بدهد كه اين آب است يا شيشه چنين چيزي هم به عنوان كرامت نقل نشده اما حالا چطور ساخته شده را آن را قرآن كريم نقل نمي‌كند.

معجزه آن است كه با تحدّي و با دعواي نبوّت و امثال ذلک همراه باشد 

 

آقای محمد علی انصاری بیانشان این است که تابش نور خورشید بر شیشه باعث خطای دید آن خانم شد و ایشان دید که خداوندگار او  خورشید چگونه باعث حقارت و خطا او  شد و از این طریق فهمید خداوندگاری که بخواهد باعث گمراهی و حقارت انسان شود  شایسته پرستش نیست و نمی تواند هدایتگر باشد. سلیمان خواست از این طریق این موضوع را برای او بیان کند.

 

There arises here a question that why Solomon, who was a Divine prophet, had such an extraordinary splendid palace. It is true that he was a ruler, but was it not possible that he also had a simple means of life like other prophets?

It did not matter to Solomon that for surrendering the Queen of Sheba, who considered all her power and greatness in her beautiful throne and her glorious castle and the like, he would show her that all her splendours were very little in his view, so that this action could become a turning point in her life for reviewing the standard of values and criterion of personality.

 

It does not matter that instead of a military expedition, which results to destruction and shedding tear, Solomon makes the mind and thought of the Queen of Sheba so overpowered that she does not think of it at all.

 

Many commentators have specially cited that, before reaching the Queen of Sheba to Syria, Solomon ordered that such a castle should be built; and his aim was exhibition of power for surrendering her. That action indicated that a great power, from the point of apparent military forces, was in the hand of Solomon that made him able to accomplish such things.

وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ وَآخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لَا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تُظْلَمُونَ ﴿۶۰﴾

و هر چه در توان داريد از نيرو و اسبهاى آماده بسيج كنيد تا با اين [تداركات] دشمن خدا و دشمن خودتان و [دشمنان] ديگرى را جز ايشان كه شما نمى ‏شناسيدشان و خدا آنان را مى ‏شناسد بترسانيد و هر چيزى در راه خدا خرج كنيد پاداشش به خود شما بازگردانيده مى ‏شود و بر شما ستم نخواهد رفت (۶۰)

 

It is interesting that here she uses the word /ma‘a/ (with Solomon) in order to clarify that, in paving the path of Allah, they are equal and brethren, not like the manner and custom of tyrants that some of them have power over some others and a group are involved as captives in the grips of another group.

Here there is not any one victorious and overcome, and, after accepting the Truth, all are in the same row.

 

In order to attract the attention of a person to his true value, and leading him unto Allah, at first his haughtiness must be broken in order that the dark curtains of vanity be removed from his eyes and he sees the fact. By achieving two things, Solomon broke the pride of the Queen of Sheba: bringing her throne, and causing her to make mistake when she confronted a part of the castle.

 

 

معناي «مقام معيّت» 

 

http://www.isaq.ir/vdcgrn9w4ak9n.pra.html

https://www.youtube.com/watch?v=UCTiaudHyIA

(43) وَصَدَّهَا مَا كَانَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا كَانَتْ مِن قَوْمٍ كَافِرِينَ

(43) وَصَدَّهَا مَا كَانَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا كَانَتْ مِن قَوْمٍ كَافِرِينَ

(۴۳) و او را از آنچه غير از خدا مي‏پرستيد بازداشت كه او از قوم كافران بود.

Thus, Solomon stopped her from worshipping what was besides Allah, although she was formerly one of the disbelievers.

Yes, by seeing these clear signs, she said farewell to her last dark position and entered into a new stage of life which was full of light of faith and certainty.

 

اما آن عادت كهن اينها درباره بت‌پرستي نمي‌گذاشت كه اين موحّد باشد

و معنايش اين است : تنها چيزى كه او را از تسليم خدا شدن جلوگيرى نمود، همان معبودى بود كه به جاى خدا مى پرستيد و آن معبود - همچنان كه در خبر هدهد گذشت - آفتاب بوده و سبب اين جلوگيرى اين بود كه ملكه نيز از مردمى كافر بود و  ايشان را در كفرشان پيروى مى كرد.

 

وَجَدْتُهَا وَقَوْمَهَا يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لَا يَهْتَدُونَ ﴿۲۴﴾

(اما) من او و قومش را ديدم كه براي غير خدا - خورشيد - سجده مي‏كنند و شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داده آنها را از راه بازداشته و آنها هدايت نخواهند شد. (۲۴)

 

شاید بتوانیم دوگانه معنا کنیم و هر دو را بپذیریم.  این را از زیبایی های یک متن ادبی بدانیم که هر دو گونه می تواند معنا شود و درست باشد و دو کلام در یک کلام خلاصه شود

(42) فَلَمَّا جَاءَتْ قِيلَ أَهكَذَا عَرْشُكِ قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَأُوتِينَا الْعِلْمَ مِن

(42) فَلَمَّا جَاءَتْ قِيلَ أَهكَذَا عَرْشُكِ قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَأُوتِينَا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا وَكُنَّا مُسْلِمِينَ

(۴۲) هنگامي كه او آمد گفته شد آيا تخت تو اينگونه است ؟ (در پاسخ) گفت: گويا خود آن است! و ما پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم!..

يعنى بعد از آنكه ملكه سباء نزد سليمان آمد از طرف سليمان به او گفتند: (آيا تخت تو اينطور بود) و اين جمله، يعنى جمله (اهكذا عرشك ) كلمه امتحان است. و اگر فرمود: (اهكذا عرشك - آيا اين چنين بود تخت تو)، و نفرمود: (اهذا عرشك - آيا اين است عرش تو) براى اين بود كه تخت را بيشتر مجهول و ناشناخته كند، لذا از مشابهت اين تخت با تخت خود او در شكل و صفات پرسش نمود، كه معلوم است اين گونه سوال در ناشناخته كردن تخت، موثرتر است.

(قالت كانه هو) - مراد از اينكه گفت (گويا اين همان است ) اين است كه : اين همان است و اگر اينطور تعبير كرد، خواست تا از سبك مغزى و تصديق بدون تحقيق اجتناب كند، چون غالبا از اعتقادات ابتدايى كه هنوز وارسى نشده و در قلب جاى نگرفته است با تشبيه، تعبير مى آورند، ( مى گويند مثل اينكه فلانى آمده، يا گويا فلانى رفته و مثل اينكه اين كتاب مال فلانى است و همچنين )

 سه(چهار) چيز باعث شد كه اين بانو شك كند كه آيا اين عرش, تخت اوست يا نه :

يكي فاصله زياد مكاني كه چگونه اين تخت از راه دور در كمترين مدّت اينجا(زمان برای ملکه معجزه نبود) حاضر شده است

 

 دوم هم تغيير صورت بود كه حضرت فرمود: ﴿نَكِّرُوا لَهَا عَرْشَهَا﴾

 سوم در سؤال هم سؤال نكردند آيا اين تخت شماست گفتند: ﴿أَهكَذَا عَرْشُكِ﴾ يعني آيا تخت شما شبيه اين است يا اين شبيه تخت شماست؟

چهارم اینکه

Moreover, it is recorded in history books that she had been protecting her precious throne in a safe place in her particular castle in a room with some firm and strong doors, which was being guarded by some watchful men.

 

طرزي سؤال كردند كه او در نفي و اثبات بگويد كه بله اين شبيه عرش من است يا شبيه عرش من نيست سؤال را به آن سمتي نبردند كه بگويند آيا اين عرش توست يا نه كه نفي و اثبات به وجود و عدم خود عرش برگردد سمت و سوي سؤال را متوجه كردند به اينكه، اينکه يقيناً عرش تو نيست آيا عرش تو شبيه اين است يا نه

 ايشان بالاتر جواب داد گفت گويا خودش است نه اينكه شبيه عرش من است بدين سان هوشمندي او را روشن كردند.

وقتى ملكه تخت را مى بيند، و درباريان سليمان از آن تخت از وى مى پرسند، احساس كرده كه منظور آنان از اين پرسش اين است كه : به وى تذكر دهند كه متوجه قدرت خارق العاده سليمان (عليه السلام) باش، لذا چون از سوال آنان، اين اشاره را فهميده، در پاسخ گفته است

Then, immediately she added:

ما از قدرت سليمان قبلاً باخبر بوديم نيازي به اين كارها نيست ما جلال و شكوه او, سلطه او بر انس, سلطه او بر جن, سلطه او بر پرنده‌ها همه باخبر بوديم ﴿وَأُوتِينَا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا﴾ و ما از نظر پذيرش قدرت او منقاد او بوديم اما اين انقياد به معناي اطلاع از حكومت مركزي بود نه زير پوشش او آمدن يا اسلام به معناي ايمان

 

The apparent of the verse shows that the speaker of this statement was not Solomon himself, else it was not appropriate for the sentence to be said in a passive voice form, because the name of Solomon has been mentioned before and after it, and his words are expressed in an active form.

مجمع البیان- طبرسی (متوفای ۵۴۸ ق)

به باور پاره‏ اى اين جمله از گفتار سليمان است و مى‏گويد: ما پيش از اين به قدرت بيكران خدا دانا بوديم و در پيشگاهش اخلاص می ‏ورزیدیم.

و به باور پاره‏اى ديگر: منظور اين است كه: ما پيش از اين رويداد مى‏دانستيم كه «ملكه سبا» به خداى يكتا ايمان خواهد آورد و نور حق بر قلب و مغزش خواهد تابيد.

و برخى نيز بر آنند كه اين سخن، از سخنان سران لشكر سليمان است.

بعضى از مفسرين گفته اند: جمله : (و اوتينا العلم...) كلام سليمان است. بعضى ديگر گفته اند: سخن درباريان سليمان است. بعضى ديگر گفته اند: كلام ملكه سباء است، و ليكن معنايش اين است كه ما قبلا مى دانستيم كه تخت ما از دربارمان به اينجا منتقل شده. ولى هيچ يك از اين وجوه صحيح نيست.

شاید دلیل مستقیم بیان نکردن در داستان حضرت سلیمان اثر تربیتی آن باشد یعنی شخص مقابل را به سمتی هدایت کرد که خودش به آن حقیقت برسد و آن را اذعان  کند.

(41) قَالَ نَكِّرُوا لَهَا عَرْشَهَا نَنظُرْ أَتَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لاَ يَهْتَدُونَ

(41) قَالَ نَكِّرُوا لَهَا عَرْشَهَا نَنظُرْ أَتَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لاَ يَهْتَدُونَ

(۴۱) (سليمان) گفت تخت او را برايش ناشناس سازيد به بينم آيا متوجه مي‏شود يا از كساني است كه هدايت نخواهند شد.

 

 

 تَنكير در قبال تعريف است تعريف يعني «جعل الشيء معرفة» تنكير يعني «جعل الشيء نكرة» اين را شما نكره قرار دهيد ناشناس قرار دهيد ببينيم كه مي‌فهمد يا نمي‌فهمد

اين كار از سليمان جاي سؤال است كه چرا اين عرش را و اين تخت را دستور تغيير داد فرمود: ﴿نَكِّرُوا لَهَا عَرْشَهَا﴾

 منظورش از اين دستور، امتحان و آزمايش عقل آن زن بود

 اين آزمايش هوش شايد براي اين باشد كه وجود مبارك سليمان اگر بخواهد يمن را اداره كند چه بهتر كه به وسيله كسي كه مقبول مردم است اداره كند به او هم سِمتي بدهد كه اين برود ولي مسلماً متديّناً مؤمناً آن كشور خودش را اداره كند وگرنه اين آزمايش هوش بي‌جهت نمي‌تواند باشد

این مطلبی که آقای جوادی آملی بیان میکنند به نظرم کمی دور باشد زیرا هنوز ملکه سبا ایمان نیاورده است که بخواهیم در رابطه با حکومت یمن حرفی بزنیم که به دست ایشان باشد یا نه. الان مساله ایمان آوردن ملکه سبا است

شاید دلیلش این روایات از پیامبر(ص) باشد که: « إنا معاشر الأنبياء أمرنا أن نكلم الناس على قدر عقولهم. ما گروه پيامبران مأموريم كه با مردم به اندازه عقل خودشان سخن بگوئيم».

الكافي - الشيخ الكليني - ج ١ - الصفحة ٢٣

یعنی می خواست بداند که در چه سطحی باید با این شخص سخن بگوید. پادشاهان در قدیم و حتی حال حاضر  لزوما بر اساس میزان عقل یا تدبیر انتخاب نمی شدند بلکه ملاک مسئله وراثت بود 

 

These changes may have been removing some signs or jewels of the throne, or changing some colours of it, or the like.

 

For the Qur’anic sentence /’atahtadi/ (Does she follows the right way), there have also been mentioned two commentaries:

Some have said that the purpose was the recognition of her own throne, while some others have said that the objective was her being guided to the path of Allah by seeing this miracle. But the apparent of the verse leads to the first meaning, although the first meaning itself had been a premise for the second meaning.

(40) قَالَ الَّذِي عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ

(40) قَالَ الَّذِي عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِندَهُ قَالَ هذَا مِن فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي ءَأَشْكُرُ أَم أَكْفُرُ وَمَن شَكَرَ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ

(۴۰) (اما) كسي كه دانشي از كتاب (آسماني) داشت گفت، من آنرا پيش ‍ از آنكه چشم بر هم زني نزد تو خواهم آورد! و هنگامي كه (سليمان) آنرا نزد خود مستقر ديد گفت اين از فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش ‍ كند كه آيا شكر او را بجا مي‏آورم يا كفران مي‏كنم ؟

 

 

و مراد از كتابى كه اين قدرت خارق العاده پاره اى از آن بود، يا جنس كتابهاى آسمانى است و يا لوح محفوظ .

مفسرين در اينكه اين علم چه بوده، اختلاف كرده اند، بعضى گفته اند: اسم اعظم بوده. بعضى ديگر گفته اند: آن اسم اعظم عبارت است از حى قيوم. بعضى ديگر گفته اند: آن ذو الجلال و الاكرام بوده. بعضى ديگر گفته اند: اللّه الرحمان بوده. بعضى آن را به زبان عبرانى (آهيا شراهيا) دانسته اند و بعضى گفته اند: آن عالم چنين دعا كرد: (يا الهنا و اله كل شى ء الها واحدا لا اله الا انت، ايتنى بعرشها - اى معبود ما و معبود هر چيز كه معبودى واحد هستى و جز تو معبودى نيست، تخت او را برايم بياور) و سخنانى ديگر از اين قبيل. و ما در جلد هشتم اين كتاب - در بحثى كه پيرامون اسماء حسنا داشتيم - گفتيم كه : محال است اسم اعظمى كه در هر چيز تصرف دارد، از قبيل الفاظ و يا مفاهيمى باشد كه الفاظ بر آنها دلالت مى كند، بلكه اگر واقعا چنين اسمى باشد و چنين آثارى در آن باشد لابد، حقيقت اسم خارجى است، كه مفهوم لفظ به نوعى با آن منطبق مى شود، خلاصه : آن اسم حقيقتى است كه اسم لفظى اسم آن اسم است.

 

https://film.tebyan.net/film/213929/%D8%A7%D8%B3%D9%85-%D8%A7%D8%B9%D8%B8%D9%85-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%86%DB%8C

 

 

و در الفاظ آيه شريفه هيچ خبرى از اين اسمى كه مفسرين گفته اند نيامده، تنها و تنها چيزى كه آيه در اين باره فرموده اين است كه شخص نامبرده كه تخت ملكه سباء را حاضر كرد علمى از كتاب داشته و گفته است : (من آن را برايت مى آورم ) غير از اين دو كلمه در باره او چيزى نيامده، البته اين در جاى خود معلوم و مسلم است، كه كار در حقيقت كار خدا بوده، پس معلوم مى شود كه آن شخص ‍ علم و ارتباطى با خدا داشته، كه هر وقت از پروردگارش چيزى مى خواسته و حاجتش را به درگاه او مى برده خدا از اجابتش تخلف نمى كرده. و به عبارت ديگر، هر وقت چيزى را مى خواسته خدا هم آن را مى خواسته است.

از آنچه گذشت اين نيز روشن شد كه علم مذكور از سنخ علوم فكرى و اكتسابى و تعلم بردار نبوده است.

 

(انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك ) - كلمه (طرف ) به طورى كه گفته اند: به معناى نگاه و چشم برگرداندن است و (ارتداد طرف ) به معناى اين است كه آن چيزى كه نگاه آدمى به آن مى افتد، در نفس نقش بندد و آدمى آن را بفهمد كه چيست، پس مقصود آن شخص اين بوده كه من تخت ملكه سباء را در مدتى نزدت حاضر مى كنم كه كمتر از فاصله نگاه كردن و ديد آن باشد.

 

 

در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «رعد» اين مطلب در كنار آن آيه مبسوطاً گذشت كه اگر آن كسي كه ﴿عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ﴾ توانست چنين كاري بكند وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) كه ﴿عنده علم الكتاب﴾ است قدرت بيشتري دارد آخرين آيه سورهٴ مباركهٴ «رعد» يعني آيه 43 كه:

وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ ﴿۴۳﴾

آنها كه كافر شدند مي‏گويند تو پيامبر نيستي، بگو كافي است كه خداوند و كساني كه علم كتاب (و آگاهي بر قرآن) نزد آنهاست گواه (من) باشند. (۴۳)

بر وجود مبارك حضرت امير تطبيق شد[5] و رواياتش هم خوانده شد

[5] . الامالي(شيخ صدوق)، ص564 و565؛ العمدة(ابن بطريق حلي)، ص124.

 

 

 خب بالأخره اين كسي كه خدمت سليمان است ﴿عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ﴾ در اختيارش است آن كه ﴿علم الكتاب﴾ دارد خب به مراتب، بالاتر است اين شخص حالا آصف بن برخيا بود كه در بعضي از نصوص هست[6] يا فرد ديگر، اين گفت قبل از اينكه چشمتان برگردد نه برگرداني قبل از ردّ طَرْف نيست قبل از ارتداد طرف است اين چشم كه سيّار است بالأخره گاهي شرق گاهي غرب همين طور مي‌گردد قبل از اينكه اين دستگاه ديد برگردد من اين تخت را مي‌آورم معلوم شد اين مورد تصويب وجود مبارك سليمان قرار گرفت و به اذن آن حضرت اين شخص اين كار را كرد. اوّلي مورد تصويب قرار نگرفت حضرت اذن نداد و آن ﴿عفريت من الجن﴾ هم اين كار را نكرد دومي مورد تصويب قرار گرفت با اذن حضرت(سلام الله عليه) همراه بود او اين كار را كرده

 

﴿فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِندَهُ﴾ گفتن همان و آوردن همان! تخت عظیم از يمن به فلسطين آمد ﴿فَلَمَّا رَآهُ﴾ وجود مبارك سليمان اين تخت را نزد خودش ديد ﴿قَالَ هذَا مِن فَضْلِ رَبِّي﴾ اين حضور تخت با اين عظمت از فاصله دور كمتر از يك چشم به هم زدن از قدرت الهي است ﴿هذَا مِن فَضْلِ رَبِّي﴾ تا خدا ما(من) را بيازمايد ببيند ما(من) شاكريم يا كفران نعمت داريم ﴿لِيَبْلُوَنِي ءَأَشْكُرُ أَم أَكْفُرُ﴾.

 

گفتند شكر دو خصيصه دارد يكي قيد موجود است يكي صيد مفقود, اگر كسي نعمتي دارد شاكر باشد اين شكر دو كار مي‌كند يكي اين موجود را به بند مي‌كشد حفظ مي‌كند دوم آنچه ندارد را صيد مي‌كند اينكه در سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» گذشت ﴿لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾ معنايش همين است يعني قيد الموجود و صيد المفقود اينكه فرمود من اضافه مي‌كنم يعني آنكه داريد حفظ مي‌كنم آنچه هم نداريد به شما مي‌دهم اين خصيصهٴ شكر است.

 

 كفران نعمت هم در معرض تهديد است غالباً تهديد الهي به صورت ضمني و تلويحي است ولي وعده الهي و تحبيب الهي صريح است اين مسئله ﴿لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ﴾[7] از همين قبيل است نفرمود «لئن كفرتم لاعذبنّكم» غالباً رحمت الهي طوري است كه وعده را به صورت صريح و مطابقه, وعيد را به صورت ضمني و تلويحي ذكر مي‌كند اينجا هم درباره ذات اقدس الهي فرمود: ﴿مَن شَكَرَ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ﴾ چون خداي سبحان غنيّ محض است ﴿وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ﴾

 

 اسم اعظم, لفظ نيست كسي اين الفاظ را مثلاً «يا حيّ و يا قيّوم» را بگويد مشكلش حل بشود مفهوم نيست تا كسي معناي حيّ و قيّوم را بداند يا مفهوم الله را خوب تصوّر بكند بتواند مرده‌اي را زنده كند بسته‌اي را بگشايد از اين قبيل نيست

https://www.youtube.com/watch?v=tmvXeTpHco4

 

 

«و بأسمائك الّتي ملأت أركان كلّ شيء»[11] آن است كه جهان را پر كرده اين اسم يا صغير است يا عظيم است يا اعظم آنها راه‌گشا هستند اگر كسي به مقاماتي رسيده است كم و بيش با آنها آشنا مي‌شود وقتي با آنها آشنا شد نظام عالم را دارد اداره مي‌كند براي اينكه نظام عالم با اسماي الهي اداره مي‌شود اينكه گفته شد «و بأسمائك الّتي ملأت أركان كلّ شيء» زمان و زمين را اسماي الهي اداره مي‌كنند آن اسماي الهي مقامات حقيقي و عيني است و انسانها مظهر آنها مي‌شوند اگر مظهر شدند يعني آن شمس در اين آينه مي‌تابد خب اين وقتي كه آينه شد روشن مي‌كند اگر آينه‌اي در قبال اسم محيي قرار گرفت خب به بركت او مرده زنده مي‌شود اگر اسم شافي در اين آينه تابيد خب دعاي او بيمار را شفا مي‌دهد اگر اسم رازق در اين آينه تابيد به بركت او فقر برطرف مي‌شود خب پس سخن از الفاظ نيست سخن از مفاهيم نيست سخن از موجودات خارجي نيست

اين ديگر با درس و بحث حاصل نمي‌شود اين راه فكري ندارد كه مثلاً انسان نزد كسي سي, چهل سال درس بخواند كمتر و بيشتر درس بخواند كه من مي‌خواهم مظهر اسم اعظم بشود اين نيست اين نظير فقه و فلسفه و كلام و اينها نيست كه انسان درس بخواند مرجع بشود استاد بشود اينها نيست اين در بخش عملي است كه بارها عرض شد كه اين به قداست روح وابسته است

وجود مبارك حضرت مي‌خواهد بفرمايد اينها تازه براي شاگردان ماست. وقتي مي‌بينيد شاگردان او چنين كاري مي‌كنند اجمالاً يقين پيدا مي‌كنيم او برتر از اينهاست اما چقدر برتر است ما نمي‌دانيم. وقتي به شاگردانش ارجاع مي‌دهد ﴿أَيُّكُمْ يَأْتِينِي﴾ يعني من خيلي بيش از اين هستم آنچه شما كرديد تازه به اذن من است پس مقام وجود مبارك سليمان خيلي بيش از اينهاست

 

 سِحر شعبده جادو همه اينها جزء علوم غريبه است و درس و بحث دارد و آدم مي‌تواند ياد بگيرد منتها بيراهه و كج‌راهه است و دين حرام كرده اما اين‌چنين نيست كه علم نباشد يك موضوع دارد يك محمول دارد يك نسبت دارد راه فكري دارد مفهوم است وقتي مفهوم شد قابل درس و بحث است اما آن از سنخ مفهوم نيست مثل اينكه انسان يك كسب دارد يك ارث اگر ارث است كه ديگر از راه كسب حاصل نمي‌شود يك پيوند مي‌خواهد چطور پسر از پدر ارث مي‌‌برد يك آقا بگويد من هم زحمت بكشم از پدرت ارث ببرم مي‌گويد اين شدني نيست اين يك پيوند خارجي است شما مي‌خواهيد با كسب، مال فراهم بكنيد بيش از ما هم ممكن است مال فراهم بكنيد اما از راه ارث نيست ارث درس‌خواندني نيست تو بخواهي درس بخواني وارث بشوي يعني چه؟! اگر گفتند علما ورثه انبيا هستند آن راه را دارند مي‌گويند آن علمايي كه با مفهوم سر و كار دارند كه اينها وارث انبيا نيستند اينها علم‌الدراسه دارند خب بنابراين يك پيوند مي‌خواهد آن پيوند راه علمي نيست مفهوم نيست وقتي مفهوم نشد موضوع نيست محمول نيست تصوّر نيست تصديق نيست برهان‌پذير نيست علم نيست يك چيز ديگر است.

 

نفس را انسان اگر تقويت كند خيلي از كارها را مي‌كند.

همه ما در عالم رؤيا خوابهايي را كم و بيش مي‌بينيم اين خواب مي‌بينيم يعني چه؟ علم غيب پيدا مي‌كنيم ديگر, كسي مي‌شود در مدّت عمر خواب صادق نديده باشد خيلي كم است يا خودمان ديديم يا از ديگران آموختيم تجربه كرديم رؤياي صادقه يعني علم غيب ما فهميديم كه فلان حادثه اتفاق مي‌افتد, معني علم غيب همين است، خب چرا علم غيب داريم؟ براي اينكه اين موجودات قبل از اينكه در عالم طبيعت بيايند در عالم مثال هستند ﴿وَإِن مِّن شَيْ‏ءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾[16] هستند در عالم قضا و قدر هست روح هم مجرّد است زمان و زميني نيست اين روح مجرّد با او ارتباط پيدا مي‌كند بعد مي‌بيند حالا يا با تعبير يا بي‌تعبير كه چنين حادثه‌اي اتفاق مي‌افتد و مي‌افتد اگر ما بيداريهايمان را كنترل كنيم خيلي از ماها به غيب مي‌رسيم منتها اين سقفي دارد آنها با اين رياضت اين بدن را محروم كردند از اشتغالات, در حال بيداري مثل خواب‌اند ما چرا در خواب، غيب را مي‌بينيم براي اينكه مزاحم نداريم اين پنج مزاحم يعني حواس پنج‌گانه مزاحم ماست روح كه نمي‌خوابد اين حواس ظاهري است كه مي‌خوابد وگرنه روح كه دارد سفر مي‌كند منتها اگر كسي اين روح را نپرورانده باشد صبح كه بلند شد يك مُشت اضغاث و احلام يادش است اگر او را تربيت كرده باشد به ديار مرسلات مي‌رود خب اگر كسي رياضت كشيده باشد اين روح را كنترل مي‌كند خواسته‌هاي بدن را كنترل مي‌كند انسان در حالت بيداري مثل خواب است مزاحمي ندارد چون نه توجّهش به شرق است نه توجّهش به غرب است نه به خوردن است نه به پوشيدن است نه به نوشيدن است برنامه‌اي ندارد جز توجّهات غيبي، آن وقت روح هم كه مجرّد است با غيب تماس مي‌گيرد آن غيب گاهي راست است گاهي دروغ است و مانند آن, اما كسي كه داراي روح قدسي است ﴿وَأَيَّدَهُم بِروحٍ مِنْهُ﴾ است و آينه شد تا اسماي الهي در او بتابد او جز حق چيز ديگر نمي‌بيند

 

در جريان طالوت و جالوت و داوود(سلام الله عليه) وقتي پيامبر آن عصر طبق آيه 247 سورهٴ «بقره» فرمود: ﴿إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكاً﴾ آنها گفتند: ﴿أَنَّي يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ﴾ دليل آنها هم اين بود كه ﴿وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ﴾ چون ما تمكّن مالي‌مان بيشتر است ﴿نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ ﴾ هر جا سخن از ﴿نَحْنُ أَحَقُّ﴾ است سخن از ﴿أَنَا خَيْرٌ﴾ است اين حرف شيطنت است براي اينكه شيطان گفت ﴿أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ﴾[2] و در برابر او خضوع نمي‌كنم اينجا هم همين گروه در برابر پيامبر عصرشان مي‌گفتند ما طالوت را به عنوان زعيم قبول نداريم چرا؟ چون وضع مالي او كمتر از ماست و ما متمكّن‌تر و سرمايه‌دارتر از او هستيم ﴿نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ﴾ اين ﴿نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ﴾ همان ﴿أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ﴾ شيطان است هر جا سخن از اين است كه من چون امكانات مالي دارم بهتر از ديگري هستم اين سخن, سخن شيطان است اما وجود مبارك سليمان همين امكانات را داشت اما همين كه اين قدرت را ديد كه تخت از يمن به فلسطين در كوتاه‌ترين مدت آمده فرمود: ﴿هذَا مِن فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي ءَأَشْكُرُ أَم أَكْفُرُ﴾ اين فرق آن وحي و نبوّت از يك سو و تمكّن مادي از سوي ديگر است.

اگر خداوند به ما نیز استعدادی را در هر زمینه ای عطا کرده است  نباید این باعث تفاخر ما شود و فخر فروشی کنیم باید بدانیم که این ها همه وسایل آزمایش ما هستند و در برابر همه این استعداد ها باید روزی  پاسخگو باشیم

 

إِنَّ قَارُونَ كَانَ مِنْ قَوْمِ مُوسَى فَبَغَى عَلَيْهِمْ وَآتَيْنَاهُ مِنَ الْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ ﴿۷۶﴾

قارون از قوم موسي بود اما بر آنها ستم كرد، ما آنقدر از گنجها به او داده بوديم كه حمل صندوقهاي آن براي يك گروه زورمند مشكل بود، به خاطر بياور هنگامي را كه قومش به او گفتند: اين همه شادي مغرورانه مكن كه خداوند شادي كنندگان مغرور را دوست نمي‏دارد. (۷۶)

 وَابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ وَلَا تَبْغِ الْفَسَادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ ﴿۷۷﴾

و در آنچه خدا به تو داده سراي آخرت را جستجو كن، بهره‏ ات را از دنيا منما، و همانگونه كه خدا به تو نيكي كرده است نيكي كن و هرگز فساد در زمين منما كه خدا مفسدان را دوست ندارد. (۷۷)

 قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِنْدِي أَوَلَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَأَكْثَرُ جَمْعًا وَلَا يُسْأَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ ﴿۷۸﴾

(قارون) گفت: اين ثروت را به وسيله دانشي كه نزد من است به دست آورده‏ ام، آيا او نمي‏دانست خداوند اقوامي را قبل از او هلاك كرد كه از او نيرومندتر و ثروتمندتر بودند؟! (و هنگامي كه عذاب الهي فرا رسد) مجرمان از گناهانشان سؤ ال نمي‏شوند (و مجالي براي عذرخواهي آنان نيست). (۷۸)

 

 

 طليعه بحث قرآن از سورهٴ مباركهٴ «بقره» با اين اساس و پايه شروع شد كه هم كتاب تدوين هم كتاب تكوين با اسماي الهي تفسير مي‌شود. كتاب تدوين يعني قرآن كريم بعد ازهر آيه (انتهای آیه)  يا قبل از شروع به مطالب آن آيه در صدر آن آيه بعضي از اسماي حسناي الهي ذكر مي‌شود آن اسما ضامن مضمون آن آيه است اگر آيه, آيه رحمت و مغفرت باشد پايانش ﴿إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾[1] است.

 كتاب تكويني خدا كلمات تكويني خدا يعني آسمان و اهل آسمان زمين و اهل زمين آنها هم با اسماي الهي اداره مي‌شوند كه فرمود: «و بأسمائك الّتي ملأت أركان كلّ شيء»[4] و مانند آنچه در دعاي پربركت «سمات» و ادعيه و مناجات ديگر است و روشن شد كه اسما, حقايق خارجي‌اند مظاهري هم دارند الفاظ نيستند مفاهيم نيستند و مانند آن. عالَم را اسماي الهي اداره مي‌كند و فرشتگان با اسماي الهي آشنا مي‌شوند و عالم را به اذن خدا تدبير مي‌كنند مي‌شوند مدبّرات امر همين ملائكه كه با آگاهي از اسما مدبّرات امرند اينها شاگردان انسان كامل‌اند كه نمونه بارزشان اهل بيت(عليهم السلام)اند كه فرمود: ﴿وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّهَا﴾[5] بعد فرمود: ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ﴾[6] در اوايل سورهٴ مباركهٴ «بقره» بحث شد كه منظور, قضية في واقعة نيست منظور شخص حضرت آدم نيست منظور انسان كامل است كه اين انسان كامل در هر عصري به صورت پيغمبري ظهور مي‌كند گاهي آدم است گاهي نوح است گاهي ابراهيم است گاهي انبياي ديگر(عليهم السلام) يعني انسانهاي كامل معلّم ملائكه‌اند محور درس آنها هم اسماي حسناي الهي است با اسماي الهي انسان كامل, ملائكه را آشنا مي‌كند آنها مي‌شوند مدبّرات امر غرض اين است كه پايه قرآن اين است اساس قرآن اين است انسان كامل عالِم اسما هستند (يك) آن اسما را ياد ملائكه مي‌دهند (دو) ملائكه با آن اسما دارند كلّ عالم را تدبير مي‌كنند (سه)بنابراين سليمان و امثال سليمان هر كاري كه مي‌كنند زير پوشش آن اسماست.

 

 

The one who had knowledge was a man ( Ṭ ) , whose name is usually given as Āṣ if ibn Barkhiy ā , who knew a secret Name of God that, when invoked, caused one’s supplication to be answered (Q, Ṭ ).

 

It is reported that Ibn Mas ʿ ūd said that the man was Khi ḍ r , the name traditionally attributed to the mysterious undying servant of God who became Moses’ teacher in 18:65–82 .

 

Some even say that the speaker of these words was Solomon himself and that they were said to the ʿ ifr ī t (R). Al-R ā z ī prefers this last interpretation, since it seems to fit better with the context: as a prophet, Solomon would have been most knowledgeable about the Book, and he expressed gratitude to God for seeing the throne appear before him, implying that Solomon did it himself.

 

By Book is understood the Preserved Tablet ( 85:22 ), the books of the prophets, or a book particular to Solomon (R), though what this book could be is not specified.

 

 

To mention here that God is Self-Sufficient serves to emphasize that He has no need of gratitude from human beings and is neither helped by its presence nor harmed by its absence.

 

 

 

It is narrated from Imam Hadi (as) that the one with whom was some knowledge (of a part) of the Divine Book was ’Asif Burkhiya, Solomon’s minister and his sister’s son.

Imam Baqir (as) said:

‘The great name of the Allah contains seventy three letters and ’Asif-ibn-Burkhiya knew only one letter of it, by the power of which he did such a surprising thing.”

 

 

 

I will bring it to you before your eye twinkles”,

commentators have delivered different considerations. But, regarding to other verses of the Qur’an, its reality can be found out.

Surah ’Ibrahim, No. 14, verse 43 says:

“…Their eyes (and eyelids) not blinking…”

 

مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُءُوسِهِمْ لَا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ ﴿۴۳﴾

گردنها برافراشته، سر به آسمان كرده، حتي پلك چشمهايشان بيحركت مي‏ماند (چرا كه به هر طرف نگاه كنند نشانه‏ هاي عذاب آشكار است) و (لذا) دلهايشان به كلي (فرو مي‏ريزد و) خالي مي‏گردد! (۴۳)

which implies that on the Hereafter Day people will be so terrified that their eyes will be in a gazing state and even their eyelids do not blink.

Thus, the purpose of this Qur’anic sentence is that before Solomon had time enough to blink, that person could bring the throne of the Queen of Sheba before him.

 

 

عياشى در تفسير خود و با سند روايت كرده كه موسى بن محمد بن على بن موسى ( يعنى موسى مبرقع، فرزند حضرت جواد (عليه السلام)، به يحيى بن اكثم (بزرگترين دانشمند آن روز)، برخورد و ابن اكثم از او سوالاتى كرد و او گفت : من داخل شدم بر برادرم على بن محمد، امام هادى، (عليه السلام) و ميان من و او مواعظى گفتگو شد، تا آنجا كه من سر در طاعتش ‍ نهادم و عرضه داشتم فدايت شوم، ابن اكثم از من مسائلى پرسيده و فتوا خواسته است، برادرم خنديد و پرسيد آيا فتوا دادى در آن مسائل ؟ عرضه داشتم : نه، فرمود چرا؟ عرضه داشتم چون آن مسائل را نمى دانستم، فرمود: آنها چه بود؟ عرضه داشتم : يكى اين بود كه گفت مرا خبر ده از سليمان. آيا محتاج به علم آصف بن برخيا بود؟

در پاسخ فرمود اى برادر بنويس : بسم اللّه الرحمن الرحيم، مراد از اين آيه كه پرسش كردى كه خداى تعالى در كتابش فرموده : (و قال الذى عنده علم من الكتاب ) و او آصف بن برخيا است و سليمان از آنچه آصف مى دانست عاجز نبود، ليكن مى خواست به مردم بفهماند كه آصف، بعد از او وصى و حجت است و علم آصف پاره اى از علم سليمان بوده، كه به امر خدا به وى به وديعت سپرده بود و خدا اين را به فهم سليمان الهام كرد تا او حواله به آصف دهد، تا در نتيجه امت، بعد از درگذشت او در امامت و راهنمايى آصف اختلاف نكنند، همانطور كه در زمان داود نيز، خداى تعالى علم كتاب را به سليمان فهمانيد، تا داود وى را در زندگى خود به امامت و نبوت بعد از خود معرفى كند، تا حجت بر خلق موكد شود.

 

--------------

Abusa‘id Khidry narrates a tradition from the holy Prophet (S) and says:

“I asked him about the meaning of the ‘one with whom was some knowledge (of a part of the (Divine) Book’, (which is found in the story of Solomon).

He answered:

‘He was the inheritor of my brother Solayman-ibn-Dawud’.

I inquired:

“Whom is it about the one:

‘with whom is the knowledge of the Book’?”

He answered:

‘He is my brother Ali-ibn-Abi-Talib’ (as)”12

----------------

 

Some Islamic traditions indicate that, disregard to time and place, Imams, the infallible, (as) can attend in some places. For example, Imam Jawad (as) at the moment of his father’s martyrdom, went from Medina to Tus.

Imam Kazim (as) came out of his prison and presented in Medina. At the time of his captivity, Imam Sajjad (as) went to Karbala and buried his father’s body, Imam Hussayn (as). Before his martyrdom, Imam Hussayn (as) took a handful of the soil of Karbala and gave it to Um-us-Salamah in Medina.

https://www.aparat.com/v/NJYoc/%D8%AD%D8%A7%D8%AC_%D8%A2%D9%82%D8%A7_%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%2F%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D8%B7%DB%8C_%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%D8%B6_%D8%A2%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84

 

علامه حسن زاده آملي ,فصوص الحکم

 

http://www.shiadars.ir/fa/node/48204, 13:50-19:07;

دورنوردی

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%86%D9%88%D8%B1%D8%AF%DB%8C

 

https://didarejan.com/%da%86%d8%a7%d8%b1%d9%87-%da%a9%d8%b1%d8%af%d9%86-%d8%b3%d9%84%db%8c%d9%85%d8%a7%d9%86/

 

گفت عفریتی که تختش را به فن / حاضر آرم ، تا تو زین مجلس شدن

عفریتی به سلیمان گفت : من پیش از آنکه تو از جایگاهت برخیزی و بروی ، تختِ بلقیس را با فنّ سِحر و جادو در اینجا حاضر می کنم . [عفریت = مشتق از عَفر ( = خاک ، به خاک مالیدن ) به معنی مردِ زشت روی نیرومند است ( مفردات راغب ، ص 351 ) . زمخشری و امام فخر رازی در تفسیر خود در معنی عفریت گفته اند : مردی خبیث و مهیب که پشتِ حریفان را به خاک می رساند ( الکشّاف ، ج 3 ، ص 367 و التفسیر الکبیر ، ج 24 ، ص 197 ) . طبرسی از قول ابن عباس گفته است : عفریت به معنی سرکش و گُربُز است ( مجمع البیان ، ج 7 ، ص 233 ) ]

گفت آصف : من به اسمِ اَعظمش / حاضر آرم پیشِ تو در یک دَمش

گر چه عفریت اوستادِ سِحر بود / لیک آن از نفخِ آصِف رُو نمود

حاضر آمد تختِ بلقیس آن زمان / لیک ز اصف ، نَه از فنِ عفریتیان

گفت : حَمدِالله بر این و صد چنین / که بدیدستم زِ رَبّ العالَمین

آصف گفت : من به کمک اسمِ اعظم تختِ بلقیس را در یک لحظه به حضور تو می آورم . غالب مفسران قرآن کریم منظور از آن شخص را در این آیه ، آصف بن برخیا که خواهرزاده و وصیّ سلیمان بود می دانند و عده قلیلی از مفسران می گویند منظور جبرییل و یا خضر بوده است . ابن عربی در فصِ سلیمانی مشروحاََ به کرامت و خرق عادت آصف پرداخته و بیانات عمیقی ایراد کرده است وی گوید :

آصف بن برخیا که مؤیّد در نزدِ خدا بود . با تکیه بر قدرتِ ملکوتی می توانست در جهان هستی تصرّف کند . از اینرو آصف در تختِ بلقیس تصرّف کرد و صورتِ تخت را در مملکتِ سبا از مادّه اش خلع کرد و آن را در نزدِ سلیمان ایجاد نمود . زیرا انسان کامل مظهر تمام و کمال اسم «فاطر» و «خالق» است و می تواند به اذنِ الهی کلمه خلّاقۀ «کُن» را بگوید و در همان لحظه چیزی موجود شود . بنابراین فضیلتِ آصف بر آن عفریتِ جنّی این بود که آن عفریت می خواست از طریقِ استمداد از تأثیراتِ فلکی و خواص و طبایع اشیاء مادّی ، همانطور که در واقع و نفس الامر وجود داشت به بیت المقدس انتقال دهد . امّا آصف در ماهیّتِ تخت تصرّف کرد و از طریق اعدام و ایجاد ، آن را نزدِ سلیمان حاضر کرد یعنی در یک لحظه تخت را در سبا نابود کرد و در لحظه ای در نزدِ سلیمان ایجاد نمود . جامی در شرح بیانات ابن عربی می گوید : سلیمان قطبِ وقت بود و متصرّف و خلیفه در عالَم بود . و خوارق عادات از اقطاب کم صادر می شود بلکه از نایبان ایشان واقع می شود . ]

عوام بر این گمان اند که اگر اسم اعظم  را حفظ کنند و به خاطر بسپارند و یا با خود حمل کنند . دعایشان مستجاب می گردد و حتی قدرت تصرف در عناصر طبیعت پیدا می کنند . و چنین معروف است که بر خاتم حضرت سلیمان (ع) نیز اسم اعظم نقش بسته بود . و او بدین خاطر بر قوای طبیعت حکم می راند . در مورد اسم اعظم و اینکه کدامیک از اسماءالله ، اعظم است اختلاف نظر وجود دارد . بعضی همه اسماء خدا را اسم اعظم دانسته اند . و برخی ، اسم الله ، حی ، قیوم ، باطن و … را اسم اعظم می شمرند . ولی آنچه مسلم است این است که حفظ الفاظ و به خاطر سپردن چند اسم نمی تواند تأثیر حقیقی داشته باشد . چه قدرت تأثیر اسم اعظم و یا هر اسم از اسماءالله بستگی تام و تمامی به وصول به حقیقت آن اسم دارد آن هم نه وصول ذهنی و علمی ، بلکه وصول عینی و تحققی . این امر با تهذیب نفس و ریاضت و مداومت بر ذکر حق حاصل می شود که لازمۀ آن سفر کردن از وجودِ موهوم و سرای خودبینی و منی است . وقتی چنین حالتی برای کسی پیدا شود . هر اسمی از اسماء الهی برای او در حکمِ اسمِ اعظم است و می تواند بدان نامِ مهین ، تصرفاتی در عالم کند . چنانچه شخصی به بایزید بسطامی گفت : اسم اعظم کدام است ؟ جواب داد : تو اسم اصغر به من بنمای تا من اسم اعظم به تو بنمایم . میبدی گوید : اسم اعظم در غایت خفاست و اطلاع بر آن بر صفاست . ( رجوع کنید ، اصطلاحات الصوفیه ، ص 8 و فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ، ص 43 ) .

در ابتدای دعای سِمات تاثیرات شگرف اسم اعظم بیان شده است.

https://www.youtube.com/watch?v=9gLVFcgou9k

(39) قَالَ عِفْرِيتٌ مِّنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِكَ وَإِنِّي عَل

(39) قَالَ عِفْرِيتٌ مِّنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِكَ وَإِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ

(۳۹) عفريتي از جن گفت: من آنرا نزد تو مي‏آورم پيش از آنكه از مجلست برخيزي و من نسبت به آن توانا و امينم!

 

 ﴿قَالَ عِفْرِيتٌ مِّنَ الْجِنِّ﴾ اين جنها قدرت بدني و حركتشان زياد است اما قدرت ادراك كه بتوانند وحي الهي را آن طوري كه هست درك كنند به مقام ولايت نبوت امامت رسالت به اين گونه مقامها برسند ندارند ظاهراً در بين اين جنها هم پيامبري و مانند آن نقل نشده البته عالماني دارند كه با انبيا محشور مي‌شوند و دستورها را مي‌گيرند و به قومشان مي‌رسانند اين هست وقتي حضرت فرمود: ﴿أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَن يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ﴾، ﴿قَالَ عِفْرِيتٌ مِّنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ﴾ من اين كار را مي‌كنم بحث در درازمدّت نبود اگر يك كار درازمدّتي باشد كه معجزه نيست  این بیان آقای جوادی آملی به نظر نادرست است. چون ملکه سبا  شاهد میزان زمان آوردن نبودند.(این بیان آقای جوادی آملی به نظر نادرست است. چون ملکه سبا  شاهد میزان زمان آوردن نبودند.)حضرت فرمود قبل از اينكه اينها بيايند در مدّت كوتاهي اين تخت بايد اينجا مستقر بشود لذا اين عِفريت عرض كرد قبل از اينكه شما از مقامتان برخيزيد من مي‌آورم حالا ﴿قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِكَ﴾ يعنی به اندازه يك نشست و برخاست يا نه, شما صبح كه جلوس كرديد براي انجام امور مردم ظهر كه مثلاً برمي‌خيزيد براي اداي تكليف قبل از اينكه شما از كارتان فارغ بشويد من مي‌آورم ولي بالأخره در مدت كوتاهي من مي‌آورم.

 

 مسئله مديريتي كه در اين آيه است عرض كرد: ﴿وَإِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ﴾ كساني در خدمت سليمان(سلام الله عليه) بودند و كارگزاران آن حضرت بودند اين دو ويژگي را داشتند كه هم در كارشان كارشناس و نيرومند و مقتدر بودند و هم امين و پاك بودند اين دو ركن, دو عنصر محوري يك كارگزار است اگر كسي مدير لايق نباشد مدبّر لايق نباشد در آن كار كارآمد نباشد موفق نيست اگر كارآمد بود ولي امين و پاك نبود موفق نيست اگر قرآن كريم سياست را كارگزاري را مديريت و مدبريّت را مطرح مي‌كند مي‌گويد هر كسي در هر سِمتي كه است اين دو وصف عنصري را بايد داشته باشد يعني در آن كار كارآمد باشد (يك) و پاك باشد (دو) ﴿إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ﴾ مشابه اين بحث در جريان سورهٴ مباركهٴ «يوسف» گذشت؛ در سورهٴ «يوسف» آيه 55 هم وجود مبارك يوسف فرمود در شرايطي كه مصر گرفتار گراني و قحطي و خشكسالي است و مردم در زحمت‌اند اين احتياج دارد به يك مسئول اقتصادي كه هم كارشناس خوب باشد بتواند كشور را در حال بحران اقتصادي اداره كند و هم پاك باشد و من هر دو صفت را دارم در آيه 55 سورهٴ مباركهٴ «يوسف» فرمود: ﴿قَالَ اجْعَلْنِي عَلَي خَزَائِنِ الْأَرْضِ﴾

سوره ۱۲: يوسف

قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ﴿۵۵﴾

[يوسف] گفت مرا بر خزانه ‏هاى اين سرزمين بگمار كه من نگهبانى دانا هستم (۵۵)

 وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۵۶﴾

و بدين گونه يوسف را در سرزمين [مصر] قدرت داديم كه در آن هر جا كه مى خواست‏ سكونت میکرد هر كه را بخواهيم به رحمت‏ خود مى ‏رسانيم و اجر نيكوكاران را تباه نمى‏ سازيم (۵۶)

 وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ ﴿۵۷﴾

و البته اجر آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى مى ‏نمودند بهتر است (۵۷)

چرا براي اينكه ﴿إِنِّي حَفِيظٌ﴾ (يك) ﴿عَلِيمٌ﴾ (دو) من اموال بيت‌المال را خوب حفظ مي‌كنم و كارشناس هم هستم گاهي آن پاك بودن بر كارشناسي مقدم است گاهي نيرومندي بر پاك بودن، اين مربوط به رعايت فواصل آيات است گاهي قوي بر امين مقدم است گاهي حفيظ كه به معناي امين است بر عليم مقدم ذكر مي‌شود وجود مبارك يوسف فرمود كشور را كساني اداره مي‌كنند كه مديريت لايق داشته باشند عنصر اول و پاك باشند عنصر دوم و من اين دو سِمت را دارم در حالي كه مصر قحطي‌زده است يك مسئول اقتصادي چون يوسف لازم دارد.

مشابه این در ماجرای حضرت موسی و دختران شعیب نیز مطرح میشود

سوره ۲۸: القصص

قَالَتْ إِحْدَاهُمَا يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ﴿۲۶﴾

يكي از آن دو (دختر) گفت: پدرم! او را استخدام كن، چرا كه بهترين كسي را كه استخدام مي‏تواني كني آن كس است كه قوي و امين باشد. (۲۶)

 

نه, معجزه نكردند معجزه مربوط به نبي است منتها معجزه نبي گاهي مع‌الواسطه است گاهي بلاواسطه, گاهي بالتسبيب (سبب ساختن) است گاهي بالمباشره (مستقیماً، رأساً)، نسبت به آنها كرامت است و نسبت به وليّ خدا يعني سليمان(سلام الله عليه) معجزه است.

 

An ʿifrīt is a kind of jinn (see 2:30c ; 6:71–72c ; and the introduction to Sūrah 72) that is either a giant ( Ṭ ) , in one account described as big as a mountain (IK), or a mischievously clever jinn (Q, Ṭ ). Others say that an ʿ ifr ī t is a man who is foul and bold (R). Al-Qur ṭ ub ī mentions a ḥ ad ī th according to which the Prophet overpowers an ʿ ifr ī t that had come to disrupt his prayer. This ḥ ad ī th supports the idea that an ʿ ifr ī t is a kind of mischievous jinn.

 

كلمه (عفريت ) - به طورى كه گفته اند - به معناى شرير و خبيث است

اگر عفریت را آنگونه که علامه معنی نمودند بدانیم یعنی موجود شرير و خبيث به نظرم دو گونه میتوان به موضوع وجود ایشان در آن بارگاه نگاه کرد. یک اینکه حضرت سلیمان حتی این جنیان خبیث را نیز تحت کنترل و سلطه خود درآورده بودند یا اینکه این موجود خبیث در این دستگاه نفوذ کرده بود. کما اینکه افرادی بودند که در زمان پیامبر که به ایشان هیچگاه ایمان نیاوردند ولی در نزد ایشان بودن و جز اصحاب ایشان محسوب میشدند

 

قاموس قرآن

عفريت

[نمل:39]. در اقرب گفته: گويند «رَجُلٌ عِفْريتٌ وَاَسَدٌ عِفْريتٌ» يعنى مرد قوى و شير قوى. در مجمع فرموده: اصل عفريت از عفر به معنى تراب است كه او حريف خويش رابه خاك مى‏اندازد. على هذا بهتر است عفريت را در آيه قوى و زيرك معنى كنيم يعنى زيرك پرزورى از جنيّان گفت :من تخت ملكه را پيش از آنكه از جاى برخيزى برايت مى‏آورم و آنچه امثال راغب آن را«العارم و الخبيث» (موذى پست) معنى كرده‏اند مناسب نيست. از نهايه ابن اثير روشن مى شود كه تاء عفريت زائد و اصل آن عفرى و آن به معنى قوى و زيرك است و در نامه ابوموسى آمده: «غَشِيَهُمْ يَوْمَ بَدْرٍ ليثاً عِفرياً» روز بدر در حاليكه مثل شيرقوى و زيرك بود بر سر كفار آمد ظاهراً ابوموسى اين كلمه را در مدح على «عليه‏السلام» گفته است. رجوع شود به «نهايه».

(38) قَالَ يَا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَن يَأْتُونِي مُسْلِمِين

(38) قَالَ يَا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَن يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ

(۳۸) (سليمان) گفت، اي بزرگان! كداميك از شما توانائي داريد تخت او را پيش از آنكه خودشان نزد من آيند براي من بياوريد؟!

 

معلوم بود كه اينها مي‌آيند آن‌گاه وجود مبارك سليمان براي اينكه او را به دين آشنا كند يك معجزه انجام داد و براي اينكه خردورزيِ او را هم بيازمايد آزموني انجام اما درباره دعوت او به دين معجزه‌اي ارائه كرد فرمود كيست كه تخت او را بیاورد قبل از اينكه اينها منقاد بشوند [يعني به] انقياد سياسي نه مُسلم بشوند[يعني به] انقياد الهي. براي اينكه وقتي اينجا مي‌آيند انقياد الهي هم نصيبشان بشود ما مي‌خواهيم معجزه‌اي نشان بدهيم.

در بحثهاي تاريخي و روايي و قصّه و داستان يك مقدار اسرائيليات هم مشوب شده است ولي بخشي را كه زمخشري در كشّاف و احياناً ديگران آوردند اين است كه اين بانو قبل از اينكه از يمن به طرف فلسطين حركت كند درهاي قصر اختصاصي خود را يكي پس از ديگري بست كه كسي به آن تخت دسترسي نداشته باشد قصر اختصاصي هم بعد از چند قصر بيروني بود به تعبير زمخشري و مانند ايشان اين قصور سبعه با ابواب سبعه آميخته بود چندين قصر بود كه به منزله بيروني محسوب مي‌شد آن قصر نهايي اندروني بود حالا اين قصّه چه اندازه درست است يا نادرست ولي اجمالاً جاي محفوظي براي آن تخت سلطنت در نظر گرفته بودند.

 

The representatives explained what happened in their mission for the Queen and the people around her. They stated about the greatness of the miraculous land and sovereignty of Solomon, each of which was an evidence that Solomon was not an ordinary person, or a king.

It was why the Queen of Sheba and a number of the chiefs of her people decided to come to Solomon and personally investigate this important problem and also to know what kind of religion Solomon had.

 

From any source it was, this news was given to Solomon. Then he decided to show his marvellous might to the Queen of Sheba and her companions before they could reach his land, so that they could become familiar with the reality of his miracle previously, and surrender to his call.

 

(37) ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُم بِجُنُودٍ لَّا قِبَلَ لَهُم بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُم

(37) ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُم بِجُنُودٍ لَّا قِبَلَ لَهُم بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُم مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُون

(۳۷) به سوي آنها بازگرد (و اعلام كن) با لشكرهائي به سراغ آنها مي‏آئيم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند، و آنها را از آن (سرزمين آباد) به صورت ذليلان و در عين حقارت بيرون مي‏رانيم.

 

﴿ارْجِعْ إِلَيْهِمْ﴾ به دولتمردان يمن برگرد بگو  با لشكرهائي به سراغ آنها مي‏آئيم ﴿فَلَنَأْتِيَنَّهُم بِجُنُودٍ﴾ كه اينها قدرت مقابله ندارند ﴿لَّا قِبَلَ لَهُم بِهَا﴾ كاري با كشور و آب و خاك نداريم كاري با توده مردم نداريم ما اين اعزّه را اذلّه مي‌كنيم، كاخ‌نشينان بي‌جهت را كوخ‌نشين مي‌كنيم ﴿وَلَنُخْرِجَنَّهُم مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُون﴾.

 

لام در جمله (فلناتينهم ) و نيز در جمله (لنخرجنهم ) لام سوگند است.

 

بعد از آنكه فرمان سليمان (عليه السلام) را كه فرموده بود: و اتونى مسلمين مخالفت نموده و آنرا به فرستادن هديه تبديل كردند و از ظاهر اين رفتار برمى آيد كه از تسليم شدن سرپيچى دارند، بناچار سليمان كار ايشان را سر برتافتن از فرمان خود فرض ‍ كرده، روى اين فرض، ايشان را تهديد كرد به اينكه سپاهى به سويشان گسيل مى دارد كه در سباء طاقت نبرد با آن را نداشته باشند و به همين جهت، ديگر به فرستاده ملكه نفرمود: اين پيام را ببر و بگو اگر تسليم نشوند و نزد من نيايند چنين لشكرى به سويشان مى فرستم، بلكه فرمود: تو برگرد كه من هم پشت سر تو اين كار را مى كنم، هر چند كه در واقع و به هر حال لشكر فرستادن، مشروط بود به اينكه آنان تسليم نشوند.

 

Idolatry is not something that the divine religion remains silent for it, or bears the idol worshippers as a religious minority. By applying force, Solomon (as) may destroy the idol temples, if necessary, and vanishes idolatry and the polytheistic creed.

 

وجود مبارك سليمان(سلام الله عليه) فرمود اگر اينها نيامدند ما با نيروهايي وارد مي‌شويم كه اينها نمي‌توانند مقاومت كنند ﴿فَلَنَأْتِيَنَّهُم بِجُنُودٍ لاَ قِبَلَ لَهُم بِهَا﴾[4]

مسئله جهاد در اسلام جهاد ابتدايي به معناي قبل از اقامه حجّت چنين چيزي نيست. حكّام طاغي كه لشگركشي مي‌كنند براي كشورگيري چنين كاري با وحي و نبوّت سازگار نيست الآن هم اينجا اتمام حجّت شده است به وسيله نامه, دعوت شده است. آن جهادهاي دفاعي كه وضعش روشن است بازگشت جهاد ابتدايي هم به جهاد دفاعي است و مرجع جهاد دفاعي هم دفع است. هرگز انبيا حمله ابتدايي ندارند براي اينكه حكّام جائر نمي‌گذارند دعوت انبيا به طبقه محروم برسد به توده مردم برسد اينها به منزله سنگ دهنه جدول آب‌اند كه نه خودشان آب مي‌خورند نه مي‌گذارند آب به مزرعه و مرتع برسد اين را بايد از سر راه برداشت اين حاكمان طاغي نه خودشان ايمان مي‌آورند نه مي‌گذارند مردم مومن بشوند و اگر حجّت الهي بالغه شد آن‌گاه جنگ شروع مي‌شود پس بازگشت همه جهادهاي ابتدايي به دفاع است و دفاع هم به دفع طاغي از سر راه است كه نمي‌گذارد دعوت انبيا به گوش مردم برسد

(36) فَلَمَّا جَاءَ سُلَيْمَانَ قَالَ أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا آتَاني اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا

(36) فَلَمَّا جَاءَ سُلَيْمَانَ قَالَ أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا آتَاني اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتَاكُمْ بَلْ أَنتُم بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ

هنگامي كه (فرستادگان ملكه سبا) نزد سليمان آمدند گفت: مي‏خواهيد مرا با مال كمك كنيد. آنچه خدا به من داده از آنچه به شما داده بهتر است بلكه شما هستيد كه به هدايايتان خوشحال مي‏شويد. 

آن هيئت يك سخنگو داشتند يك نماينده داشتند يك مسئول خاص داشتند كه رئيس وفد بود اين ضمير مفرد است فرمود: ﴿بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ﴾ وقتي مرسلون آمدند نماينده آنها نماينده اين وفد اين رفته خدمت سليمان لذا ضمير مفرد است فرمود: ﴿فَلَمَّا جَاءَ﴾ نه «جاءوا» ﴿فَلَمَّا جَاءَ سُلَيْمَانَ﴾ وقتي آمد حضور آن حضرت و اين هديه را تقديم كرد وجود مبارك سليمان فرمود اينها چيست كه آوردي ما شما را خواستيم به حقيقتي دعوت كنيم ما كه شما را به حكومت خودمان از جهت بشريّت دعوت نكرديم خواستيم بياييد اينجا آشنا بشويد بعد با هم مسلمان الهي باشيم چه اينكه در پايان همين نتيجه را هم گرفتند كه ﴿أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾[20] ما كه غرضمان كشورگشايي و اينها نبود ﴿فَلَمَّا جَاءَ سُلَيْمَانَ قَالَ أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا آتَاني اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتَاكُمْ﴾ مالهاي فراواني خدا به ما داد ما شما را براي يك مطلب ديگري دعوت كرديم مسئله مال نبود شما بايد تابع حكومت مركزي باشيد اين حكومت مركزي بر محور دين مي‌گردد شما بعد از اينكه وارد حكومت مركزي شديد بر اساس دين باشيد وگرنه ما بر اساس مسائل دنيايي و اين گونه از مسائل دعوت نكرديم

 

حضرت فرمود: ﴿أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٍ﴾ اين تنوين براي تحقير است فرمود اين گرچه نزد شما مال فراواني است اما نزد ما ‌«مالٍ‌» است ما اعتنايي به اين نداريم ثانياً شما خيلي خوشحال هستيد كه چنين مالي را به عنوان هديه به ما مي‌دهيد (يك) و اگر كسي مشابه اين را به شما بدهد خوشحال هستيد (دو) محور فرح و نشاط شما همين امور است (سه) ما با اين خوشحال نيستيم (چهار)

به نظر میرسد که تنوین میتواند معنایی متفاوتی در قرآن داشته باشد از جمله نکره  بودن, برای بیان عظمت, برای بیان حقارت,.... که می توان این معانی متفاوت  را با توجه به متن فهمید کما اینکه در رابطه با الف و لام  نیز در قرآن معانی  متفاوتی است.

 

ضمير در (جاء) به مالى برمى گردد كه به عنوان هديه نزد سليمان فرستاده شد. احتمال هم دارد كه به حامل هديه يعنى رئيس هيئت اعزامى سباء برگردد.

استفهام در جمله (اتمدونن بمال ) توبيخى است، و خطاب در آن به فرستاده و فرستنده هر دو برمى گردد و اين را تغليب گويند، كه صاحب سخن رو به حاضران كند، ولى حاضر و غايب را مورد عتاب قرار دهد.

 

و معناى آيه اين است كه : آيا شما مرا با مالى حقير و ناچيز كه كمترين ارزشى نزد من ندارد كمك مى كنيد؟ مالى كه در قبال آنچه خدا به من داده ذره اى ارزش ندارد؟ آنچه خدا از ملك و نبوت و ثروت به من داده بهتر است از آنچه به شما داده است.

و جمله (بل انتم بهديتكم تفرحون ) اعراض از توبيخ قبلى به توبيخى ديگر است، اول توبيخشان كرد به اينكه مگر من محتاج مال شما هستم، كه هديه برايم فرستادهايد و دیگر اینکه شما هديه خود را خيلى بزرگ مى شماريد و آن را ارج مى نهيد.

 

 

 

It is worthy to note that, from the view point of Divine religions, ‘virtue’ does not mean that a person deprives himself from the wealth, property and material potentialities of the world, but the reality of ‘virtue’ is that one does not make himself captive to them but he must be a ‘commander’ over them.

مال, ثروت, تفریح ,... وسیله اند نه هدف.

 

By rejecting the precious presents that the Queen of Sheba had sent for Solomon, this great Divine prophet showed that he was a ‘commander’ not a ‘captive’.

Imam Sadiq (as) in a tradition says:

“With Allah, and with His prophets and saints, the world is smaller than that they become happy for something of it or they become sad (for losing it). Thus, it is not suitable for any knowledgeable or intelligent one to be happy for the ephemeral material of the world.”

 

مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 563 تا 597

هدیۀ بلقیس چِل اَستر بُده ست / بارِ آنها جمله خِشتِ زَر بُده ست

هدایایی که بلقیس برای سلیمان فرستاد عبارت بود از چهل قاطر که بارِ آنها تماماََ خشت های طلا بود .

چون به صحرای سلیمانی رسید / فرشِ آن را جمله زَرِّ پخته دید

همینکه هدیه آورندگانِ بلقیس وارد قلمرو سلیمان شدند ، دیدند که آن سرزمین با طلای خالص مفروش شده است .

بر سرِ زر تا چهل منزل براند / تا که زر را در نظر آبی نماند

فرستادگانِ بلقیس ، چهل منزل روی طلاهای خالص راه رفتند . بطوریکه طلا در نظرشان ، چیز حقیری آمد .

 

بارها گفتند زر را وابریم / سویِ مَخزَن ، ما چه بیگار اَندریم

آن فرستادگان وقتی این وضع را دیدند چند بار به یکدیگر گفتند : بهتر است تا آبرویمان نرفته است هر چه زودتر طلاهای اهدایی بلقیس را به گنجخانۀ او باز گردانیم . ما چرا کارِ بیهوده انجام دهیم ؟ ( بیگار اَندریم = در حال انجام کار بیهوده ای هستیم ) [ مصراع دوم را تعجبی می توان معنی کرد . یعنی عجب کار بیهوده ای می کنیم ! ]

عرصه یی کش خاک ، زرِّ دَهدَهی ست / زر به هدیه بردن آنجا ابلهی ست

زیرا طلا هدیه بُردن به سرزمینی که خاکش طلای ناب و خالص است . واقعاََ حماقت است . [ دِهدَهی = زر و سیمِ خالص و تمام عیار ]

ای ببرده عقل ، هَدیه تا اِله / عقل ، آنجا کمترست از خاکِ راه

ای کسی که عقلت را به بارگاهِ الهی هدیه بُرده ای بدان که عقل در آن بارگاه ، از خاک هم بی ارزش تر است . [ پس ای صاحب عقلِ جزیی به عقلِ خود مغرور مشو . زیرا عقلِ جزیی در پیشگاهِ حقیقت ، فروترین بضاعت بشمار آید و بدان وسیله حقیقت شهود نشود . ]

https://www.youtube.com/watch?v=uTmYFk-8lvY

چون کسادِ هدیه آنجا شد پدید / شرمساریشان همی واپس کشید

همینکه فرستادگانِ بلقیس به کم ارزش بودن و بی رونق بودن هدیّۀ خود واقف شدند . خجالت و شرمساری سبب شد که از رفتن باز مانند .

باز گفتند : ار کساد و ار رَوا  / چیست بر ما ؟ بنده فرمانیم ما

آنها دوباره دورِ هم جمع شدند و به گفتگو پرداختند و گفتند : هدیه ای که با خود داریم خواه بی ارزش باشد و یا با ارزش به ما چه ربطی دارد ؟ یعنی هیچ ربطی به ما ندارد زیرا ما مطیعِ فرمانیم . [ ما مأمور هستیم و معذور و در این میان گناه و تقصیری نداریم . ]

گر زر و گر خاک ، ما را بُردنی ست / امرِ فرمانده ، به جا آوردنی ست

فرستادگانِ بلقیس دئباره با خود گفتند : این هدیه چه طلا باشد و چه خاک ، اگر بر عهدۀ ماست که آن را ببریم پس باید فرمانِ امیرِ خود را انجام دهیم .

گر بفرمایند که : واپس بَرید / هم به فرمان ، تحفه را بازآورید

اگر هم دستور دهند که این هدیه را به هدیه دهندگانش باز گردانید . طبق فرمان عمل می کنیم و آن تحفه را باز می گردانیم .

خنده ش آمد چون سلیمان آن بدید / کز شما من کی طلب کردم ثَرید ؟

وقتی که فرستادگانِ بلقیس هدایای او را نزدِ سلیمان بردند . او به محضِ دیدن آن هدایا ، خنده اش گرفت و به آنها گفت : من کی از شما هدایای ناقابل خواسته ام ؟ یعنی نخواسته ام . [ ثَرید = پاره های نان که در آب گوشت می ریزند ، ترید ، تلیت ، در اینجا کنایه از شی ء بی ارزش است ]

من نمی گویم مرا هدیه دهید / بلکه گفتم لایقِ هدیه شوید

من به شما نمی گویم که به من هدیه دهید بلکه به شما می گویم که لایقِ هدیه گرفتن بشوید .

که مرا از غیب ، نادر هدیه هاست / که بشر آن را نیارد نیز خواست

سلیمان گفت : برای من از عالَمِ غیب ، هدایای بی نظیر و کمیابی می رسد بطوریکه هیچ بشری قادر نیست چنین هدایایی طلب کند و یا بدست آورد . [ منظور از این هدایا ، عِلمِ لَدنّی و حقایق ربّانی است . ]

می پرستید اختری کو زَر کُنَد / رُو به او آرید کو اختر کند

ای قوم ، شما آفتاب و ستارگانی را می پرستید که بر اثرِ تابشِ نورِ آنها ، سنگ های معادن به گوهر و زر تبدیل می شود . در حالیکه باید به خدایی توجّه کنید که آن آفتاب و ستارگان را آفریده است . [ به شرح بیت 2592 دفتر اوّل رجوع شود ]

می پرستید آفتابِ چرخ را / خوار کرده جانِ عالی نرخ را

شما خورشید آسمان را می پرستید در حالی که جانِ بلند مرتبۀ خود را حقیر می شمرید . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 24 سورۀ نَمل « یافتم ایشان را قومی که خورشید می پرستیدند نه خدای یگانه را . بدینسان شیطان ، اعمالِ بَدِ ایشان را در نظرشان بیآراست و از راهِ راست بازشان داشت . پس انان هدایت نشوند » . پرستش خورشید در میانِ اقوام باستان رایج بود . چرا که خورشید را منبعِ روشنی و منبعِ لایزالِ گرمی و حرارت و موجبِ رویش گیاهان و اشجار می دانستند از اینرو قومِ سبا نیز که در عربستان جنوبی سُکنی داشتند به پرستش خورشید عقیده داشتند . چنانکه قبل از زرتشت در میانِ آریایی ها مرسوم بود . ]

آفتاب از امرِ حق طَبّاخِ ماست / ابلهی باشد که گوییم او خداست

خورشید ، به امرِ حضرتِ حق به ما خدمت می کند و گرما می بخشد و این واقعاََ حماقت است که بگوییم ، خورشید همان خداست و باید عبادتش کنیم .

آفتابت ، گر بگیرد چون کنی ؟ / آن سیاهی زُو تو چون بیرون کنی ؟

 

برای مثال ، هر گاه خورشید دچارِ گرفتگی و کسوف شود چه می کنی ؟ و چگونه لکۀ سیاه ( سایۀ ماه ) را که بر روی خورشید افتاده بر طرف می کنی ؟

نه به درگاهِ خدا آری صُداع / که سیاهی را بِبَر ، واده شُعاع ؟

آیا در اسن صورت رو به درگاه الهی نمی آورید و دردمندانه نمی گویید خدایا این سیاهی را از روی خورشید برطرف کن و دوباره آن را درخشان فرما . ( صُداع = دردسر ، درد / آری صُداع = اظهار درد می کنی ) [ اشاره به نماز آیات است که معمولاََ به هنگام گرفتن خورشید و ماه و وقوع زلزله و رعد و برق اقامه می شود .

در روزگاران قدیم ، سنّتی در میان عامه مردم رایج بود که به هنگام گرفتن خورشید و ماه بر طاس و طشت می نواختند و عقیده داشتند که بدین وسیله می توان کسوف و خسوف را برطرف کرد . این عمل را در ادبیات فارسی « پَنگان زدن » گویند . ]

گر کُشندت نیم شب ، خورشید کو / تا بنالی ، یا امان خواهی از او ؟

اگر نیمه شب ، کسی به قصدِ کُشتنِ تو بیاید . خورشید کجاست که پیشِ او ناله کنی و یا امان بخواهی ؟

حادثات اغلب به شب واقع شود / و آن زمان معبودِ تو غایب بُوَد

معمولاََ حوادث در هنگامِ شب رُخ می دهد و در آن وقت ، معبودِ تو حضور ندارد . [ تو که خورشید را معبودِ خود ساخته ای ، کاری عاقلانه نکرده ای . چرا که معبودِ تو گاهی طالع می شود و زمانی آفل . یعنی گاهی پیشِ تو حاضر است و زمانی غایب . ]

سویِ حق گر راستانه خَم شوی / وارَهی از اختران ، مَحرَم شوی

اگر با اخلاصِ تمام در برابرِ حضرت حق تعظیم کنی از پرستش ستارگان رهایی خواهی یافت و مَحرَمِ درگاه الهی خواهی شد . [ عبادت خدا سبب می شود که تو از بندگی مخلوقات او رهایی پیدا کنی . چنانکه ستاره پرستان ، سرنوشتِ خود را در دستِ ستارگان می دانستند . در حالی که نجوم و کواکب ، خود مخلوقِ خالقِ حقیقی هستند . ]

چون شوی مَحرَم ، گُشایم با تو لب / تا ببینی آفتابی نیم شب

هر گاه مَحرَمِ درگاه الهی شوی با تو بی پرده سخن خواهم گفت . تا حتّی در نیمۀ شب ، آفتاب را مشاهده کنی . [ اگر قابلیّت آن را پیدا کنی که کلامِ شمسِ حقیقت را دریابی . من نیز اسرار و علومِ ربّانی را برای تو بازگو می کنم تا در تاریکی دنیا و ظلمتِ بشریّت ، آفتابِ حقیقت را آشکارا ببینی . ]

جز روانِ پاک ، او را شَرق ، نَه / در طلوعش ، روز و شب را فرق ، نَه

شمسِ حقیقت ، محلِ طلوعی جز روحِ پاکِ انسانِ عارف ندارد و برای طلوعِ آن شمس ، روز و شب فرقی ندارد . [ حضرت حق ، شمسِ طالعی است که همواره در حالِ تجلّی است و تجلّی او مقیّد به زمان خاصی نیست . البته منظور از این تجلّی ، تجلّی شهودی است نه تجلّی وجودی . چرا که حضرت حق بر همگان به یکسان تجلّی وجودی دارد . امّا این تجلّی ، تنها به شهودِ صاحبدلان در می آید . از اینرو بدان تجلّی شهودی گویند ( مقتبس از شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 24 ) ]

روز ، آن باشد که او شارِق شود / شب ، نمانَد شب ، چو او بارِق شود

روز وقتی فرا می رسد که خورشید طلوع کند و چون خورشید بدرخشد . شب ، دیگر شب نمی ماند بلکه زایل می شود و روز فرا می رسد . [ شارق = طلوع کننده ، آفتاب در هنگامِ طلوع / بارق = درخشان ، تابان ]

چون نمایَد ذرّه پیشِ آفتاب ؟ / همچنان است آفتاب اندر لُباب

ذرّه در مقابلِ آفتاب چیست ؟ همانطور که ذرّه در برابرِ آفتاب ، حقیر و بی مقدار است . این آفتابِ عالمتاب نیز نسبت به عقل و یا صاحبِ عقل ، حقیر و ناچیز است . [ لُباب = برگزیده و خالص هر چیز ، مغز چیزی مانندِ گردو و بادام ]

آفتابی را که رُخشان می شود / دیده پیشش کُند و حیران می شود

 

آفتابی که می درخشد و دنیا را روشن و منوّر می سازد همۀ چشم ها در برابرِ انوارش خیره و حیران می مانَد . [ رُخشان = روشن ، تابان ، رَخشان ]

همچو ذرّه بینی اش در نورِ عرش / پیشِ نورِ بی حدِ موفورِ عرش

 

همین آفتابِ با عظمت را در برابرِ نورِ بیکران و بی انتهای عرش ، به صورتِ یک ذرّه بیمقدار خواهی دید . [ مَوفُور = فراوان ]

خوار و مسکین بین او را بی قرار / دیده را قوّت شده از کردگار

 

همینکه چشمِ دلِ تو از منبعِ لایزالِ الهی نیرو بگیرد . آفتابِ عالمتاب را حقیر و ناچیز و ناپایدار خواهی دید . [ بینشِ عارفانه ، دیدگاهِ انسان را ارتقاء می بخشد . بطوریکه مظاهرِ دنیوی که همگان را سیفته و مجنونِ خود می سازد برای عارف مشربان پشیزی نمی ارزد . آیات مبارک قرآنی در حقیر دانستن حیات منهایِ معنویت ناظر بر همین بینش است . ]

کیمیایی که از او یک مأثَری / بر دُخان افتاد ، گشت آن اختری

 

حضرت حق در مَثَل مانندِ کیمیاگری است که چون تأثیری بر دود نهاد ، در ماهیّت آن تصرّف کرد و از آن دود ، ستاره ای پدید آورد . ( مَأثر = اثر ، نشان / کیمیایی = با یای نسبت به معنی کیمیاگر ، در مثنوی به خداوند اطلاقِ کیمیاگر شده از آن جهت که حضرت حق صانع و خلاقی حاذق است ) [ این بیت از آیه 11 سورۀ فصّلت الهام یافته است « آنگاه خداوند ، ارادۀ آفرینش آسمان کرد . در حالی که آسمان به صورت دود بود … » بر اساسِ تحقیقاتِ نجومی اخیر ، ستارگان و سیارات در آغاز به صورت گازها و بخارهای متراکم بودند که بر اثر نیروی کشش موجود میانِ ذرّات الزاماََ به صورت کروی درآمده اند ( مبانی نجوم ، ص 9 و ستارگان و سپهرنوردی ، ص 15 ) مولانا می گوید : این دُخان ( یا همان گازهای متراکم ) با مشیّتِ الهی به صورتِ نجوم و کواکب درآمد . ]

نادر اِکسیری که از وَی نیم تاب / بر ظَلامی زد ، بِکردَش آفتاب

 

حضرت حق واقعاََ اِکسیری عجیب و بی همتاست که چون نیمۀ پرتوی از او بر تاریکی ( دود ) افتاد ، آن را به خورشید مبدّل کرد . [ اِکسیر = شرح بیت 695 دفتر دوم / ظَلام = تاریکی ]

بوالعجب میناگری کز یک عمل / بست چندین خاصیّت را بر زُحَل

حضرت حق ، کیمیاگر عجیبی است زیرا که با یک کار ( با یک پرتو ) چندین خاصیّت به ستارۀ زُحَل داده است . [ زُحَل = شرح بیت 174دفتر دوم / میناگری = مینا کاری ، مینا به معنی آبگینه است و مینا گر کسی است که روی آبگینه و یا ظروفِ طلایی و نقره ای را با لاجورد و یا لعابِ آبی رنگ نقاشی و تزیین می کند ، در این بیت به معنی کیمیاگر است ]

باقی اخترها و گوهرهایِ جان / هم برین مقیاس ، ای طالب بدان

ای طالبِ حقیقت ، سایر ستارگان و گوهرهای روح را بر همین قیاس بشناس . [ همانطور که حضرت حق ، خواصّی نورانی در ستارگان آسمان نهاده ، در گوهرِ روح نیز خواصّی نورانی قرار داده است . ]

دیدۀ حسّی زبونِ آفتاب / دیدۀ ربّانیی جُو و بیاب

چشمِ حسّی در برابرِ نورِ آفتاب ، عاجز و بی تاب است . زیرا با چشمِ ظاهری نمی توان به انوارِ خورشید نظر کرد . پس باید به دنبال یافتن چشمِ الهی باشی . [ تا وقتی که دیدگاهِ عرفانی پیدا نکرده باشی هر پدیدۀ طبیعی مانندِ ماه و خورشید و ستارگان را بزرگ محسوب می داری بطوریکه ممکن است آنها را در حدِّ ربوبی و الهی بالا ببری . امّا همینکه دیدگاهی والا یابی همۀ عظمت ها در مقابلِ دیدگانت حقیر و خوار می آید . ]

تا زبون گردد به پیشِ آن نظر / شَعشَعاتِ آفتابِ با شَرَر

وقتی که دیدگاهِ الهی پیدا کنی ، خورشید با همۀ انوار و شراره هایش در نگاه تو حقیر و بی مقدار آید . [ شَعشَعات = جمع شَعشَعه به معنی پراکنده شدن نور / شَرَر = پارۀ آتش که به هوا پَرَد ]

کآن نظر نوری و این ناری بُوَد / نار ، پیشِ نور ، بس تاری بُوَد

زیرا دیدگاه الهی ، نورانی است و ماهیّتِ آفتاب ، آتشین . و مسلماََ آتش در مقابلِ نور ، بسیار تاریک و حقیر است .

﴿۳۵﴾ وَإِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَنَاظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ

﴿۳۵﴾ وَإِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَنَاظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ 

﴿۳۵﴾ و من ( اكنون جنگ را صلاح نمي‏بينم) هديه گرانبهائي براي آنها مي‏فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مي‏آورند.

اين مجموعه را اينها گفتگو كردند و اين را هدهد مي‌شنود

و خلاصه : بعد از مشورتش با درباريان خود به طورى كه از اين دو آيه استفاده مى شود نظرش اين شد كه درباره سليمان تحقيق بيشترى كند و كسى را نزد او بفرستد كه از حال او و مظاهر نبوت و سلطنتش اطلاعاتى به دست آورده، برايش بياورد، تا او به يكى از دو طرف جنگ يا تسليم رأى دهد.

بعد گفت: ﴿وَإِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِم بِهَدِيَّةٍ﴾ ما مي‌آزماييم ببينيم كه اينها آيا با سلطنت مي‌خواهند عمل كنند يا با وحي و دين مي‌خواهند عمل كنند ﴿وَإِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِم بِهَدِيَّةٍ فَنَاظِرَةٌ﴾ يعني «مُنتظرةٌ» ﴿فَنَاظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ﴾ اين هيئتي كه ما فرستاديم با چه بيان برمي‌گردند

(34) قَالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا

(34) قَالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ

گفت: پادشاهان هنگامي كه وارد منطقه آبادي شوند آن را به فساد و تباهي مي‏كشند و عزيزان آنجا را ذليل مي‏كنند، (آري) كار آنها همين گونه است. 

(افساد قريه ها) به معناى تخريب و آتش زدن و ويران كردن بناهاى آن است و (اذلال عزيزان اهل قريه )، اين است كه آنان را بكشند و اسير كنند و تبعيد نمايند، يا به ايشان زور بگویند.

 

و از ظاهر كلام درباريان، كه كلام خود را با جمله (نحن اولوا قوة و اولوا باس شديد) آغاز كردند، برمى آيد كه آنان ميل داشتند جنگ كنند و چون ملكه هم همين را فهميده بود لذا نخست شروع كرد از جنگ مذمت كردن، در آخر راى خود را ارائه داد، اول گفت : (ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها...) يعنى، جنگ عاقبتى ندارد، مگر غلبه يكى از دو طرف و شكست طرف ديگر، يعنى فساد قريه ها و شهرها و ذلت عزيزان آن و چون چنين است، نبايد بدون تحقيق اقدام به جنگ كرد، بايد نيروى خود را با نيروى دشمن بسنجيم، اگر تاب نيروى او را نداشتيم، تا آنجا كه راهى به صلح و سلم داريم اقدام به جنگ نكنيم، مگر اينكه راه، منحصر به جنگ باشد و نظر من اين است كه هديه اى براى او بفرستيم، ببينيم فرستادگان ما چه خبرى مى آورند، آن وقت تصميم به يكى از دو طرف جنگ يا صلح بگيريم.

و جمله (كذلك يفعلون )، بعد از جملات (افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة ) كه اصل وقوع را مى رساند، استمرار آن را نيز مى رساند و معنايش اين است كه : اين رفتار از پادشاهان هميشگى و مستمر است، ( اينطور نيست كه نسبت به كشور ما رفتارشان طورى ديگر شود).

 

﴿قَالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ﴾ هنوز براي او روشن نشد كه جريان حضرت سليمان جريان وحي و نبوّت است .آنچه در محفل مشورتيِ اين بانو با دولتمردان مي‌گذرد سخن از سلطنت است سخن از وحي و نبوّت نيست

 

 دولتمردان دنيايي وقتي جنگي را شروع كردند همين كار است تخريب ديار و جَعْل اَعزّه, ﴿أَذِلَّةً﴾ است 

 

خب پس معلوم مي‌شود كه كار ملوك اين است اما كار انبيا اين نيست انبيا وقتي وارد بشوند اين‌چنين نيست. مي‌فرمايد: «إذهبوا فأنتم الطلقاء»[16] اين وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بود كه وقتي فاتحانه وارد مكّه شد فرمود: «إذهبوا فأنتم الطلقاء بروید شما آزاد شدگانید» حتي خانه ابوسفيان را هم بَست قرار داد. خب اين خيلي فرق است انبيا وقتي داخل بشوند و پيروز بشوند مي‌گويند: «إذهبوا فأنتم الطلقاء» هرگز ﴿جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً﴾ نيست(اما نه به قول مطلق) ﴿إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا﴾ (اما نه به قول مطلق، منظور ملوک دنیایی) اما «إنّ الأنبياء إذا دخلوا قرية قالوا إذهبوا أنتم الطلقاء» خب اين سر تا پا نور است اين كجا آن كجا

 

وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ, مرحوم شيخ طوسي در تبيان دارد اين كلام الله است و خداي سبحان امضا كرده كه سلطنت همين است 

برخی  گفتند کل جمله برای مکه سبا است ولی نقل قول پروردگار بدون بیان غلط بودن این جمله مهر تایید بر این جمله است

 

 برخي اين ﴿كَذلِكَ يَفْعَلُونَ﴾ را تتمّه گفتار اين زن دانستند گفتند براي اين بود كه اين زن در خاندان سلطنت تربيت شد از اعضاي ملوك يمن بود حوادث پادشاهان را يكي پس از ديگري يا ديده بود يا شنيده بود اين وضع را باخبر بود[2] لذا گاهي به صورت فعل ماضي گاهي به صورت فعل مضارع از اين جريان خبر داد گفت: ﴿إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً﴾ اين براي جريان سلاطين گذشته و خُلق و خوي سلاطين هم همان طغيان و برتري‌طلبي و مانند آن است استنباط من هم اين است كه ﴿وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ﴾ اگر جناب زمخشري در كشاف و فخررازي در تفسير كبير اين ﴿كَذلِكَ يَفْعَلُونَ﴾ را حرف امرئه مي‌دانند[3] بر اساس همين جهت است

 سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) نمي‌پذيرد كه ﴿كَذلِكَ يَفْعَلُونَ﴾ كلام الله باشد مايل است كه اين را تتمّه گفتار آن زن بداند زيرا جمع محلاّ به الف و لام كه دارد ﴿إِنَّ الْمُلُوكَ﴾ اين مورد امضاي الهي نيست خب وجود مبارك داوود به سلطنت رسيد اين‌چنين نبود طالوت آن مُلك را داشت اين‌چنين نبود و وجود مبارك سليمان(سلام الله عليهم اجمعين) به سلطنت رسيد اين‌چنين نيست پس اگر كسي بگويد ﴿إِنَّ الْمُلُوكَ﴾ جمع محلاّ به الف و لام بياورد اين مورد امضاي خدا نيست كه همه سلاطين اين‌چنين باشند بله آن ملوك طغيانگر اين طورند طالوت اين‌چنين نبود داوود اين‌چنين نبود سليمان اين‌چنين نبود و وجود مبارك پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين‌چنين نبود و وجود مبارك حضرت كه ظهور مي‌كند اين‌چنين نيست وجود مبارك حضرت امير كه حاكم شد اين‌چنين نبود وجود مبارك امام مجتبي در آن هشت ماه اين‌چنين نبود خب پس نمي‌شود به صورت جمع محلاّ به الف و لام گفت هر قدرتمندي دو كار مي‌كند يكي تخريب بلاد يكي تذليل اعزّه اين‌چنين نيست.

جمع محلى به لام، به اسم جمعى مى گویند که بر سر آن الف و لام جنس وارد می‌شود.

 

 در چنين فضايي ذات اقدس الهي بلافاصله منطق سليمان را نقل كرد كه ما با آب و خاك كسي كاري نداريم ما به افراد عادي اين مملكت هم كاري نداريم ما اين عزيزان بي‌جهت را ذليل مي‌كنيم همين خب اين وجود مبارك سليمان سه حرف زده با افراد عادي كار نداريم با آب و خاك و كشورتان كار نداريم دامداري و كشاورزي شما كار نداريم فقط همين سلاطين بي‌جهت را ما تنبيه مي‌كنيم

 

 

برخيها هستند كه همين كه اينها را امر به معروف و نهي از منكر بكني به آنها برمي‌خورد ﴿إِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ و هنگامي كه به آنها گفته شود: «از خدا بترسيد!» (لجاجت آنان بيشتر مي‏شود)، و لجاجت و تعصب، آنها را به گناه مي‏كشاند﴾[4] اينها عزيزان بي‌جهت‌اند اگر امر به معروف كردي نهي از منكر كردي مي‌گويند به عزّت ما برخورد اين همان عزّت بي‌جهت است عزّت بي‌جهت, ذلّت باجهت را به همراه دارد. در قرآن كريم آمده بعضيها را ما رسوا مي‌كنيم[5] براي اينكه اينها عزيز بي‌جهت بودند اين غير از عذاب جهنم است كه براي بدن است اين جسم را مي‌سوزاند اما آبروبري, ذليل كردن اين براي كيست ﴿عَذَابَ الهونِ عذاب خواركننده﴾[7], خواري, رسوايي اين براي چه كسي است؟ براي كسي است كه ﴿إِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ﴾ اين عزيز بي‌جهت است كه چرا به من امر به معروف كردي چرا نهي از منكر كردي چرا به من گفتي فلان معصيت را نكن اين ﴿أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ﴾ اگر ﴿أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ﴾ اين عزيز بي‌جهت بود ذليل باجهت است اين ذلّت باجهت او يا در دنيا به وسيله داوود و طالوت و سليمان(سلام الله عليهم) ظهور مي‌كند يا در قيامت، بالأخره اگر انبيا قادر بشوند آن عزيزان بي‌جهت را ذليل مي‌كنند وجود مبارك سليمان هم همين حرف را زد فرمود ما كه وارد بشويم آن عزيزان بي‌جهت را ذليل مي‌كنيم اما كاري به ديار نداريم كجا را خراب كرديم كجا را ويران مي‌كنيم تهديد وجود مبارك سليمان هم در همين است خب خيلي فرق است پس اگر ما بگوييم ﴿وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ﴾ سخن خداست و امضاي اوست بايد قرينه‌اي بياوريم كه مثلاً تقييد شده است تخصيص شده است يعني بعضي ملوك اين طورند و خداوند آن وقت تصديق مي‌كند اما اگر تخصيصي نيست تقييدي نيست تبعيضي نيست جمع محلاّ به الف و لام است جا براي امضا نيست.

 

قرآن «يُفسّر بعضه بعضها» اين است معنايش اين نيست كه بلافاصله در كنار او باطل مي‌كند در بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) همين است فرمود قرآن «يَنْطِقُ بَعْضُهُ بِبَعْضٍ»[10] اينها كه «أخذوا ببعضٍ و تركوا بعضا» اين درست نيست فرمود قرآن «يَنْطِقُ بَعْضُهُ بِبَعْضٍ»

 

 اين ﴿تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ  هر آن كس را كه خواهى فرمانروايى بخشى و از هر كه خواهى فرمانروايى را باز ستانى و هر كه را خواهى عزت بخشى و هر كه را خواهى خوار گردانى همه خوبيها به دست توست و تو بر هر چيز توانايى﴾[14] اينها آزمون است و قدرت را اگر ذات اقدس الهي به كسي داد هرگز نعمت الهي نيست اين آيات مكرّر خوانده شد كه برخيها داشتنِ مال و مانند آن را كرامت مي‌دانند خدا فرمود: ﴿كَلَّا﴾[15] ما هرگز كسي را با دادن مال اكرام نكرديم اكرام در قيامت روشن مي‌شود بله اگر معنويّت و فضيلت و عقل و عدل و اينها باشد بله اكرام الهي است اما مال و قدرت و اينها آزمون است بعضيها مبتلا به فقرند بعضيها مبتلا به ثروت‌اند بعضيها مبتلا به بيماري‌اند در تخت بيمارستان بعضي مثل ماها مبتلا به سلامتيم در مسجد و حسينيه مبتلا يعني مُمتحَن درباره هر دو [در سورهٴ مباركه ‌«‌فجر»] تعبير به ابتلا آمده است. ابتلا يعني آزمون اين‌چنين نيست كه حالا انسان سالم مبتلا نباشد انسان بيمار مبتلا باشد منتها او فهميد در كلاس امتحان است ما نمي‌فهميم

(33) قَالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَأُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَالْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانظُرِي مَاذَا

(33) قَالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَأُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَالْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانظُرِي مَاذَا تَأْمُرِينَ 

گفتند: ما داراي نيروي كافي و قدرت جنگي فراوان هستيم، ولي تصميم نهائي با تو است ببين چه دستور مي‏دهي ؟ 

كلمه (قوة ) به معناى هر چيزى است كه به انسان در رسيدن به مطلوبش نيرو دهد، و در اين آيه منظور از آن ارتشى است كه بتواند با آن دشمن را دفع كند و با آن كارزار نمايد، و كلمه (باس ) به معناى شدت در عمل است و مراد از آن در اينجا شهامت و شجاعت است. اين آيه، حكايت پاسخى است كه درباريان به ملكه دادند و در سخن خود نخست چيزى گفتند كه مايه دلخوشى او باشد و بى تابى و اضطرابش را تسكين دهد و سپس ‍ اختيار را به خود او داده و گفتند: ناراحت مباش و هيچ غم مخور كه ما مردانى نيرومند هستيم و ارتشى قوى داريم، كه از هيچ دشمنى نمى ترسيم، هر چند كه آن دشمن سليمان باشد، در آخر هم باز اختيار با خود تو است هر چه مى خواهى فرمان بده كه ما مطيع تو هستيم.

(32) قَالَتْ يَا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَفْتُونِي فِي أَمْرِي مَا كُنتُ قَاطِعَةً أَمْراً حَتَّي

 قَالَتْ يَا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَفْتُونِي فِي أَمْرِي مَا كُنتُ قَاطِعَةً أَمْراً حَتَّي تَشْهَدُونِ 

(سپس) گفت: اي اشراف (و اي بزرگان) نظر خود را در اين امر مهم بازگو كنيد كه من هيچ كار مهمي را بدون حضور شما انجام نداده‏ ام. 

 

 فتوا آ‌ن مطلب زنده با فتوّت و جواني و جوانمردي و شادابي است حرفهاي كهنه را كسي نمي‌گويد فتوا كسي بيايد حرفهاي ديگران را نقل كند به نام خود جا بزند اين فتوا نيست اين تقليدِ سرگردان و شناور است فتوا آن است كه زنده باشد خود انسان داشته باشد ممكن است كه ده‌تا مرجع يك طور فتوا بدهند اما هيچ كدام از ديگري نگرفته شما ببينيد اينهايي كه مي‌روند عمق اقيانوس و سنگين‌ترين گوهرها را با غوّاصي در مي‌آورند اين گوهرها شبيه هم است اما خودشان رفتند غوّاصي كردند از عمق اقيانوس در آوردند نبايد گفت حالا چون آنها شبيه هم است از هم گرفتند الآن شما مي‌بينيد اين رساله‌هايي كه مراجع عظيم‌الشأن ما نوشتند فتواها شبيه هم است خب البته همين است فتواها بايد شبيه هم باشد. اگر اختلاف مختصري هست در فروعاتِ خيلي جزئي است اما همه‌ آنان با شصت سال, هفتاد سال جان كندن غوّاص شدند در بحر قرآن و عترت رفتند در عمق اقيانوس گرفتند از اين مرجع سؤال بكني به چه دليل مي‌گويد به اين دليل, به اين دليل, به اين دليل اين طناب را وصل مي‌كند تا عمق اقيانوس مي‌گويد من رفتم آنجا و آوردم اين را مي‌گويند فتوا اگر حرف ديگري را نقل كند كه فَتا نيست اين شيخ است اين كهنه و فرسوده است اين تقليد است تحقيق نيست فتوا آن است كه فتوّت و جوانمردي و شادابي و سرزندگي را به همراه داشته باشد.

قطع امر به معناى عملى كردن تصميم و عزم بر آن است و كلمه (شهادت ) به معناى حضور است، نه شهود فيزيكي و حضور بدني چون حضور بدني كه براي قوّه مجريه است آنها بايد اجرا بكنند ولي حضور فكري لازم است تا در تصميم‌گيري من بتوانم راسخ باشم و اين جمله حكايت مشورتى است كه ملكه سباء با قوم خود كرد است