(30) فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَانتَظِرْ إِنَّهُم مُنتَظِرُونَ

(30) فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَانتَظِرْ إِنَّهُم مُنتَظِرُونَ

(۳۰) اكنون كه چنين است از آنها روي بگردان و منتظر باش، آنها نيز منتظرند!

 اين منتظر بودن به عنوان تهديد است يعني منتظر باشيد روزي مي‌رسد خب آنها منتظر چه چيزي هستند و شما منتظر چه چيزي هستيد:

 اگر اين دستور و اين فرمان از طرف ذات اقدس الهي باشد مورد انتظار يك چيز است و آن رسيدن حكم نهايي است اين حكم نهايي به سود مؤمنان است و عليه كافران چون او ﴿خَيْرُ الْحَاكِمِينَ﴾ [12] است،﴿خَيْرُ الْفَاصِلِينَ﴾ [13] است،﴿خَيْرُ الْفَاتِحِينَ﴾ [14] است و مانند آن،

اگر منظور اين باشد كه آنها هم منتظرند شما هم منتظر باشيد اين مورد انتظار دو چيز است آنها منتظرند كه چه نقشهٴ شومي بكشند ﴿إِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَي أَوْلِيَائِهِمْ﴾ [15] چه چيزي شيطان در دلشان وسوسه مي‌كند شما منتظريد ببينيد چه وحي‌اي از طرف ذات اقدس الهي مي‌رسد

 اگر انتظار به معناي تهديد باشد مشابه آيه 52 سورهٴ مباركهٴ «توبه» است:

قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ وَنَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينَا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ ﴿۵۲﴾

بگو آيا براى ما جز يكى از اين دو نيكى را انتظار مى ‏بريد در حالى كه ما انتظار مى ‏كشيم كه خدا از جانب خود يا به دست ما عذابى به شما برساند پس انتظار بكشيد كه ما هم با شما در انتظاريم (۵۲)

 در آنجا فرمود: ﴿قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ﴾ فرمود شما به كفار بگوييد شما منتظريد كه ما به يكي از دو پيروزي برسيم يا شهادت يا پيروزي ظاهري هر دو فتح است ما ﴿إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ﴾ نصيبمان مي‌شود اما شما: ﴿وَنَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَن يُصِيبَكُمُ اللّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِندِهِ أَوْ بِأَيْدِينَا﴾ شما منتظر احدي‌السيّئتين‌ هستيد كه ،شكست در دنيا و عذاب در دنيا؛ يا به دست ما عذاب مي‌شويد در جنگ ما پيروز مي‌شويم كه خدا فرمود: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾ [17] يا نه ﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ﴾

 البته اگر به دست شما هم عذاب كرديم در حقيقت كار الهي است فرمان الهي است كه فرمود: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾ يا به دست شما يا به دست فرشته‌هاي الهي همه مأموران الهي خواهند بود

يقيناً ذات اقدس الهي مسلمان‌ها را پيروز مي‌كند به احدي‌الحُسنيين مي‌رساند و كفار را هم به احدي‌السيّئتين مي‌رساند گذشته از آن عذاب آخرت يا خود مسلمان‌ها را بر آ‌نها غالب مي‌كند يا با عذاب الهي و پيش‌بيني نشده به حيات آنها خاتمه مي‌دهد.

(29) قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لاَ يَنفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمانُهُمْ وَلاَ هُمْ يُنظَرُونَ

(29) قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لاَ يَنفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمانُهُمْ وَلاَ هُمْ يُنظَرُونَ

(۲۹) بگو: روز پيروزي ايمان آوردن سودي به حال كافران نخواهد داشت، و به آنها هيچ مهلت داده نمي‏شود!

قرآن بلافاصله به آنها پاسخ مى گويد و به پيامبر دستور مى دهد: (بگو بالاخره روز پيروزى فرا مى رسد، اما در آن روز ايمان آوردن سودى به حال كافران نخواهد داشت ، و به آنها هيچ مهلت داده نمى شود)

يعنى اگر منظورتان اين است كه صدق وعده هاى الهى را كه از زبان پيامبر شنيده ايد ببينيد و ايمان بياوريد، آن روز ديگر دير شده است ، و ايمان براى شما هيچ فايده اى ندارد.

منظور از (يوم الفتح ) روز نزول (عذاب استيصال ) است ، يعنى عذابى كه كفار را ريشه كن مى سازد و مجال ايمان به آنها نمى دهد، و به تعبير ديگر عذاب استيصال نوعى از عذاب دنيوى است نه عذاب آخرت و نه عذابهاى معمولى دنيا كه بعد از اتمام حجت كامل به زندگى اقوام گنهكار خاتمه مى دهد.

شاهد بر اين سخن چند امر است :

الف : اگر منظور عذابهاى معمولى دنيا و يا پيروزيهائى همچون پيروزى مسلمانان در جنگ بدر و روز فتح مكه بود - همانگونه كه بعضى از مفسران گفته اند - جمله (لا ينفع الذين كفروا ايمانهم ) (در آن روز ايمان كافران سودى نمى بخشد) درست نخواهد بود، زيرا هم در روز فتح بدر، و هم در روز فتح مكه ايمان آوردن مفيد بود و درهاى توبه باز بود.

ب : اگر منظور از (يوم الفتح ) روز قيامت بوده باشد آنچنان كه بعضى از مفسران پذيرفته اند، با جمله (و لا هم ينظرون ) (به آنها مهلت داده نمى شود) سازگار نيست ، زيرا مهلت دادن يا ندادن مربوط به زندگى اين دنيا است ، از اين گذشته در هيچ موردى از قرآن (يوم الفتح ) به معنى قيامت به كار نرفته است .

ج : تعبير به (فتح ) در مورد (عذاب استيصال ) در قرآن مجيد كرارا ديده مى شود، مانند آيه 118 سوره شعراء آنجا كه نوح مى گويد:

فَافْتَحْ بَيْنِي وَبَيْنَهُمْ فَتْحًا وَنَجِّنِي وَمَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

 اكنون ميان من و اينها جدائي بيفكن (و داوري كن) و من و هر كس از مؤمنان را كه با من است نجات بخش

نظير همين معنى در آيه 77 سوره مؤ منون نيز آمده است

حَتَّى إِذَا فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَابًا ذَا عَذَابٍ شَدِيدٍ إِذَا هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ ﴿۷۷﴾

تا زماني كه دري از عذاب شديد به روي آنها بگشائيم، و چنان گرفتار شوند كه به كلي ماءيوس گردند! (۷۷)

اگر منظور عذاب استيصال در دنيا بوده باشد، با آنچه در بالا گفتيم مى سازد و با تمام قرائن فوق ، هماهنگ است ، و در واقع تهديدى است براى كافران و ظالمان كه اينقدر در خواست عذاب استيصال نكنيد كه اگر اين درخواست شما عملى شود، ديگر نه مجالى به شما داده مى شود، و نه اگر مجال پيدا كنيد و ايمان آوريد پذيرفته خواهد شد.

اين معنى مخصوصا تناسب بسيار زيادى با آيات گذشته در مورد هلاك اقوام سركشى كه در قرون پيشين زندگى مى كردند و گرفتار مجازات الهى شدند و نابود گشتند دارد.

زيرا كفار مكه با شنيدن اين سخن كه در دو آيه قبل آمده طبعا از روى لجاجت ، تقاضاى چنين موضوعى را در باره خود مى كردند، اما قرآن به آنها هشدار مى دهد كه هرگز تقاضاى چنين مطلبى را نكنند كه اگر عذاب نازل شود چيزى براى شما باقى نمى ماند.

 اگر منظور فتح دنيا باشد يك حكم دارد فتح آخرت باشد حكم ديگر دارد.

 در فتح آخرت اگر كسي تا آن روز ايمان آورد كه آورد اگر كسي تا آن روز ايمان نياورد هيچ ممكن نيست بتواند ايمان بياورد و از ايمانش استفاده كند چون در حال اضطرار يا در دالان ورودي برزخ يا ايمانِ اختياري فرض نمي‌شود يا اگر بشود در عين اضطرار است نظير ايمان فرعون كه مقبول نشد.

 ولي اگر فتح، فتح دنيا بود مردم دو قسم‌اند يك عده واقعاً تسليم مي‌شوند مسلمان مي‌شوند چون در دنياست هنوز حيات باقي است واقعاً مسلمان مي‌شود واقعاً توبه مي‌كنند به درجاتي از ايمان مي‌رسند برخي‌ها هستند كه نه،ظاهراً مسلمان مي‌شوند باطناً بر همان كفر باقي‌اند همان بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) درباره دودمان اموي كه فرمود: «ما أسلموا ولکن استسلموا» [10] كار امويان را بايد تاريخ به دو قسمت تقسيم مي‌كرد و كرد اينها قبل از فتح مكه كافر بودند بعد از فتح مكه هم منافق شدند و لحظه‌اي هم ايمان نياوردند اين گروه كساني هستند كه در يوم الفتح بهره‌اي نمي‌برند. آنها كه بر اساس نفاق ايمان آوردند ايمانشان نافع نيست ولي اگر كسي واقعاً در فتح مكه مؤمن شده باشد ايمانش مقبول است.

 مشابه آيه 158 سورهٴ «انعام» فرمود:

هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَن تَأْتِيَهُمُ الْمَلاَئِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لَا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ

آيا جز اين انتظار دارند كه فرشتگان مرگ به سراغشان بيايند، يا خداوند (خودش) به سوي آنها بيايد (چه انتظار محالي؟!) يا پاره‏ اي از آيات پروردگار (و نشانه‏ هاي رستاخيز) اما آن روز كه اين آيات و نشانه‏ ها تحقق پذيرد ايمان آوردن افرادي كه قبلا ايمان نياورده‏ اند و يا عمل نيكي انجام نداده‏ اند سودي به حالشان نخواهد داشت، بگو (اكنون كه شما چنين انتظارات غلطي داريد) انتظار بكشيد ما هم انتظار (كيفر شما را) مي‏كشيم! (۱۵۸)

(28) وَيَقُولُونَ مَتَي هذَا الْفَتْحُ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ

(28) وَيَقُولُونَ مَتَي هذَا الْفَتْحُ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ

(۲۸) آنها مي‏گويند: اگر راست مي‏گوئيد اين پيروزي شما كي خواهد بود؟

و از آنجا كه آيات گذشته مجرمان را تهديد به انتقام ، و مؤ منان را بشارت به امامت و پيشوائى و پيروزى مى داد، در اينجا كفار از روى غرور و نخوت اين سؤ ال را مطرح مى كنند كه اين وعده ها و وعيدها كي عملي خواهد شد؟ چنانكه قرآن مى فرمايد: (آنها مى گويند: اگر راست مى گوئيد اين فتح و پيروزى شما چه زمانى خواهد بود)؟!

 

اين ﴿يَقُولُونَ﴾ كه به صورت فعل مضارع درآمده و مفيد استمرار است يعني مرتب اينها مي‌گفتند كه ما يك روز پيروزي در پيش داريم مشركين هم مي‌گفتند آن روز چه وقت است ﴿وَيَقُولُونَ مَتَي هذَا الْفتح﴾

(27) أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْمَاءَ إِلَي الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً

(27) أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْمَاءَ إِلَي الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعَامُهُمْ وَأَنفُسُهُمْ أَفَلاَ يُبْصِرُونَ

(۲۷) آيا نديدند كه ما آب را به سوي زمينهاي خشك مي‏رانيم، و به وسيله آن زراعتهائي مي‏رويانيم كه هم چهارپايانشان از آن مي‏خورند و هم خودشان تغذيه مي‏كنند، آيا نمي‏بينند؟!

در مجمع البيان گفته اصل كلمه (سوق ) به معناى وادار كردن كسى است به راه رفتن، و نيز گفته كلمه (جرز) زمين خشكى را گويند كه به خاطر نيامدن باران بدون گياه باشد

و مراد از سوق آب به سوى زمين خالى از گياه، راندن ابرهاى حامل باران به سوى آن سرزمين است

در آيه بعد به يكى از مهمترين نعمتهاى الهى كه مايه آبادى همه سرزمينها و وسيله حيات همه موجودات زنده است اشاره مى كند تا روشن شود همانگونه كه خداوند قدرت بر ويران ساختن سرزمين تبهكاران دارد، قادر بر آباد كردن زمينهاى ويران و مرده ، و اعطاى همه گونه موهبت را به بندگانش دارد.

 

 از مجموع دو آيه فوق ، چنين استفاده مى شود كه خداوند به اين گروه سركش مى فرمايد: چشم و گوش خود را باز كنيد، حقايق را بشنويد و ببينيد و بينديشيد كه چگونه يك روز به بادها فرمان داديم ، قصرها و كاخهاى قوم عاد را در هم بكوبند و ويران كنند، روز ديگر به همين بادها فرمان مى دهيم كه ابرهاى پربار را به سوى زمينهاى مرده و باير ببرند، و آنها را آباد و سرسبز سازند آيا باز در برابر چنين قدرتى سر تسليم فرود نمى آوريد؟

سوره ۶۹: الحاقة

وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عَاتِيَةٍ ﴿۶﴾ سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ

و اما قوم «عاد» به وسيله تندبادي طغيانگر و سرد و پرصدا به هلاكت رسيدند.(خداوند) اين تندباد را هفت شب و هشت روز پي در پي و بنيانكن بر آنها مسلط ساخت

در اين آيه كه از احياي الهي سخن به ميان آمده از نظم و تدبير خدا سخن به ميان آمده اينها مشهود و ديدني است فرمود مگر نمي‌بينند ما با چه نظم علمي اينها را آفريديم كه اين بشر با هوشي كه ما به او داديم ساليان متمادي زحمت كشيد تازه يك گوشه از هواشناسي را تشخيص داد

 اين بادها چند برنامه دارند چند رسالت دارند اينها رسول ما هستند در نظام تكوين،هم بايد اين ابرها را جابه‌جا كنند هم بين اين گياهان نر و ماده،نباتات مذكر و مؤنث نكاح برقرار كنند تلقيح كنند ﴿وَأَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ﴾

 ارض جرز غير از ارض سباخ است باراندن باران در سرزمين شوره زار اتلاف باران است ـ اما ارض جُرز يعني ارضي كه آماده کشت و زرع است ارضی که آماده كشاورزي است ارضي كه آماده باغداري و زراعت است چنين سرزميني را ما مي‌دانيم كجاست. اين ابرهاي ما، راهنمايي مي‌شوند بادهاي ما مي‌دانند كلّ اين سرزمين‌ها را مي‌فهمند كدام سرزمين سباخ است و شوره‌زار است كدام سرزمين آماده بذر و كشاورزي است. بادها اينها را سائق‌اند. از پشت سر، سوق مي‌دهند كه ﴿نَسُوقُ الْمَاءَ﴾. البته ما اين كار را مي‌كنيم. ابرها رسالت ما را دارند انجام مي‌دهند ﴿نَسُوقُ الْمَاءَ إِلَي الْأَرْضِ الْجُرُزِ﴾ آنجا بارانداز مي‌كنيم مي‌گوييم اينجا باشيد بارهايتان را خالي كنيد بعد برگرديد وقتي بارتان را خالي كرديد ديگر آزاديد خب اين نظم علمي است .

وقتي سخن از علم و معرفت است علما را با ملائكه ذكر مي‌كند آ‌نجا كه سخن از خوردن است انسان را با دام يكجا ذكر مي‌كند شاهد آن بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) همان آيه سورهٴ «آل‌عمران» بود فرمود در فضل علم همين بس كه وقتي خدا نام علما را مي‌خواهد ببرد با ملائكه ذكر مي‌كند. فرمود: ﴿شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَأُولُوا الْعِلْمِ خداوند، (با ايجاد نظام واحد جهان هستي،) گواهي مي‏دهد كه معبودي جز او نيست، و فرشتگان و صاحبان دانش، (هر كدام به گونهاي بر اين مطلب،) گواهي مي‏دهند﴾ [5] اينجا علماي موحد را كنار ملائكه ذكر مي‌كند اين ذيل در آن حديث نيست از آن تقارن معلوم مي‌شود كه اينجاها كه سخن از خوردن است انسانِ بخور را با دام يكجا ذكر مي‌كند معلوم مي‌شود اين كار،كار حيواني است نه كار فرشتگي.

 در بخش‌هاي ديگر قرآن فرمود آنها كه همّشان فقط شكم آنهاست در حدّ حيات حيواني زندگي مي‌كنند ﴿يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَامُ﴾،[8] اينها در حدّ يك حيات حيواني به سر مي‌برند.

سوره ۴۷: محمد

إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَالَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَيَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَامُ وَالنَّارُ مَثْوًى لَهُمْ ﴿۱۲﴾

خداوند كساني را كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند وارد باغهائي از بهشت مي‏كند كه نهرها از زير درختانش ‍ جاري است، در حالي كه كافران از متاع زودگذر دنيا بهره مي‏گيرند و همچون چهارپايان مي‏خورند و سرانجام آتش دوزخ جايگاه آنهاست. (۱۲)

 

 تلاش وافري جناب فخر رازي دارد كه چرا انعام بر انفس مقدم شد زحمت كشيد كه اينها اول اين علف‌ها را مي‌خورند بعد از گوشت اينها انسان استفاده مي‌كند [6] اين سخن بدي نيست لكن اين‌گونه از موارد ترتيب را نمي‌رساند در سورهٴ مباركهٴ «طه» آنجا اول سخن از انسان است بعد سخن از دام فرمود: ﴿كُلُوا وَارْعَوْا أَنْعَامَكُمْ﴾ [7] قدري خودتان بخوريد قدري به دام‌هايتان بدهيد اين‌چنين نيست كه در همه موارد اكلِ دام مقدم شده باشد بر اكل خود انسان گاهي اكل دام مقدم است نظير همين آيه كه فرمود: ﴿تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعَامُهُمْ وَأَنفُسُهُمْ﴾ گاهي هم فرمود: ﴿كُلُوا وَارْعَوْا أَنْعَامَكُمْ﴾.

(26) أَوَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنَا مِن قَبْلِهِم مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَسَاكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ أَفَلاَ يَسْمَعُونَ

(۲۶) آيا براي هدايت آنها همين كافي نيست كه افراد زيادي را كه در قرون پيش از آنها زندگي داشتند هلاك كرديم ؟ اينها در مساكن (ويران شده) آنان راه مي‏روند، در اين آياتي است (از قدرت خداوند و مجازات دردناك او) آيا نمي‏شنوند؟!

 

فرمود مگر اينها نمي‌بينند كه خيلي‌ها را ما به هلاكت رسانديم اينها هم در سرزمين آنها دارند زندگي مي‌كنند خب اين بايد براي آنها موعظه باشد اگر بنا شد ظلم و قدرت و زور بماند خب براي ديگران هم مي‌ماند

 بالأخره انسان يا بايد عاقل باشد يا گوش شنوا داشته باشد در قيامت اينها مي‌گويند:

سوره ۶۷: الملك

وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ ﴿۱۰﴾

و مي‏گويند: اگر ما گوش شنوا داشتيم، يا تعقل مي‏كرديم، جزء دوزخيان نبوديم. (۱۰)

اگر ما گوش شنوا داشتيم مي‌فهميديم چه فرمودند يا عقل‌مدار بوديم با برهان عقلي مي‌فهميديم كه چه خبر است به اين خطر مبتلا نمي‌شديم فرمود اينها نه تنها برهان عقلي ندارند گوش شنوا هم ندارند

 

سرزمين بلا ديده (عاد) و (ثمود) و شهرهاى ويران شده (قوم لوط) در سر راه آنها به شام قرار دارد، هر زمان كه از اين سرزمين هايي كه يك روز مركز اقوامى قدرتمند و در عين حال گمراه و آلوده بود و هر چه پيامبران آنها به آنان هشدار دادند اثرى نبخشيد و سرانجام عذاب الهى طومار زندگانيشان را در نورديد، عبور مى كنند، گوئى تمام سنگريزه هاى بيابان و كاخهاى ويران شده آنها صد زبان دارند، و فرياد مى زنند، و نتيجه كفر و آلودگى را بازگو مى كنند، اما گوئى گوش شنوا را به كلى از دست داده اند.

در آن آيه 26 تعبير به ﴿أَفَلاَ يَسْمَعُونَ﴾ فرمود براي اينكه جريان عاد و ثمود و اقوام ديگر را كه اينها نديدند فقط قصه‌هاي اينها را شنيدند و آثار به‌جا مانده اينها را مي‌بينند

(25) إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيَما كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفونَ

(25) إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيَما كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفونَ

(۲۵) مسلما پروردگار تو ميان آنها روز قيامت در آنچه اختلاف داشتند داوري مي‏كند (و هر كس را به سزاي اعمالش مي‏رساند).

منظور از اين اختلاف، اختلاف مردم در دين است.

 بعد فرمود اينها اختلافاتي دارند اختلاف دو قسم است يك اختلاف قبل‌ از علم است كه بارها ملاحظه فرموديد كه خير و رحمت و بركت است خب اين نظريه‌پردازي‌ها براي همين است افراد كه زيراكس هم و كپي هم و اينها كه نيستند هر كدام فكري دارند اين نظريه‌هاي مختلف زمينه رشد و تكامل و توليد علم است منشأ بركت است وقتي اين نظريه‌ها عرضه شد حق روشن شد از آن به بعد هر گونه اختلافي،اختلاف مذموم است وگرنه اختلافِ قبل‌العلم منشأ بركت است اختلاف بعدالعلم است كه منشأ خطر و عصيان و گمراهي‌هاي فراوان است در سورهٴ مباركهٴ «بقره» آيه 213  اين است كه:

كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ

مردم (در آغاز) يك دسته بودند، (و تضادي در ميان آنها وجود نداشت. بتدريج جوامع و طبقات پديد آمد و اختلافات و تضادهايي در ميان آنها پيدا شد، در اين حال) خداوند، پيامبران را برانگيخت، تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسماني، كه به سوي حق دعوت مي‏كرد، با آنها نازل نمود، تا در ميان مردم، در آنچه اختلاف داشتند، داوري كند.

 بالأخره مردم صاحب‌نظرند اختلاف‌نظر پيدا مي‌شود وحي آمده كه به اين اختلاف پايان ببخشد،اختلاف را خاتمه بدهد; وقتي وحي آمد به اختلاف‌ها پايان بخشيد معلوم شد حق چيست و با كيست از آن به بعد اگر كسي اختلاف كرد اختلاف مذموم است فرمود: ﴿لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيه﴾ اين اختلاف را مذمّت نكرد اما ﴿وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ  تنها (گروهي از) كساني كه كتاب را دريافت داشته بودند، و نشانه‏ هاي روشن به آنها رسيده بود، به خاطر انحراف از حق و ستمگري، در آن اختلاف كردند

بعد از روشن شدن، هر گونه اختلافي، اختلاف بَغي و ظلم و نارواست در سورهٴ مباركهٴ «جاثيه» هم مشابه اين مطلب آمده است كه اختلاف‌هاي قبل‌العلم چيز خوبي است اما اختلاف‌هاي بعدالعلم نارواست اگر كسي بعد از اينكه حق برايش روشن شد اختلاف كرد ديگر بيراهه رفته است سورهٴ مباركهٴ «جاثيه» آيه هفده اين است كه درباره همين بني‌اسرائيل ﴿وَآتَيْنَاهُم بَيِّنَاتٍ مِنَ الْأَمْرِ فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ و دلائل روشني از امر [دين] در اختيار آنها قرار داديم، آنها اختلاف نكردند مگر بعد از علم و آگاهي، و اين اختلاف به خاطر  ظلم و تعدّی  بود﴾ بعد از اينكه روشن شد حق چيست ديگر اختلاف وجهي ندارد آن اختلاف مي‌شود بَغي و ظلم.

(24) وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَكَانُوا بِآيَاتِنَا

(24) وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَكَانُوا بِآيَاتِنَا يُوقِنُونَ

(۲۴) و از آنها امامان (و پيشواياني) برگزيديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مي‏كردند بخاطر اينكه شكيبائي نمودند و به آيات ما يقين داشتند.

 

در آيه بعد به افتخاراتى كه نصيب بنى اسرائيل در سايه استقامت و ايمان شد اشاره مى كند، تا درسى براى ديگران باشد.

در اينجا رمز پيروزى و شرط پيشوائى و امامت را دو چيز شمرده :

 يكى ايمان و يقين به آيات الهى ،

 و ديگر صبر و استقامت و شكيبائى .

اين امر مخصوص بنى اسرائيل نيست ، درسى است براى همه امتها و براى مسلمانان ديروز و امروز و فردا كه پايه هاى يقين خود را محكم كنند و از مشكلاتى كه در طريق به ثمر رساندن خط توحيد است نهراسند، صبر و مقاومت را پيشه خود كنند تا ائمه خلق و رهبر امتها در تاريخ عالم شوند.

تعبير به (يهدون ) (هدايت مى كنند) به صورت فعل مضارع و همچنين جمله (يوقنون ) (يقين دارند) آن هم به صورت فعل مضارع دليل بر استمرار اين دو وصف در طول زندگى آنها است ، چرا كه مساله رهبرى لحظه اي از مشكلات خالى نيست ، و در هر گام شخص رهبر و پيشواى مردم با مشكل جديدى روبرو مى شود كه بايد با نيروى يقين و استقامت مداوم به مبارزه با آن برخيزد، و خط هدايت به امر الهى را تداوم بخشد.

قابل توجه اينكه مساله هدايت را مقيد به امر الهى مى كند، و مى فرمايد: يهدون بامرنا و مهم در امر هدايت همين است كه از فرمان الهى سرچشمه گيرد، نه از امر مردم و خواهش و تمناى دل ، يا تقليد از اين و آن . برخی نگاه میکنند که مخاطبشان چی دوست دارد همان را میگویند

امام صادق (عليه السلام ) در حديث پرمحتوايش ، با استفاده از مضامين قرآن مجيد ائمه و پيشوايان را بر دو گونه تقسيم مى كند: امامانى كه به امر خدا نه به امر مردم هدايت را بر عهده مى گيرند، امر خدا را بر امر خودشان مقدم مى شمرند، و حكم او را برتر از حكم خود قرار مى دهند.

و امامانى كه دعوت به سوى آتش مى كنند، فرمان خود را بر فرمان حق مقدم مى دارند، و حكم خود را قبل از حكم الهى قرار مى دهند، و بر طبق هواى نفس خويش و بر ضد كتاب الله عمل مى نمايند.

وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لَا يُنْصَرُونَ

در اينكه منظور از (امر) در اينجا امر تشريعى (دستورات الهى در شرع ) است ، يا امر تكوينى (نفوذ فرمان الهى در عالم آفرينش ) مى باشد، ظاهر آيه همان معنى اول است

ولى بعضى از مفسران بزرگ آن را به معنى (امر تكوينى ) دانسته اند.

توضيح اينكه : هدايت در آيات و روايات به دو معنى آمده است : ارائه طريق (نشان دادن راه ) و ايصال به مطلوب (رساندن به مقصد).

شاید  بتوانیم بگوییم که هدایت اول در سوره بقره همان ارائه طريق است و هدایت دوم ايصال به مطلوب:

ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ ﴿۲﴾

اين است كتابى كه در [حقانيت] آن هيچ ترديدى نيست [و] مايه هدايت تقواپيشگان است (۲)

 الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ﴿۳﴾

آنان كه به غيب ايمان مى ‏آورند و نماز را بر پا مى دارند و از آنچه به ايشان روزى داده‏ ايم انفاق مى كنند (۳)

 وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ ﴿۴﴾

و آنان كه بدانچه به سوى تو فرود آمده و به آنچه پيش از تو نازل شده است ايمان مى آورند و آنانند كه به آخرت يقين دارند (۴)

 أُولَئِكَ عَلَى هُدًى مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۵﴾

آنان برخوردار از هدايتى از سوى پروردگار خويشند و آنان همان رستگارانند (۵)

هدايت پيشوايان الهى نيز از هر دو طريق صورت مى گيرد، گاه تنها به امر و نهى قناعت مى كنند، ولى گاه با نفوذ باطنى در دلهاى لايق و آماده ، آنها را به هدفهاى تربيتى و مقامات معنوى مى رسانند.

كلمه (امر) در بعضى از آيات قرآن ، به معنى (امر تكوينى ) به كار رفته است مانند انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون : (هنگامى كه چيزى را اراده كند فرمان او تنها اين است كه مى گويد موجود باش ! آن هم موجود مى شود) (سوره يس آيه 82).

جمله (يهدون بامرنا) در آيه مورد بحث نيز اشاره به همين معنى است ، يعنى آنها پيشوايانى بودند كه به قدرت پروردگار در نفوس ‍ آماده نفوذ مى كردند و آنها را به هدفهاى عالى تربيتى و انسانى سوق مى دادند.

اين معنى فى حد ذاته معنى قابل ملاحظه اى است و يكى از شئون امامت و شاخه هاى هدايت است ، اما جمله (يهدون بامرنا) را منحصر به اين معنى دانستن ، موافق ظاهر آيه نيست ، ولى مانعى ندارد كه ما (امر) را در اين جمله به معنى وسيع كلمه بگيريم كه هم (امر تكوينى ) و هم (تشريعى ) را در بر گيرد و هر دو معنى هدايت در آيه جمع باشد.

ولى به هر حال رسيدن امام و پيشوا به اين مقام ، تنها در پرتو يقين و استقامت امكان پذير است .

بحثى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه آيا منظور از اين گروه امامان و پيشوايان در بنى اسرائيل ، پيامبرانى هستند كه در اين قوم وجود داشتند، و يا علماء و دانشمندانى كه به فرمان الهى مردم را هدايت به نيكيها مى كردند در اين زمره واردند؟

آيه از اين معنى ساكت است ، همين اندازه مى گويد ما جمعى از آنها را امامان هدايت كننده قرار داديم ، اما با توجه به جمله (جعلنا) (قرار داديم ) بيشتر چنين به نظر مى رسد كه منظور پيامبرانى است كه از سوى خداوند به اين مقام منصوب شدند.

 

اين ﴿يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ مي‌تواند هم امر به معروف و نهي از منكر و دستورات شريعت باشد هم ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ [14] باشد اينها معصوماني‌اند كه به امر تكويني ذات اقدس الهي يك عده را به مقصد مي‌رسانند ديگر ﴿يَهْدُونَ﴾ به معناي ارائه طريق نيست بلكه به معناي ايصال به مطلوب است پس دو گروه عالمان در بين بني‌اسرائيل حضور داشتند ،يك عده عالماني بودند كه بر اساس علم‌الدراسه مبلّغ دين شدند كتاب مي‌نوشتند سخنراني مي‌كردند مردم را بر اساس امر به معروف و نهي از منكر هدايت مي‌كردند يك عده هم انسان‌هاي كامل بودند كه بر اساس ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ با امر ملكوتي عده‌اي را به مقصد مي‌رساندند پس هدايت به امر الهي هم شامل علم‌الدراسه‌اي‌هاست هم شامل علم‌الوراثه‌اي‌ها

 يك وقت است كه وحی به علم و حكم تعلّق مي‌گيرد مثل اينكه به انبياي صاحب شريعت وحي مي‌آيد كه فلان چيز واجب است فلان چيز حرام است و مانند آن،اينها وحي حكم است وحي علمي است كه وحي قانون است. يك وقت است كه در قلب انسان گرايشي پيدا مي‌شود كه فلان كار را بكن مثل اينكه به مادر موسي وحي فرستاد كه اين بچه را در صندوقچه بگذار و صندوقچه را بينداز به دريا اين مسئله علمي نيست اين مسئله ارادي است در علمِ او اثر نكرد در اراده او اثر كرد يعني عقل بالفعل او را فعال كرد. در محور عزم و اراده و نيّت و قصد و تصميم مادر اثر گذاشت فرمود ما وحي فرستاديم به مادر موسي ﴿أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِّي وَعَدُوٌّ لَهُ كه او را در صندوقي بيفكن، و آن صندوق را به دريا بينداز، تا دريا آنرا به ساحل بيفكند، و دشمن من و دشمن او آنرا بگيرد [15] اين وحي فعلي است بنابراين اين ﴿يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ كه در سورهٴ مباركهٴ «سجده» محلّ بحث است هم مي‌تواند امر به معروف و نهي از منكر شريعت را شامل بشود كه ارائه طريق است هم امر تكويني را كه ايصال به مطلوب است. منشأ اينها هم صبر است و يقين.

 

قرآن كريم هر جا نامى از امامت مى برد، دنبالش متعرض هدايت ميشود، تعرضى كه گوئى مى خواهد كلمه نامبرده را تفسير كند، از آن جمله در ضمن داستانهاى ابراهيم مى فرمايد:

 

وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلًّا جَعَلْنَا صَالِحِينَ ﴿۷۲﴾

و اسحاق و يعقوب را [به عنوان نعمتى] افزون به او بخشوديم و همه را از شايستگان قرار داديم (۷۲)

 وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ ﴿۷۳﴾

و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت میکردند و به ايشان انجام دادن كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و دادن زكات را وحى كرديم و آنان پرستنده ما بودند (۷۳)

 و نيز مى فرمايد:

وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَكَانُوا بِآيَاتِنَا يُوقِنُونَ ﴿۲۴﴾

و ما از ايشان امامانى قرار داديم كه بامر ما هدايت مى كردند، و اين مقام را بدان جهت يافتند كه صبر مى كردند، و بآيات ما يقين ميداشتند

كه از اين دو آيه بر مي آيد وصفي كه از امامت كرده ، وصف تعريف است و ميخواهد آنرا بمقام هدايت معرفى كند از سوى ديگر همه جا اين هدايت را مقيد بامر كرده ، و با اين قيد فهمانده كه امامت بمعناى مطلق هدايت نيست ، بلكه بمعناى هدايتى است كه با امر خدا صورت مى گيرد و اين امر هم همانست كه در يكجا درباره اش فرموده :

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۸۲﴾

امر او وقتى اراده چيزى كند تنها همين است كه بآن چيز بگويد بباش ، و او هست شود،

فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۸۳﴾

پس منزه است خدایی که ملكوت هر چيز بدست او است.

 و نيز فرموده :

وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ

امر ما جز يكى نيست آنهم چون چشم بر هم زدن

 

تفاوت ميان هدايت امام و ساير هدايتها

و كوتاه سخن آنكه امام هدايت كننده اى است كه با امرى ملكوتى كه در اختيار دارد هدايت مى كند، پس امامت از نظر باطن يك نحوه ولايتى است كه امام در اعمال مردم دارد، و هدايتش چون هدايت انبياء و رسولان و مؤمنين صرف راهنمائى از طريق نصيحت و موعظه حسنه و بالاخره صرف آدرس دادن نيست ، بلكه هدايت امام دست خلق گرفتن و براه حق رساندن است .

قرآن كريم كه هدايت امام را هدايت بامر خدا، يعنى ايجاد هدايت دانسته ، درباره هدايت انبياء و رسل و مؤمنين و اينكه هدايت آنان صرف نشان دادن راه سعادت و شقاوت است ، مى فرمايد: (وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ)، (هيچ رسولى نفرستاديم مگر بزبان قومش تا بر ايشان بيان كند و سپس خداوند هر كه را بخواهد هدايت، و هر كه را بخواهد گمراه كند).

 

و درباره راهنمائى مؤمن آل فرعون فرموده ! (وَقَالَ الَّذِي آمَنَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشَادِ و آنكس كه ايمان آورده بود بگفت : اى قوم ! مرا پيروى كنيد تا شما را براه رشد رهنمون شوم ) و نيز درباره وظيفه عموم مؤمنين فرموده : (وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ؟ چرا از هر فرقه طائفه اى كوچ نمى كنند، تا در غربت تفقه در دين كنند، و در نتيجه وقتى بسوى قوم خود بر مى گردند ايشان را بيم دهند، باشد كه قومش بر حذر شوند) كه بزودى اين تفاوت كه گفتيم ميان دو هدايت هست ، با بيان بيشتر و روشن ترى روشن مى گردد پس ديگر كسى نگويد چرا امر در آيه 73 انبياء و 23 سجده را بمعناى ارائه طريق نگيريم براى اينكه ابراهيم (عليه السلام ) در همه عمر اين هدايت را داشت .

صبر و يقين سببى براى موهبت امامت معرفى شده است

مطلب ديگري كه بايد تذكر داد اين است كه خداى تعالى براى موهبت امامت سببى معرفى كرده ، و آن عبارتست از صبر و يقين و فرموده : (لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون ) ، كه به حكم اين جمله ، ملاك در رسيدن به مقام امامت صبر در راه خداست ، و فراموش ‍ نشود كه در اين آيه ، صبر مطلق آمده ، و در نتيجه مى رساند كه شايستگان مقام امامت در برابر تمامى صحنه هائيكه براى آزمايششان پيش مى آيد، تا مقام عبوديت و پايه بندگيشان روشن شود، صبر مى كنند، در حاليكه قبل از آن پيشامدها داراى يقين هم هستند.

(23) وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ فَلاَ تَكُن فِي مِرْيَةٍ مِن لِّقَائِهِ وَجَعَلْنَاهُ هُديً

(23) وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ فَلاَ تَكُن فِي مِرْيَةٍ مِن لِّقَائِهِ وَجَعَلْنَاهُ هُديً لِبَنِي إِسْرَائِيلَ

(۲۳) ما به موسي كتاب آسماني داديم و شك نداشته باش كه او آيات الهي را دريافت داشت و ما آنرا وسيله هدايت بني اسرائيل قرار داديم.

مراد از (الكتاب )، تورات است. و كلمه (مريه ) به معناى شك و بدگمانى است.

وجوه مختلف درباره مراد از (بلقائه) در آيه (و لقد آتينا موسى الكتاب فلا تکن فى مربة من لقائه...)

مفسرين در مرجع ضمير در كلمه (لقائه )، و نيز در معناى كلمه مزبور اختلاف كرده اند:

 بعضى گفته اند: ضمير به موسى (عليه السلام) برمى گردد. و مفعول كلمه، لقاء است، و تقدير كلام (فلا تكن فى مريه من لقائك موسى ) است، يعنى شك نكن در ديدارت با موسى، چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) - به طورى كه در روايات هم آمده - شب معراج موسى را ديدار كرد، پس در نتيجه، اگر سوره مورد بحث، بعد از معراج نازل شده باشد، آيه شريفه يادآورى خاطرات شب معراج است، و اگر قبل از شب معراج نازل شده باشد وعده اى از خدا به آن جناب است كه به زودى موسى را خواهى ديد.

بعضى ديگر گفته اند: ضمير به موسى برمى گردد، ولى معناى آيه اين است كه شك مكن در اينكه روز قيامت موسى را مى بينى.

بعضى ديگر گفته اند: ضمير به آزار و شكنجه اى برمى گردد كه موسى از دست قومش ديد، و معناى آيه اين است كه : تو در شك مباش از ديدن اذيت، همانطور كه موسى آن را از قومش بديد.

 

بعضى ديگر گفته اند:.......

 

 ليكن اين وجوه نمى تواند اتصال آيه را به ماقبلش حفظ كند.

 

اما آنچه به نظر ما مى رسد - و خدا داناتر است - اين است كه مى گوييم ممكن است ضمير (لقائه ) به خداى تعالى برگردد، و مراد از لقاى خدا مساله بعث و قيامت باشد، به اين عنايت كه روز بعث روزى است كه همه در برابر خدا قرار مى گيرند، در حالى كه - بطورى كه گذشت - حجابى بين آنان و بين پروردگارشان نيست. شاهد و مويد اين معنايى كه ما براى لقاء كرديم، اين است كه قبلا هم در جمله (بل هم بلقاء ربهم كافرون ) گفتگو از لقاى پروردگارشان به ميان آورده، و سپس در جمله (ناكسوا روسهم عند ربهم )، نيز از سرافكندگى كفار در برابر پروردگارشان كه آن نيز در معناى لقاء است سخن گفت.

در نتيجه معناى آيه شريفه اين مى شود كه : ما به موسى هم كتاب داديم همانطور كه به تو داديم، پس تو درباره مساله بعث كه قرآن از آن سخن مى گويد در شك مباش كه اين شك مستلزم شك در قرآن است.

(و جعلناه هدى لبنى اسرائيل ) - يعنى ما تورات را هادى بنى اسرائيل قرار داديم.

 

 فرمود: ﴿وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ﴾ به او گفتيم كه در لقاءالله ترديد نكن به تو هم مي‌گوييم در لقاءالله ترديد نكن تا جامعه ايمانيِ آنها و شما همه بدانيد كه در لقاءالله ترديدي نيست گرچه عده‌اي ﴿بَلْ هُم بِلقَاءِ رَبِّهِمْ كَافِرُونَ﴾ بودند كه در آيه ده همين سورهٴ مباركهٴ «سجده» گذشت.

 اين وجه را كه هم توسط علماي شيعه مثل مرحوم شيخ طوسي در تبيان يا امين‌الاسلام(رضوان الله عليهما) در مجمع‌البيان ذكر شده يا جناب فخررازي ذکر کرده آنها ناصواب است كه ﴿فَلاَ تَكُن فِي مِرْيَةٍ مِن لِّقَائِهِ﴾ يعني لقاي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)،حضرت موسي(عليه السلام) را در معراج،[12] اينها مقداري از ظاهر آيه دور است.

در اينكه ضمير در (من لقائه ) به چه چيز باز مى گردد؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است ، و هفت احتمال يا بيشتر، در باره آن داده شده است .

اما آنچه از ميان آنها نزديكتر به نظر مى رسد اين است كه به (كتاب ) (كتاب آسمانى موسى يعنى تورات ) باز گردد، و جنبه مفعولى داشته باشد و فاعل آن موسى باشد.

بنابر اين معنى مجموع جمله چنين است : (تو شك نداشته باش كه موسى به لقاى كتاب آسمانى رسيد، و آن را كه از درگاه پروردگار به او القا شده بود دريافت داشت ).

شاهد گوياى اين تفسير اين است كه در آيه فوق ، سه جمله وارد شده است ، جمله اول و آخر، مسلما در باره تورات سخن مى گويد، بنابراين مناسب اين است كه جمله وسط نيز همين معنى را تعقيب كند، نه اينكه سخن از قيامت يا قرآن مجيد بگويد كه در اين صورت جمله معترضه (جمله ای خارج از موضوع که میان کلام وارد شود) خواهد بود، و مى دانيم جمله معترضه خلاف ظاهر است ، و تا نيازى به آن نباشد نبايد به سراغ آن رفت .

تنها سؤ الى كه در اين تفسير باقى مى ماند مساله به كار رفتن كلمه (لقاء) در مورد كتاب آسمانى است ، چه اينكه در قرآن غالبا اين كلمه با اضافه به الله يا (رب ) يا (آخرت ) و مانند آن به كار رفته ، و اشاره به قيامت است .

به همين دليل بعضى اين احتمال را در اينجا ترجيح داده اند كه بگوئيم آيه فوق نخست از نزول تورات بر موسى (عليه السلام ) سخن مى گويد، و بعد به پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) دستور مى دهد كه در (لقاء الله و مساله معاد) ترديد نكند، و باز مجددا به مساله تورات باز مى گردد.

ولى بايد تصديق كرد كه در اين صورت تناسب ميان جمله هاى اين آيه به كلى به هم مى خورد و انسجام آنرا متلاشى مى سازد.

ولى بايد توجه داشت كه تعبير (لقاء) گر چه در قرآن در مورد دريافت كتب آسمانى به كار نرفته ، اما (القاء) و (تلقى ) كرارا در اين معنى استعمال شده است ، چنانكه در آيه 25 سوره قمر مى خوانيم :

أَأُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنَا: (آيا از ميان همه ما قرآن بر محمد القاء شده است )؟!

و در داستان سليمان و ملكه سبا مى خوانيم هنگامى كه نامه سليمان به او رسيد گفت : انى القى الى كتاب كريم : (نامه پر ارزشى به من القاء شده ) (نمل - 29).

و در همين سوره آيه 6 در مورد قرآن مجيد چنين مى خوانيم : و انك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم : (تو قرآن را از سوى خداوند حكيم و عليم تلقى مى كنى ).

بنابر اين فعل (القاء) و (تلقى ) به طور مكرر در اين مورد به كار رفته است .

حتى خود فعل (لقاء) در مورد نامه اعمال انسان در قرآن مجيد استعمال شده ، در آيه 13 سوره اسراء مى خوانيم :  وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنْشُورًا: (روز قيامت كتابى براى او (انسان ) بيرون مى آوريم كه آن را گسترده مى بيند)!

از مجموع آنچه گفتيم ترجيح اين تفسير بر ساير احتمالاتى كه در آيه فوق داده شده روشن مى شود.

ولى به هر حال توجه به اين نكته لازم است كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) هيچگونه شك و ترديدى در اين گونه مسائل نداشت ، بلكه اين گونه تعبيرات معمولا براى تاكيد مطلب و نيز سرمشقى براى ديگران است .

(22) وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بِآيَاتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْهَا إِنَّا مِنَ

(22) وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بِآيَاتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْهَا إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ

(۲۲) چه كسي ستمكارتر است از آنكس كه آيات پروردگارش به او تذكر داده شده و او از آن اعراض كرده، مسلما ما از مجرمان انتقام خواهيم گرفت.

 در قبال اين مردان الهي، كساني‌اند كه وقتي آيات الهي براي اينها بازگو شد و اينها متذكّر شدند به جاي تنبّه،رو برگردان‌اند

 تذكره مسبوق به نسيان است

نسيان مسبوق به علم است

علم با همان ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا به او شر و خیر او را الهام کرد﴾ حاصل شده است يعني انسان با سرمايه معرفت ديني خلق شد بعد فراموشش مي‌شود بعد انبيا تذكره مي‌دهند ﴿فَذَكِّرْ إِنَّمَا أَنْتَ مُذَكِّرٌ پس تذكر ده تو فقط تذكر دهنده‏ اي [19] اين است ﴿لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ ما قرآن را براي يادآوري آسان كرديم [20] اين است و مانند آن.

فرمود: ﴿وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بِآيَاتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْهَا إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ﴾ در برابر آن مردان الهي كه فرمود: ﴿فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُم﴾ بعد فرمود پاداش اينها بهشت است و مانند آن،در برابر اين مجرمين فرمود: ﴿إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ﴾

 

اينها در حقيقت كسانى هستند كه نه مواهب و نعمتهاى الهى در آنها مؤ ثر افتاده ، و نه عذاب و بلاى هشدار دهنده او، بنابر اين ظالمتر از اينها كسى نيست.

روشن است كه با توجه به آيات گذشته منظور از (مجرمان ) در اينجا منكران مبدء يا معاد و گنهكاران بى ايمان است .

در آيات قرآن بارها گروهى به عنوان (اظلم ) (ظالمترين افراد) معرفى شده اند، هر چند تعبيرهاى آن مختلف است ، اما در واقع همه به ريشه كفر و شرك و بى ايمانى بازمى گردد، بنابر اين مفهوم (ظالمترين ) كه به اصطلاح صفت عالى است ، خدشه دار نمى شود.

ضمنا بايد توجه داشت تعبير به (انتقام ) از نظر لغت عرب به معنى (مجازات كردن ) است ، هر چند مفهوم (تشفى قلب ) (فرونشاندن سوز درون ) در مفهوم اين كلمه در استعمالات روزمره افتاده است ولى در معنى اصلى لغوى آن وجود ندارد. لذا اين تعبير در مورد خداوند بزرگ در قرآن مجيد كرارا به كار رفته ، در حالى كه او برتر و بالاتر از اين مفاهيم است او فقط از روى حكمت كار مى كند.

(21) وَلَنُذِيقَنَّهُم مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَي دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ

(21) وَلَنُذِيقَنَّهُم مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَي دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

(۲۱) ما آنها را از عذاب نزديك (اين دنيا) قبل از عذاب بزرگ (آخرت) مي‏چشانيم شايد باز گردند.

 عذاب دنيا نسبت به عذاب آخرت دو خصوصيت دارد يكي اينكه نزديك است دُنو يعني نزديكي، يكي اينكه كوچك‌تر هم هست محدودتر هم هست. عذاب قيامت دو خصوصيت دارد يكي اينكه بزرگ‌تر است يكي اينكه دورتر است در اين دو صفتي كه براي عذاب دنياست آن كوچك بودنش را ذكر نفرمود آن نزديك‌تر بودنش را ذكر كرد درباره عذاب قيامت آن دورتر بودنش را ذكر نفرمود بزرگ‌تر بودنش را ذكر كرد.

بعضى از مفسرين گفته اند: اگر عذاب دنيا را عذاب نزديكتر خواند، و عذاب قيامت را عذاب بزرگتر، با اينكه جا داشت عذاب دنيا را در مقابل عذاب بزرگتر قيامت، عذاب كوچكتر بخواند، براى اين است كه مقام، مقام تهديد و تخويف (ترسانیدن) بود، و در چنين مقامى مناسب نبود عذاب را كوچكتر بخواند، لذا آن را عذاب نزديك تر خواند، و به همين علت عذاب قيامت را هم در مقابل عذاب نزديكتر دنيا عذاب دورتر نخواند، چون با مقام تهديد مناسب نبود.

محمد علی انصاری: شاید هم به این دلیل عذاب آخرت را عذاب دور نگفته است به این که عذاب آخرت طبق تعبیرات قرآن دور نیست بلکه نزدیک است

إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدًا ﴿۶﴾

زيرا آنان [عذاب] را دور مى ‏بينند (۶)

 وَنَرَاهُ قَرِيبًا ﴿۷﴾

و [ما] نزديكش مى ‏بينيم (۷)

 

إِنَّا أَنْذَرْنَاكُمْ عَذَابًا قَرِيبًا يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ مَا قَدَّمَتْ يَدَاهُ وَيَقُولُ الْكَافِرُ يَا لَيْتَنِي كُنْتُ تُرَابًا ﴿۴۰﴾

ما شما را از عذابى نزديك هشدار داديم روزى كه آدمى آنچه را با دست ‏خويش پيش فرستاده است بنگرد و كافر گويد كاش من خاك بودم (۴۰)

 مقداري ما اينها را به عذاب نزديك و نزديك‌تر معذّب مي‌كنيم ﴿لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾ براي اينكه برگردند توبه كنند انابه كنند يك مقدار ما اينها را فشار مي‌آوريم كه متنبّه بشوند اگر در زماني كه اختيار بود متنبّه شدند كه بسيار خوب مورد قبول است

 اما اگر به آن حالت خطر رسيدند حالا مي‌گويد من ايمان آوردم در آن ظرف،ايمان مقبول نيست

در حقیقت عذاب اولی رحمت است، وسیله بیداری است.

--------------------

مشابه این تعبیرات در مورد علت عذاب دنیا، در آیات دیگر قرآن نیز وجود دارد:

 

 وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِّن نَّبِيٍّ إِلَّا أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ ﴿الأعراف: ٩٤﴾

و در هيچ شهرى پيامبرى نفرستاديم مگر آنكه مردمش را به سختى و رنج دچار كرديم تا مگر به زارى درآيند (۹۴)

 

 وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُم بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ ﴿المؤمنون: ٧٦﴾

و به راستى ايشان را به عذاب گرفتار كرديم و[لى] نسبت به پروردگارشان فروتنى نكردند و به زارى درنيامدند (۷۶)

----------

سوره ۶: الأنعام

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَى أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ ﴿۴۲﴾

و به يقين ما به سوى امتهايى كه پيش از تو بودند [پيامبرانى] فرستاديم و آنان را به تنگى معيشت و بيمارى دچار ساختيم تا به زارى و خاكسارى درآيند (۴۲)

 فَلَوْلَا إِذْ جَاءَهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُوا وَلَكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۴۳﴾

پس چرا هنگامى كه عذاب ما به آنان رسيد تضرع نكردند ولى [حقيقت اين است كه] دلهايشان سخت‏ شده و شيطان آنچه را انجام مى‏ دادند برايشان آراسته است (۴۳)

فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ ﴿۴۴﴾

پس چون آنچه را كه بدان پند داده شده بودند فراموش كردند درهاى هر چيزى [از نعمتها] را بر آنان گشوديم تا هنگامى كه به آنچه داده شده بودند شاد گرديدند ناگهان [گريبان] آنان را گرفتيم و يكباره نوميد شدند (۴۴)

 فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۴۵﴾

پس ريشه آن گروهى كه ستم كردند بركنده شد و ستايش براى خداوند پروردگار جهانيان است (۴۵)

-------

معرفت - دعا، ورد، فکر و ذکر

 

https://www.youtube.com/watch?v=-Zdw3zopjVI&t=278s

 

min:36-42

 

مجازاتهاى تربيتى

يكى از الطاف خفى الهى، مجازاتهاى خفيف دنيوى و بيدار كننده است. خدا هرگز نمى خواهد بنده اى گرفتار عذاب جاويدان شود، به همين دليل از تمام وسائل بيدار كننده براى نجات آنها استفاده مى كند.

پيامبران الهى مى فرستد، كتب آسمانى نازل مى كند، نعمت مى دهد، به مصيبت گرفتار مى سازد، و اگر هيچيك از اينها سودى نداشت ، چنين كسانى جز آتش دوزخ سرنوشتى نخواهند داشت

البته بايد به اين نكته توجه داشت كه در اين دنيا نيز عذابهائى وجود دارد كه به هنگام نزول آن درهاى توبه بسته مى شود و آن عذاب استيصال است يعنى مجازاتهائى كه براى نابودى اقوام سركش به هنگامى كه هيچ وسيله بيدارى در آنها مؤ ثر نگردد نازل مى شود، و طبعا اين گونه عذاب نيز از موضوع بحث آيه خارج است .

تعبير به (لعل ) در جمله لعلهم يرجعون - چنانكه قبلا نيز گفته ايم - به خاطر اين است كه چشيدن عذابهاى هشدار دهنده ، علت تامه براى بيدارى نيست ، بلكه جزء علت است ، و نياز به زمينه آماده دارد، و بدون اين شرط به نتيجه نمى رسد، و كلمه لعل اشاره به اين حقيقت است

 

ضمنا از اين آيه يكى از فلسفه هاى مهم مصائب و بلاها و رنجها كه از سؤ ال انگيزترين مسائل در بحث توحيد و خداشناسى و عدل پروردگار است روشن مى گردد.

(20) وَأَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْوَاهُمُ النَّارُ كُلَّمَا أَرَادُوا أَن يَخْرُجُوا مِنْهَا

(20) وَأَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْوَاهُمُ النَّارُ كُلَّمَا أَرَادُوا أَن يَخْرُجُوا مِنْهَا أُعِيدُوا فِيهَا وَقِيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذَابَ النَّارِ الَّذِي كُنتُم بِهِ تُكَذِّبُونَ

(۲۰) و اما كساني كه فاسق شدند (و از اطاعت پروردگارشان بيرون رفتند) جايگاه هميشگي آنها آتش است هر زمان بخواهند از آن خارج شوند آنها را به آن باز مي‏گردانند و به آنها گفته مي‏شود بچشيد عذاب آتشي را كه انكار مي‏كرديد!

لازمه اينكه فرمود: آتش، ماواى ايشان است اين است كه جاودانه در آتش باشند، و به همين جهت دنبالش فرمود (كلما ارادوا ان يخرجوا منها اعيدوا فيها - هر چه بخواهند از آن بيرون شوند به سوى آن برگردانده مى شوند).

و اينكه فرمود: (و قيل لهم ذوقوا عذاب النار الذى كنتم به تكذبون )، دليل بر اين است كه مراد از فاسقان، منكرين معادند، و اينكه منكرين معاد را در داخل آتش چنين خطابى مى كنند، براى شماتت ايشان است، چون خود ايشان همواره در دنيا مؤمنين را شماتت مى كردند، كه چرا شما به قيامت نديده ايمان داريد.

  در دنيا ممكن است يك وقت انسان مدتي گرفتار عذاب بشود اين عذاب براي او عادي مي‌شود ببينيد به تعبير جناب فخررازي اينها كه دستشان را گذاشتند در آب سرد خب آب كه سرد باشد اينها متأثّر مي‌شوند متأذّي مي‌شوند بعد كم كم دستشان كه كَرْخت شد به اصطلاح تخدير شد ديگر آن درد را حس نمي‌كنند [15] فرمود قيامت اين‌طور نيست كه حالا اگر چند سال بمانند تخدير بشوند عذاب را حس نكنند اينها ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذَابَ هرگاه پوستهاي تن آنها بريان گردد  پوستهاي ديگري به جاي آن قرار ميدهيم تا كيفر را بچشند [16] هست اين آيه هم قبلاً گذشت كه هر وقت بخواهند از شدت عذاب فرار كنند اينها را دوباره برمي‌گردانند  معلوم مي‌شود درد هست عذاب هست اين‌طور نيست كه تخدير بشوند

در آيات قبلي داشت ﴿مِنْ غَمٍّ﴾ اينجا ديگر ﴿مِنْ غَمٍّ﴾  ندارد

سوره ۲۲: الحج

كُلَّمَا أَرَادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْهَا مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيهَا وَذُوقُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ ﴿۲۲﴾

هر بار بخواهند از [شدت] غم از آن بيرون روند در آن باز گردانيده مى ‏شوند [كه هان] بچشيد عذاب آتش سوزان را (۲۲)

 

بار ديگر در اينجا مى بينيم كه عذاب الهى در برابر (كفر و تكذيب ) قرار گرفته (كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ) و ثواب و پاداش او در برابر (عمل ).

اشاره به اينكه (ايمان ) به تنهائى كافى نيست ، بلكه بايد انگيزه بر عمل باشد ولى (كفر) به تنهائى براى عذاب كافى است هر چند عملى همراه آن نباشد

(19) أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوَي نُزُلاً بِمَا

(19) أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوَي نُزُلاً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ

(۱۹) اما كساني كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند باغهاي بهشت جاويدان از آن آنها خواهد بود، اين وسيله پذيرائي (خداوند) از آنهاست در مقابل اعمالي كه انجام مي‏دادند.

 خداي سبحان گاهي به يك انسان مي‌گويد ﴿اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ اى آدم خود و همسرت در اين باغ سكونت گير﴾ خب اين معلوم نيست كه دائمي باشد يا موقّت،اگر دائمي بود مي‌فرمود «لكما الجنّة» اما چون فرمود: ﴿اسْكُنْ﴾ خب اگر بعداً فرمود از جنّت خارج بشويد منافاتي با ﴿اسْكُنْ﴾ ندارد

 اما در اين‌گونه از موارد دارد بهشت براي اينهاست نه به اينها بگويد در بهشت ساكن باشيد ديگر جا براي خروج نيست اگر مي‌فرمود «اسكنوا في الجنّة» ممكن بود منقطع‌الآخر باشد اما وقتي مي‌فرمايد: ﴿فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوَي﴾ بهشت جاي اينهاست، بهشت براي اينهاست، خب معلوم مي‌شود مأوا بودن، مقرّ بودن بهشت، براي اينها دائمي است

تعبير به (نزل ) كه معمولا به چيزى گفته مى شود كه براى پذيرائى مهمان آماده مى كنند اشاره لطيفى است به اين جهت كه از مؤ منان در بهشت دائما همچون ميهمان پذيرائى مى شود، در حالى كه دوزخيان - چنانكه در آيه بعد خواهد آمد - همچون زندانيانى هستند كه هر وقت هوس بيرون آمدن كنند باز گردانده مى شوند!

و اگر مى بينيم در آيه 102 سوره كهف چنين آمده : انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا: (ما جهنم را براى پذيرائى كافران آماده ساختيم ) در حقيقت از قبيل فبشرهم بعذاب اليم است ، كنايه از اينكه بجاى پذيرائى ، آنها را مجازات و بجاى بشارت آنها را تهديد مى كند.

 تازه فرمود اين نُزُل است مهمان كه وارد مي‌شود اگر مثلاً كسي را براي ظهر دعوت كردند اول كه وارد مي‌شود با شربت يا چايي،يك مختصر پذيرايي مي‌شود تا بعد پذيرايي اصلي،اين اوّلين پذيرايي را كه از مهمان مي‌كنند را مي‌گويند نُزُل،مي‌فرمايد اين ﴿جَنَّاتُ الْمَأْوَي﴾ تازه نُزُل است اين پيش‌پذيرايي است حالا بعدها چه خواهد داد چه خواهد شد خدا مي‌داند. پايانش هم همان ﴿فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّةِ أَعْيُنٍ﴾ خواهد بود يا ﴿عِندَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾ كه براي ديگران قابل فهم نيست. اين اوّلين پذيرايي‌ است كه اين باغ‌ها را در اختيارشان قرار مي‌دهند غُرَفٌ مَبْنِيَّه (برای آنها کاخ و عمارتها بالای یکدیگر بنا شده) هست ﴿وَأَنْهَارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفّي  نهرهایی از عسل خالص﴾ هست،﴿أَنْهارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ جويهايى از شيرى كه مزه‏ اش دگرگون نشود﴾ هست،﴿أَنْهَارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ در آن نهرهائي از آب صاف و خالص است كه بدبو نشده [14] أَنْهَارٌ مِنْ خَمْرٍ است و امثال ذلك.

 نُزُلاً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ:

اشاره به اينكه (ايمان ) به تنهائى كافى نيست ، بلكه بايد انگيزه بر عمل باشد

مشابه مطلبی که در آیه ۱۷ و ۱۲ بیان شد

 

(18)  أَفَمَن كَانَ مُؤْمِناً كَمَن كَانَ فَاسِقاً لَا يَسْتَوُونَ

(18)  أَفَمَن كَانَ مُؤْمِناً كَمَن كَانَ فَاسِقاً لَا يَسْتَوُونَ

(۱۸) آيا كسي كه با ايمان باشد همچون كسي است كه فاسق است ؟ نه، هرگز اين دو برابر نيستند!

در اين آيه ، (فاسق ) در مقابل (مؤ من ) قرار گرفته ، و اين دليل بر آن است كه فسق ، مفهوم گسترده اى دارد كه هم كفر را شامل مى شود، و هم گناهان ديگر را.

 اين كلمه در اصل از جمله (فسقت الثمرة ) (يعنى ميوه از پوستش خارج شد و يا در موردى كه هسته خرما از گوشت آن جدا مى شود و به بيرون مى افتد) گرفته شده ، سپس به خارج شدن از اطاعت فرمان خدا و عقل ، اطلاق گرديده است ، و مى دانيم هر كس كفر مى ورزد و يا مرتكب گناهانى مى شود از فرمان پروردگار و خرد خارج شده است اين نكته نيز قابل توجه است ، كه ميوه مادامى كه در پوست خود قرار دارد سالم است ، همينكه از پوست خارج شد فاسد مى شود، و بنابراين فاسق شدنش همان و فاسد شدنش همان !

  كشاف نقل مي‌كند كه در جريان جنگ بدر وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) با وليد روبه‌رو شد او گفت كه تو نوجواني و من بزرگ‌تر از تو هستم من شجاع‌تر از تو هستم من گوياتر از تو هستم بنا كرد از خود تعريف كردن وجود مبارك حضرت امير فرمود: «اُسكت فإنّك فاسقٌ» [11] در برابر او،اين آيه نازل شد كه هم شامل وجود مبارك حضرت امير و آن كافر مي‌شود و هم شامل همه مؤمنان و همه كفار مي‌شود اين را زَمَخشَری (مفسر اهل سنت) در كشاف نقل كرده در طرق ما هم هست. [12]

 

(17) فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ

(17) فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ

(۱۷) هيچكس نمي‏داند چه پاداشهاي مهمي كه مايه روشني چشمها مي‏گردد براي آنها نهفته شده، اين جزاي اعمالي است كه انجام مي‏دادند.

 چيزي خدا به آنها نداد كه آنها در راه خدا صرف نكنند لذا خداي سبحان همه كارهاي قلبي و جوارحي آنها را پذيرفت به آنها چيزهايي را داد كه كسي نمي‌فهمد. اينها مخفيانه براي خدا كار مي‌كردند چون كسي كه اهل نماز شب است غير از خودش كسي باخبر نيست اگر در خِفا خدا را عبادت مي‌كردند خداي سبحان هم براي اين گروه يك سلسله اموري را ذخيره كرده است كه از اَنظار و عقول خيلي‌ها مستور و مخفي است. هم عبادات اينها را قبول كرد هم جزاي اينها مخفي است معلوم نيست كه خدا به اينها چه چيزي مي‌خواهد بدهد ﴿فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّةِ أَعْيُنٍ﴾.

 تبيين معناي «قرة عين»

 يكي از معاني قُرّه و قارّ همان برودت و سردي است هواي گرم را مي‌گويند هواي حارّ و هواي خنك يا سرد را مي‌گويند هواي قارّ, هوا قارّ است يعني سرد است.

اشك دو قسم است اشك انسانِ غم‌ديده گرم است اشك سوزان است اشك انسان خوشحال اشك خنك است اينكه مي‌گويند «قرّت الأعين» نه يعني چشم روشن, «قرّت الأعين» يعني حال شما طوري باشد كه چشم شما در اثر شوق, اشك خنك بريزد. چه وقت اين چشم اشك خنك مي‌ريزد وقتي كه محبوب خودش را ببيند وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در آن حديث معروف فرمود: «جعل قرّةُ عيني في الصلاة» [8] من در نماز اشك شوق مي‌ريزم نه اشك غم و گرم براي اينكه محبوبم را در نماز مي‌بينم. خيلي‌ها ممكن است اشك بريزند اما «خوفاً من النار» است يا «شوقاً الي الجنّة» اشك بريزند اما من چون معبودم را در نماز مي‌بينم اشك شوق مي‌ريزم

قرة اعين كنايه لطيفى است از نهايت خوشحالى.  ولى در فارسى اين تعبير وجود ندارد. بلكه مى گوئيم : مايه روشنى چشم او شد، ممكن است اين تعبير فارسى امروز از داستان (يوسف ) و (يعقوب ) از قرآن گرفته شده باشد كه به گفته قرآن هنگامى كه بشارت دهنده نزد يعقوب آمد و پيراهن يوسف را بر صورت او افكند چشمان نابيناي او ناگهان روشن شد! (سوره يوسف آيه 96) و اين تعبير نيز كنايه از شدت سرور است .

 

اين پاداش فوق العاده عظيم (جزاى بر اعمالى است كه انجام مى دادند) (جزاء بما كانوا يعملون ).

تعبير به (هيچكس نمى داند) ، مخصوصا با توجه به اينكه (نفس ) به صورت نكره در سياق نفى آمده و به معنى عموم است ، و همه نفوس را شامل مى گردد حتى فرشتگان مقرب خدا و اولياى پروردگار.

اين ندانستنشان به خاطر اين است كه آن نعمت ها مافوق علم و تصور ايشان است.

 

و نيز تعبير به (قرة اعين ) (آنچه مايه روشنى چشمها است ) بيانگر عظمت بى حساب اين مواهب و پاداشها است

و اگر كلمه (قره ) را اضافه به كلمه (اعين ) كرده، نه به (اعينهم )، براى اين است كه بفهماند آن نعمت ها آن قدر بزرگ و خيره كننده است، كه تنها يك چشم و دو چشم از ديدنش روشن نمى شود، بلكه هر صاحب چشمى كه آن را ببيند چشمش روشن مى گردد.

نیم جان بستاند و صد جان دهد

آنچ در وهمت نیاید آن دهد

(مولوی )

در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم : ما من حسنة الا و لها ثواب مبين فى القرآن ، الا صلوة الليل ، فان الله عز اسمه لم يبين ثوابها لعظم خطرها، قال : فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين : (هيچ عمل نيكى نيست مگر اينكه ثواب روشنى در قرآن براى آن بيان شده مگر نماز شب كه خداوند بزرگ ثواب آن را روشن نساخته به خاطر اهميت آن ، لذا فرموده است : هيچكس نميداند چه ثوابهائى كه مايه روشنائى چشمان است براى آنها نهفته شده است ).

در تفسير (مجمع البيان ) از (معاذ بن جبل ) چنين نقل شده كه در غزوه (تبوك ) در خدمت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بودم ، گرما همه را سخت ناراحت كرده بود

و هر كس به گوشه اى پناه مى برد، ناگهان ديدم كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) از همه به من نزديكتر است ، خدمتش رفتم عرض كردم : اى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلّم )! عملى به من بياموز كه مرا وارد بهشت كند، و از آتش دوزخ دور سازد.

فرمود: سؤ ال بزرگى كردى ، اما پاسخ آن براى كسى كه خدا بر او آسان كرده است مشكل نيست سپس افزود: تعبد الله و لا تشرك به شيئا و تقيم الصلوة المكتوبة و تؤ دى الزكوة المفروضة و تصوم شهر رمضان : (خدا را پرستش كن و چيزى را شريك او قرار نده نمازهاى واجب را انجام ده و زكات واجب - حق مستمندان - را اداء كن و ماه رمضان را روزه بگير).

بعد فرمود: و اگر بخواهى از ابواب خيرات به تو خبر مى دهم عرض كردم اى پيامبر بفرمائيد فرمود: الصوم جنة من النار و الصدقه تكفر الخطيئه و قيام الرجل فى جوف الليل يبتغى وجه الله ثم قراء هذه الايه تتجافى جنوبهم عن المضاجع : (روزه سپرى است در برابر آتش و انفاق در راه خدا كفاره گناهان است ، و قيام انسان در دل شب براى خشنودى خدا. سپس آيه (تتجافى جنوبهم ) را قرائت فرمود).

(16) تَتَجَافَي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعاً وَمِمَّا

(16) تَتَجَافَي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعاً وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ

(۱۶) پهلوهايشان از بسترها در دل شب دور مي‏شود (بپا مي‏خيزند و رو به درگاه خدا مي‏آورند) پروردگار خود را با بيم و اميد مي‏خوانند، و از آنچه به آنها روزي داده‏ ايم انفاق مي‏كنند.

 اما آيه شانزده درباره نماز شب خوان هاست و همچنين طبق برخي از نقل ها مربوط به كساني است كه نماز عشاء را به جا مي آورند. زمخشري در كشاف نقل كرد ديگران هم نقل كردند هم از وجود مبارك پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل شده است هم از وجود مبارك امام مجتبي(سلام الله عليه) نقل شده است كه اين ﴿تَتَجَافَي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ﴾ مربوط به نماز شب خوان‌هاست. مَضجع يعني خوابگاه, اينها از رختخواب فاصله مي‌گيرند تجافي مي‌كنند از رختخواب برمي‌خيزند در آيه هفده سورهٴ مباركهٴ «ذاريات» كه فرمود: ﴿كَانُوا قَلِيلاً مِنَ اللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ﴾ هُجوع همان خواب است اينها شب كم مي‌خوابند و از رختخواب پهلو تهي مي‌كنند تجافي مي‌كنند چه اينكه از دار غرور هم تجافي دارند اين﴿تَتَجَافَي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِع﴾ هم مي تواند نسبت به نماز عشاء باشد هم مي تواند نسبت به نماز شب كه روايات وارده درباره نماز شب تقويت مي شود اينها در عين حال كه اهل نماز شب‌اند خدا را مي‌خوانند يا خوفاً از عذاب او يا طمعاً در ثواب او, خب اينها دست دوم و سوم‌اند آنها كه براي چيزي خدا را عبادت نمي‌كنند دست اول‌اند.

در آيه پانزده و شانزده فرمود هر چه خدا به اينها داد اينها در راه خدا صرف كردند اگر قلب بود جاي خضوع و خشوع الهي قرار دادند اگر اعضا و جوارح بود صرف عبادات او كردند اگر مسئله مال بود در راه او انفاق كردند ﴿وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ﴾ چيزي خدا به آنها نداد كه آنها در راه خدا صرف نكنند لذا خداي سبحان همه اين خيرات آنها را پذيرفته اين‌چنين نيست كه حالا مسائل عبادي و شب‌زنده‌داريشان باشد مسائل انفاقشان نباشد اين آيه چون در مكه نازل شد و زكات واجب در مكه نبود اين ﴿وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ﴾ زكات مستحبي, صدقات, خيرات، مبرّات, آنها را مي‌تواند شامل بشود.

مراد اين است كه از بستر دورى مى كنند، در حالى كه مشغول به دعاى پروردگارشانند، در دل شب، آن هنگامى كه چشمها به خواب و بدنها بى حركت افتاده، خدا را مى خوانند، اما نه تنها از خوف، تا نوميدى از رحمت خدا بر آنان مسلط شود، و نه تنها به طمع رحمت، تا از غضب و مكر خدا ايمن باشند، بلكه هم از ترس و هم به طمع، او را مى خوانند.

اوصاف آنها مجموعه اى است از: عقيده محكم ، ايمان قوى ، عشق سوزان به الله ، عبادت و اطاعت ، كوشش و حركت ، و كمك در تمام ابعاد به بندگان خدا.

﴿۱۵﴾ إِنَّمَا يُؤْمِنُ بِآيَاتِنَا الَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُوا بِهَا خَرُّوا سُجَّدًا وَسَبَّحُوا

﴿۱۵﴾ إِنَّمَا يُؤْمِنُ بِآيَاتِنَا الَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُوا بِهَا خَرُّوا سُجَّدًا وَسَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ

(۱۵) تنها كساني به آيات ما ايمان مي‏آورند كه هر وقت اين آيات به آنها ياد آوري شود به سجده مي‏افتند، و تسبيح و حمد پروردگارشان را بجاي مي‏آورند و تكبر نمي‏كنند.

سجده های واجب در سوره (سجده) آیه پانزدهم ، و سوره (فصلت) آیه سی وهفتم ، و سوره (نجم) آیه شصت و دوم ، و سوره (علق) آیه نوزدهم می باشد.

https://www.sistani.org/persian/book/25103/4019/

 

 در هر یک از چهار سوره فوق  یک آیه سجده‌‌دار است كه اگر انسان آن را به طور کامل بخواند یا گوش دهد، بعد از تمام شدن آن آیه، واجب است فوراً سجده كند و آن را سجده تلاوت می‌‌گویند و اگر فراموش كرد، باید هر وقت یادش آمد، سجده نماید و در شنیدن بدون اختیار، سجده واجب نیست؛ هرچند سجده نمودن بهتر است.

مسأله ۱۲۹۱. اگر انسان موقعی كه آیه سجده‌‌دار را گوش می‌‌دهد، خودش نیز آن را بخواند، باید دو سجده تلاوت به جا آورد.

مسأله ۱۲۹۲. سبب واجب شدن سجده تلاوت، مجموع آیه است؛ بنابراین اگر فرد تمام آیه را نخواند و تنها قسمتی از آن را بخواند، هرچند قسمتی که خوانده دارای لفظ سجود باشد، سجده تلاوت واجب نمی‌شود.

مسأله ۱۲۹۳. اگر فرد آیه سجده را غلط بخواند یا آن را از شخصی که غلط می‌خواند گوش دهد، به گونه‌ای که عرف آن را قرآنی که غلط خوانده شده به حساب آورد، باید سجده تلاوت انجام دهد.

مسأله ۱۲۹۴. سجده تلاوت با نوشتن آیه سجده یا تصوّر آن در ذهن یا نگاه به آیه سجده بدون خواندن یا گوش دادن به آن واجب نمی‌شود؛ همچنین اگر فرد تنها ترجمه آیه سجده را بخواند یا گوش دهد سجده تلاوت واجب نمی‌شود.

مسأله ۱۲۹۵. اگر شخصِ خواب یا دیوانه یا بچه‏ای كه قرآن را تشخیص نمی‌دهد، آیه سجده‌‌دار را بخواند و فرد آن را گوش دهد، سجده واجب است؛ ولی اگر از ضبط صوت یا لوح‌های فشرده (CD یا DVD) و مانندِ آن، آیه سجده‌‌دار را گوش كند، سجده واجب نیست و در پخش رادیویی یا تلویزیونی نیز اگر صدای قرآن قبلاً ضبط شده و پخش می‌‌شود، همین حكم را دارد؛ ولی اگر شخصی در ایستگاه رادیو یا تلویزیون آیه سجده‌‌دار را بخواند و به طور مستقیم پخش شود و فرد آن را گوش دهد، سجده، واجب است.

مسأله ۱۲۹۸. گوش دادن به آیه سجده در نماز جایز است و چنانچه نمازگزار در حال نماز، آیه ‌سجده‌دار را گوش‌دهد، نمازش‌صحیح است‌ و اگر در نماز واجب باشد، بنابر احتیاط ‌واجب‌ به قصد‌ سجده‌ تلاوت‌ اشاره نماید و بعد از نماز، سجده تلاوت را به شکل معمول به جا آورد.

مسأله ۱۲۹۹. در سجده واجب قرآن چند شرط معتبر است:

1. با نیّت باشد؛ یعنی گذاشتن پیشانی بر زمین، به نیت سجده تلاوت باشد.

 2. طوری باشد که اگر مردم دیدند، بگویند سجده کرد.

 3. بنابر احتیاط واجب، مکان سجده تلاوت غصبی نباشد.

 4. بنابر احتیاط واجب فرد پیشانی را بر مهر یا شیء دیگری كه سجده بر آن صحیح است بگذارد.

احتیاط مستحب آن است که فرد در سجده واجب قرآن سایر مواضع سجده (غیر از پیشانی) را نیز به دستوری كه در سجده نماز ذکر شد، بر زمین بگذارد. همچنین احتیاط مستحب آن است که در حال سجده، جای پیشانی فرد از جای زانوها و سر انگشتانش بیش از چهار انگشت بسته بلندتر یا پایین‏تر نباشد.

مسأله ۱۳۰۰. در سجده تلاوت لازم نیست فرد با وضو یا غسل یا تیمّم باشد؛ بنابراین اگر برای فرد جنب یا حائض هم موجب سجده تلاوت پیش بیاید، واجب است سجده تلاوت را به جا آورد و جایز نیست انجام آن را تأخیر بیاندازد.

مسأله ۱۳۰۱. در سجده واجب قرآن لازم نیست فرد رو به قبله باشد و عورت خود را بپوشاند یا زن، موی سر و بدنش را بپوشاند؛ همچنین لازم نیست بدن و جای پیشانی او پاک باشد و نیز سایر مواردی كه در لباس نمازگزار شرط می‌باشد، در لباس او شرط نیست.

کیفیت سجده واجب قرآن

مسأله ۱۳۰۲. هر گاه در سجده واجب قرآن، پیشانی را به قصد سجده بر زمین بگذارد هر‌چند ذكر نگوید، كافی است و گفتن ذكر واجب در سجود نماز، در سجده تلاوت مستحب است و بهتر این است كه بگوید:«لا إلهَ إلَّا اللهُ‏ُ حَقّاً حَقّاً، لا إلهَ إلَّا اللهُ‏ُ إیماناً و تَصْدیقاً، لا إلهَ إلَّا اللهُ‏ُ ‏ُعُبُوْدیَّةً وَرِقّاً، سَجَدْتُ لَكَ یا رَبِّ تَعَبُّداً وَرِقّاً، لا مُسْتَنْكِفاً وَلا مُسْتَكْبِراً، بَلْ اَنْا عَبْدٌ ذَلیلٌ ضَعیفٌ خائِفٌ مُسْتَجیرٌ».

مسأله ۱۳۰۳. سجده واجب قرآن، تكبیرة الاحرام، تشهّد و سلام ندارد و مستحب است بعد از سربرداشتن از سجده تلاوت، تكبیر بگوید.

------------------------------

در اينجا نيز بعد از شرحى كه درباره مجرمان و كافران در آيات پيشين بيان شد به صفات برجسته مومنان راستين مى پردازد، و اصول عقيدتى و برنامه هاى عملى آنها را به طور فشرده ضمن دو آيه با ذكر هشت صفت ، بيان مى دارد.

نخست مى فرمايد: (تنها كسانى به آيات ما ايمان مى آورند كه هر وقت اين آيات به آنها ياد آورى شود به سجده مى افتند، و تسبيح و حمد پروردگارشان را بجا مى آورند و تكبر نمى كنند)

تعبير به (انما) كه معمولا براى حصر است ، بيانگر اين نكته است كه هرگاه كسى دم از ايمان مى زند و داراى ويژگيهائى كه در اين آيات آمده نيست در صف مؤ منان راستين نمى باشد، او فردى ضعيف الايمان است.

در اين آيه چهار قسمت از صفات آنها بيان شده :

1 - به محض شنيدن آيات الهى به سجده مى افتند، تعبير به (خروا) به جاى (سجدوا) اشاره به نكته لطيفى است كه اين گروه مؤ منان بيدار دل به هنگام شنيدن آيات قرآن چنان شيفته و مجذوب سخنان پروردگار مى شوند كه بى اختيار به سجده مى افتند و دل و جان را در اين راه از دست مى دهند.

آرى نخستين ويژگى آنها همان عشق سوزان و علاقه آتشينشان به كلام محبوب و معبودشان است .

همين ويژگى در بعضى ديگر از آيات قرآن به عنوان يكى از برجسته ترين صفات انبياء ذكر شده است ، چنانكه خداوند در باره گروهى از پيامبران بزرگ مى گويد:  إِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُ الرَّحْمَنِ خَرُّوا سُجَّدًا وَبُكِيًّا: (هنگامى كه آيات خداوند رحمان بر آنان خوانده مى شد به خاك مى افتادند و سجده مى كردند و گريه شوق سر مى دادند) (سوره مريم آيه 58).

2 و 3 - نشانه دوم و سوم آنها (تسبيح ) و (حمد) پروردگار است ، از يكسو خدا را از نقائص پاك و منزه مى شمرند، و از سوى ديگر او را به خاطر صفات كمال و جمالش ، حمد و ستايش مى نمايند.

 صفات جمال(= صفات ثبوتی) صفاتی هستند‎ که بر وجود کمالی در خداوند دلالت می‎کنند مانند عالِم، قادر، خالق و رازق، و صفات جلال(= صفات سلبی) نیز صفاتی‎اند که بر سلب نقصی از خداوند دلالت می‎کنند مانند غنی، واحد و قُدّوس.

4 - وصف ديگر آنها تواضع و فروتنى و ترك هر گونه استكبار است چرا كه كبر و غرور نخستين پله نردبان كفر و بى ايمانى است ، و تواضع و فروتنى در مقابل حق و حقيقت نخستين گام ايمان است !

آنها كه در راه كبر و خود بينى گام بر مى دارند نه در برابر خدا سجده مى كنند، نه تسبيح و حمد او را بجا مى آورند، و نه حق بندگان او را به رسميت مى شناسند، آنها بت بزرگى دارند و آن خودشان است !

ما باید یکبار برای همیشه این مامانه رو بکشیم و برای همیشه خلاص بشیم. نفس کشی را هم در اول نماز به ما یاد دادند.

معنی تکبیر اینست ای امام

کای خدا پیش تو ما قربان شدیم

وقت ذبح الله اکبر می‌کنی

همچنین در ذبح نفس کشتنی

وقتی خدایی وجود دارد که بالاتر از توصیف است دیگر منی باقی نمی ماند.

معنی الله اکبر این نیست که ما بزرگیم ولی خدا بزرگتر. معنی الله اکبر یعنی (اللَّهِ أَکْبَرُ مِنْ أن یوصف)

و اين سجده و تسبيح و تحميد هر چند مربوط به افعال است، ليكن در عين حال مظاهر همان صفات مؤمنين است، يعنى صفت تذلل و خضوعشان در برابر مقام ربوبيت و الوهيت، و به همين جهت دنبال اين سه عمل با اينكه از مقوله عمل بودند صفتى آورد كه ملازم آنهاست، و آن اين است كه (و هم لا يستكبرون ) در حالى كه استكبار نمى كنند.

 

 آنها كه به اين تذكره انبيا احترام مي‌گذارند آنها سه طايفه‌اند عده‌اي به ياد خدا كه بيفتند فوراً خضوع مي‌كنند هم قلباً خاشع و خاضع‌اند هم از نظر اعضا و جوارح به عبادت سرگرم مي‌شوند نه در درون آنها استكبار و خودخواهي است نه در بيرونِ تمرّد عملي دارند يعني در ظاهر و باطن, مؤمناً موحّداً به سر مي‌برند اينها مي‌توانند جزء اولياي الهي باشند. دسته دوم و سوم همين گروه كساني‌اند كه وقتي آيات الهي به آنها اطلاع داده شد يا «خوفاً من النار» اعمال عبادي را انجام مي‌دهند يا «شوقاً الي الجنّة» اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه از وجود مبارك امام صادق(عليه السلام) هم نقل شده است كه عابدان سه گروه‌اند يك عدّه «خوفاً من النار» عبادت مي‌كنند يك عده «شوقاً الي الجنّة» عبادت مي‌كنند يك عده «حباً لله» و «شكراً لله» عبادت مي‌كنند مي‌تواند از همين دو آيه استفاده بشود در آيه اُوليٰ كه قرائتش باعث سجده واجب است فرمود مؤمنان راستين كساني‌اند وقتي به ياد الهي بيفتند يعني متذكِّر بشوند اينها كساني‌اند كه فوراً در پيشگاه خدا سجده مي‌كنند و هيچ خوي خودخواهي هم در آنها نيست. به فكر نجات از جهنم و طمع به بهشت نيستند بلكه «شوقاً الي الله» است «حبّاً لله» است «شكراً لله» است در آيه پانزده اصلاً صحبت از خوف و طمع نيست فرمود اگر به ياد خدا بيفتند متذكّر الهي بشوند مُذكِّران الهي اينها را به ياد خدا متذكّر بكنند اينها فوراً به سجده مي‌افتند در حالي كه در درون آنها هيچ خودخواهي نيست ديگر سخن از «خوفاً من النار» يا «طمعاً في الجنّة» نيست (يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ وَ رَبِّي صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ، اى خدا و آقا و مولا و پروردگارم، بر فرض كه بر عذابت شكيبايي ورزم، ولى بر فراقت چگونه صبر كنم) اما در آيه شانزده اين است كه اينها نماز شب را به جا مي‌آورند شب‌زنده‌داري دارند و كمتر مي‌خوابند و بيشتر به عبادت مي‌پردازند و خداي خود را مي‌خوانند و مي‌خواهند ﴿خَوْفاً﴾ ﴿وَطَمَعاً﴾ اين خوف و طمع همان «خوفاً من النار» و «طمعاً في الجنّة» است اين براي دسته دوم و سوم است دسته اُوليٰ كه جزء اولياي الهي هستند به اين فكر كه از جهنم برهند و به بهشت برسند نيستند خيلي‌ها هستند نماز شب مي‌خوانند براي اينكه ثواب بيشتري ببرند اما آن گروه كه خَريري دارند به سجده مي‌افتند و هيچ استبكاري ندارند عبادت اينها «حبّاً لله» است «شكراً لله» است يقيناً ذات اقدس الهي به آنها پاداش برتر و بيشتري مي‌دهد.

منزلت اينها در بهشت محفوظ است در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «قمر» دارد كه اينها كه جزء متّقين كامل‌اند ﴿إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَنَهَرٍ ٭ فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾ [3] اينها منزلتي دارند باغي دارند غُرف مَبْنِيَّه اي(بنا شده) دارند كه لذايذ جسمي اينها در آ‌نجا تأمين مي‌شود يك مرحله بالاترند كه ﴿عِندَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾ هستند اين مقام برتر براي كسي كه «خوفاً من النار» يا «شوقاً الي الجنّة» عبادت مي‌كند نيست, در آن باغ و غرف مبنيه و ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ﴾ [4] هر سه دسته شريك‌اند از نظر لذايذ جسماني هر سه دسته شريك‌اند اما اين گروه كه ﴿فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ در جايگاه صدق نزد خداوند مالك مقتدر﴾ اينها كساني‌اند كه «حباً لله» عبادت كردند «شكراً لله» عبادت كردند نه «خوفاً من النار» يا «شوقاً الي الجنّة».

هدف همون فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ است و اگر نه توصیف بهشت در قرآن بيشتر نقش همون عروسک بزرگه را بازی میکنه که اگر میخوایم یک عروسک کوچکی از دختر بچه بگیریم باید یک عروسک بزرگ بهش نشون بدیم.  که در جا اون عروسک کوچکه رو  میندازه

اينكه فرمود: «حبّاً لله» عبادت مي‌كنند «شكراً لله» عبادت مي‌كنند ادبِ عبادت‌كننده‌هاي كامل اقتضا مي‌كند كه چيزي نخواهند (به طمع چیزی نباشند) اما خب ذات اقدس الهي به همه اينها پاداش كريم مي‌دهد.

 

 از اينكه در آيه پانزده هيچ سخن از هدف و غايتي نيست براي اينكه ذات اقدس الهي مطلوب بالذّات است همه نعمت‌ها را ما از خدا داريم بايد در راه خدا صرف كنيم البته اين ﴿يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعاً﴾ ناظر به مرحله نازلهٴ اين اولياي الهي مي‌تواند باشد

 در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» مسئله به سجده افتادن مردان الهي ذكر شده است. به افراد تبهكار مي‌فرمايد شما ايمان بياوريد يا نياوريد براي ما فرقي نمي‌كند ولي مردان الهي وقتي به ياد حق افتادند اهل ايمان و سجده و تسبيح‌اند

قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لَا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذَا يُتْلَى عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقَانِ سُجَّدًا ﴿۱۰۷﴾

بگو: چه شما ايمان بياوريد، و چه نياوريد، آنها كه پيش از اين علم و دانش به آنان داده شده هنگامي كه (اين آيات) بر آنها خوانده ميشود به خاك ميافتند و سجده مي‏كند. (۱۰۷)

 وَيَقُولُونَ سُبْحَانَ رَبِّنَا إِنْ كَانَ وَعْدُ رَبِّنَا لَمَفْعُولًا ﴿۱۰۸﴾

و ميگويند منزه است پروردگار ما كه وعده‏ هايش قطعا انجام شدني است. (۱۰۸)

 وَيَخِرُّونَ لِلْأَذْقَانِ يَبْكُونَ وَيَزِيدُهُمْ خُشُوعًا ﴿۱۰۹﴾

آنها (بي اختيار) به زمين ميافتند (و سجده مي‏كنند) و اشك مي‏ريزند و هر زمان خشوعشان فزونتر ميشود. (۱۰۹)

 اين خشوع قلبي اينها اين اعمال ظاهري اينها نه «خوفاً من النار» است نه «شوقاً الي الجنّة» اين آيات 107 و 108 و 109 سورهٴ مباركهٴ «اسراء» مشابه همين آيات پانزده و شانزده سورهٴ مباركهٴ «سجده» است كه محلّ بحث است مخصوصاً آيه پانزدهم.

(14) فَذُوقُوا بِمَا نَسِيتُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هذَا إِنَّا نَسِينَاكُمْ وَذُوقُوا عَذَابَ

(14) فَذُوقُوا بِمَا نَسِيتُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هذَا إِنَّا نَسِينَاكُمْ وَذُوقُوا عَذَابَ الْخُلْدِ بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ

(۱۴) (و به آنها مي‏گويم) بچشید (عذاب جهنم را) بخاطر اينكه ملاقات امروز خود را فراموش كرديد، ما نيز شما را فراموش كرديم، و بچشید عذاب هميشگي را بخاطر اعمالي كه انجام مي‏داديد.

 

 اينها دو كار كردند يكي اينكه اصل قيامت را منكر بودند يكي اينكه تن به هر تباهي دادند معصيت مي‌كردند خداي سبحان در برابر هر دو كارشان كيفر اينها را به اينها مي‌دهد

 

 ﴿نَسِيتُمْ﴾ يعني «تركتم» نه اينكه شما فراموش كرديد ﴿إِنَّا نَسِينَاكُمْ﴾ هم از همين قبيل است.

مشابه این تعبیر در ادبیات فارسی نیز میباشد که میگوییم برخی فرزندان پدر و مادرشان را فراموش میکنند. به این معنی نیست که فراموش کنند به این معنی  هست که آنها را ترک و رها میکنند.

 در سورهٴ مباركهٴ «طه» گذشت كه وقتي عده‌اي در قيامت مي‌گويند ﴿رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمَي وَقَدْ كُنتُ بَصِيراً﴾ مي‌فرمايد: ﴿كَذلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذلِكَ الْيَوْمَ تُنسَي  همان طور كه نشانه‏ هاى ما بر تو آمد و آن را به فراموشى سپردى امروز همان گونه فراموش مى ‏شوى [51] ﴿فَنَسِيتَهَا﴾ يعني اين آيات ما را ترك كردي امروز هم متروك ما هستي وگرنه خدا كه نسيان‌پذير نيست عقلاً محال است و نقلاً هم ممكن نيست عقلاً محال است براي اينكه علم, عين ذات خداي سبحان است اگر علم برداشته بشود يعني ذات برداشته شده مگر ممكن است در آنجا نسيان راه پيدا كند اگر علم, ذاتي نبود بله ممكن است گاهي فراموش كند اما اگر علم, عين ذات كسي بود وقتي علم رفت غفلت آمد يعني ذات رفت لذا عقلاً محال است كه ذات اقدس الهي فراموش بكند نقلاً هم ممكن نيست براي اينكه صريح قرآن كريم اين است كه ﴿وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيّاً﴾ [52] نسيان درباره خدا مستحيل است خب اينكه فرمود: ﴿إِنَّا نَسِينَاكُمْ﴾ يعني «تركناكم» در سورهٴ مباركهٴ «طه» كه فرمود آيات ما آمده است ﴿فَنَسِيتَهَا﴾ نه اينكه فراموش كرديد وگرنه «رُفع عن امّتي تسعة» يكي هم نسيان است [53] «نَسيتها» يعني «تركتها عمداً» امروز هم ﴿كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنسَي﴾ «تُترَك عمداً» اينجا هم كه فرمود: ﴿إِنَّا نَسِينَاكُمْ﴾ يعني همان‌طوري كه تو عمداً ترك كردي ما هم لطف نسبت به تو را عمداً ترك مي‌كنيم.

 

حدیث رفع، عنوان حدیثی نبوی که درآن آمده که نُه چيز از امت اسلامى برداشته شده است.از حديث رفع در اصول فقه بحث شده است و فقها در فقه، در بسيارى از ابواب به آن استناد كرده‌اند.

مضمون اولیه حدیث ، باتوجه به کامل‌ترین صورت آن، بدین قرار است: از امت مسلمان نُه چیز برداشته شده است: خطا ، فراموشی ، آنچه نمی‌دانند، آنچه تاب و توانش را ندارند (مالایطیقون)، آنچه از سرِ ناگزیری انجام می‌دهند ( اضطرار )، کاری که به ستم بدان واداشته شوند ( اکراه )، فال بد زدن، از روی وسوسه به آفرینش اندیشیدن، رشک ورزیدن تا زمانی که بر زبان یا دست جاری نشود. [۳۳]

فرمود اينها را نه صرفاً در اثر معاصي‌شان مخلّد مي‌كنم بلكه در اثر آن كفر آميخته با معصيت و معصيت آميخته با كفر مخلَّدند وگرنه اگر كسي موحّد باشد و معصيت كرده باشد به اندازه معصيتش عذاب مي‌بيند بعد آزاد مي‌شود كه «أعاذنا الله من شرور أنفسنا و سيّئات أعمالنا».

(13) وَلَوْ شِئْنَا لَآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا وَلكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ

(13) وَلَوْ شِئْنَا لَآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا وَلكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ

(۱۳) اگر ما مي‏خواستيم به هر انساني (از روي اجبار) هدايت لازمش را مي‏داديم، ولي (من آنها را آزاد گذارده‏ ام) و مقرر كرده‏ ام كه دوزخ را (از انسانهاي بي ايمان و گنهكار) از جن و انس همگي پر كنم.

و از آنجا كه اين همه اصرار و تاكيد براى پذيرش ايمان ، ممكن است اين توهم را ايجاد كند كه خداوند توانائى ندارد نور ايمان را در قلب آنها پرتوافكن كند، در آيه بعد مى افزايد: (اگر ما مى خواستيم به هر انسانى (اجبارا) هدايت لازمش را مى داديم ) (و لو شئنا لاتينا كل نفس هداها).

مسلما ما چنين قدرتى داريم ، ولى ايمانى كه از طريق اجبار و الزام ما تحقق يابد ارزش چندانى ندارد، اراده ما بر اين تعلق گرفته است كه نوع انسان را به اين افتخار نائل كنيم كه (مختار) باشد، و راه تكامل را با پاى خويش طی  کند.

لذا در پايان آيه مى فرمايد: (من آنها را آزاد گذاردم ولى مقرر كرده ام كه دوزخ را از انسانهاى بى ايمان و گنهكار از جن و انس همگى پر كنم ) (و لكن حق القول منى لاملئن جهنم من الجنة و الناس اجمعين ).

آرى آنها با سوء اختيار خود اين راه را طى كرده اند و مستحق مجازاتند، و ما هم اراده قاطع داريم بر اينكه دوزخ را از آنان پر كنيم .

او مسلما - مخصوصا با توجه به لام قسم در جمله (لاملئن ) و نون تاكيد در آخر آن - به اين وعده خود وفا خواهد كرد، و دوزخ را از اين دوزخيان پر مى كند، كه اگر نكند بر خلاف حكمت است .

 

يعنى اگر مى خواستيم به هر كس چه مومن و چه كافر هدايتش را ارزانى بداريم، يعنى آن هدايتى كه مخصوص و مناسب شخص ‍ اوست بدهيم مى داديم.

البته منظور اين نيست كه همه را مجبور به هدايت كنيم، بلكه منظور اين است كه كافران را نيز مانند مؤمنين هدايت مى كنيم، تا به اختيار و اراده خود داراى هدايت شوند، همانطور كه مؤمنين با اختيار و اراده خود داراى هدايت شدند، چون اگر پاى جبر در ميان آيد تكليف در دنيا و جزاء در آخرت به كلى باطل مى شود.

(و لكن حق القول منى لاملان جهنم من الجنه و الناس اجمعين ) - يعنى ليكن اينطور نخواستيم، چون در اين ميان قضائى (فرمان و حکم) است كه از سابق از ناحيه من رانده شده، قضائى حتمى، و آن اين است كه جهنم را از جن و انس پر كنم.

و اين قضاى حتمى سابق، همان است كه بعد از امتناع ابليس از سجده بر آدم، و سوگندش كه گفت :

سوره ۳۸: ص

قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۸۲﴾

گفت: به عزتت سوگند همه آنها را گمراه خواهم كرد (۸۲)

 إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ ﴿۸۳﴾

مگر بندگان خالص تو از ميان آنها. (۸۳)

 قَالَ فَالْحَقُّ وَالْحَقَّ أَقُولُ ﴿۸۴﴾

فرمود: به حق سوگند، و حق مي‏گويم. (۸۴)

 لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَمِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۸۵﴾

كه جهنم را از تو و پيروانت همگي پر خواهم كرد. (۸۵)

و لازمه اين قضاء اين است كه به خاطر ظلمشان و فسقشان و خروجشان از زى عبوديت هدايتشان نكند، همچنان كه باز خودش ‍ فرموده : (ان الله لا يهدى القوم الظالمين ) و نيز فرموده : (و الله لا يهدى القوم الفاسقين )، و نيز آياتى ديگر.

همین دو آیه آخر نشان دهنده این است که هدایت فقط از طرف خداوند است و از آن ظالمین و فاسقین نمیشود. باز این دو آیه گواه این است که شخصی مثل فرعون  که هم فاسق  و هم ظالم بود،  نمیتواند به یک باره از طرف خداوند هدایت شود

 بعد فرمود اينها كه اين درخواست را مي‌كنند ﴿وَلَوْ شِئْنَا لَآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا﴾ ما اگر بخواهيم آن قدرت را داريم كه هدايت هر كسي را به او عطا كنيم وجوهي براي اين جمله گفته شد:

احتمال اول

 يكي اينكه ما اگر بخواهيم با اجبار و اضطرار هر كسي را مؤمن بكنيم مي‌توانيم ﴿وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَميعاً و اگر پروردگار تو مى‏ خواست قطعا هر كه در زمين است همه آنها يكسر ايمان مى ‏آوردند را هم به همين سبك گرفتند; يعني ما اگر بخواهيم بر اساس اراده تكويني, قلب همه افراد را متوجه ايمان بكنيم مي‌توانيم بكنيم اما اين ديگر با جزا و بهشت و جهنم و تكليف و شريعت و اينها هماهنگ نيست بنابراين اين احتمال نمي‌تواند مراد باشد

احتمال دوم

﴿وَلَوْ شِئْنَا لَآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا﴾ ما اگر بخواهيم هدايت هر كسي را به او عطا مي‌كنيم يعني به او توفيق مي‌دهيم گرايشي در قلبش ايجاد مي‌كنيم كه او با اختيار و اراده خودش اين كار را بكند. اين ممكن است ذات اقدس الهي اين كار را هم مي‌كند اما نسبت به كسي كه مقداري از اين راه را آمده باشد و درباره كسي كه تنبّه در او باشد (مثل قضیه هدی للمتقین هست) اما نسبت به كساني كه ﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ [44] كه اينها دين و معارف دين را به استهزا گرفتند اين فيض الهي را ذات اقدس الهي رايگان چرا تلف بكند.

 

سوره ۲۱: الأنبياء

وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ ﴿۷۳﴾

و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت میکردند و به ايشان انجام دادن كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و دادن زكات را وحى كرديم و آنان پرستنده ما بودند (۷۳)

 

 پس احتمال اول كه جناب زمخشري و امثال زمخشري آن را ذكر كردند و در مجمع‌البيان مرحوم امين‌الاسلام (طبرسي) هم هست اين راجع به الجاء است يعني ما اگر بخواهيم با اجبار اينها را به دين گرايش بدهيم مي‌توانيم [45] خب اين كار را البته مي‌تواند ولي با تكليف و با شريعت و اينها هماهنگ نيست احتمال دوم كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) و همفكرانشان متمايل‌اند اين است كه ما اگر بخواهيم طبق توفيق الهي هر كسي را هدايت بكنيم كه او با اختيار خودش با ميل خودش اين راه را برود اين كار را مي‌توانيم بكنيم مي‌توانيم توفيق بدهيم [46] اما حيف اين نعمت توفيق كه به هر كسي داده بشود ما بارها راهنمايي كرديم اين همه مِنن ابتدايي نسبت به او داشتيم او بي‌اعتنايي كرد.

 دو احتمال مي‌ماند غير از اين دو احتمال گذشته كه اينها مربوط به قيامت است آن دو احتمال يكي اين است كه در قيامت ما اگر بخواهيم اينها را به بهشت مي‌بريم آن البته ممكن است «لو شئنا لآتينا كلّ نفس هداها الي الجنّة» [47] البته بعيد است ولي اين ممكن است هر كسي را خدا بخواهد مي‌تواند بهشت ببرد. احتمال چهارم اين است كه ﴿لَوْ شِئْنَا لَآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا﴾ يعني به خواسته اينها كه گفتند: ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صَالِحاً﴾ عمل بكنيم [48] اين احتمال چهارم را كه برخي‌ها نقل كردند اين ديگر ممتنع است براي اينكه دنيايي در كار نيست تا اينها را به دنيا برگردانند بنابراين مي‌ماند همين سه احتمال ياد شده

(12) وَلَوْ تَرَي إِذِ الُمُجْرِمُونَ نَاكِسُوا رُؤُوسِهِمْ عِندَ رَبِّهِمْ رَبَّنَا ابْصَرْنَا

(12) وَلَوْ تَرَي إِذِ الُمُجْرِمُونَ نَاكِسُوا رُؤُوسِهِمْ عِندَ رَبِّهِمْ رَبَّنَا ابْصَرْنَا وَسَمِعْنَا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ

(۱۲) و اگر ببيني مجرمان را هنگامي كه در پيشگاه پروردگارشان سر به زير افكنده، مي‏گويند: پروردگارا! آنچه وعده كرده بودي ديديم و شنيديم، ما را بازگردان تا عمل صالح بجا آوريم، ما به قيامت ايمان داريم!

(نكس روس) به معناى سر به پايين انداختن است و مراد از مجرمين - به قرينه ذيل آيه - خصوص منکرین معاد است، و به همين جهت لام در آن خالی از معنای عهد نيست (الف و لام عهد، حرفی است که اسمهای نکره را معرفه می‌سازد. الف و لام عهد خود بر سه قسم است؛ عهد ذکری، عهد ذهنی، و عهد حضوری)، در نتيجه اين معنا را به آيه مى دهد كه : اگر ببينى مجرمين مذكور و معهود را، كه منكر معاد بودند و مى گفتند: (ءاذا ضللنا فى الارض...)، چگونه سر به پايين انداخته اند.

و اگر از قيامت تعبير كرد به (عند ربهم - نزد پروردگارشان )، به اين منظور است كه در مقابل جمله قبلى يعنى جمله (بل هم بلقاء ربهم كافرون ) قرار گيرد، و چنين معنا دهد: همانهايي كه به لقاى پروردگارشان كافر بودند، در موقفى از لقاى پروردگارشان قرار خواهند گرفت، كه ديگر نتوانند لقاء را انكار كنند.

و خلاصه معنا اين است كه تو امروز آنان را مى بينى كه منكر لقاى خدايند، اگر فردایشان را ببينى خواهى ديد كه خوارى و ذلت از هر سو احاطه شان كرده و سرها از شرم به زير افكنده اند، و به آنچه امروز منكرش هستند اعتراف مى كنند، و درخواست مى نمايند كه بدين جا برگردند، ولى هرگز برنخواهند گشت.

اين نكته نيز قابل توجه است كه تنها تقاضاى مجرمان بازگشت به دنيا براى انجام عمل صالح است ، و از اين به خوبى روشن مى شود كه تنها سرمايه نجات در قيامت اعمال صالح است ، اعمالى كه از قلبى پاك و آكنده از ايمان و با خلوص نيت انجام مى گيرد.

شاید بتوان از این آیه زیر گفت که ایمان بدون عمل صالح  فایده ای ندارد. بنابراین برخلاف گفته آقای سکالشفر  بر فرض  که فرعون  ایمان آورده باشد هیچ سودی برای او ندارد 

سوره ۶: الأنعام

يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لَا يَنْفَعُ نَفْسًا إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْرًا ...﴿۱۵۸﴾

اما آن روز كه اين آيات و نشانه‏ ها تحقق پذيرد ايمان آوردن افرادي كه قبلا ايمان نياورده‏ اند و يا عمل نيكي انجام نداده‏ اند سودي به حالشان نخواهد داشت

 

 

افراد تبهكار كه منكر قيامت بودند وقتي وارد صحنه قيامت مي‌شوند حق برايشان روشن مي‌شود مي‌گويند: ﴿رَبَّنَا ابْصَرْنَا وَسَمِعْنَا﴾. منتها مي‌گويند خدايا ما الآن بيدار شديم, فهميديم معاد حق است توحيد حق است وحي و نبوت حق است. ما را برگردان دنيا كه عمل صالح انجام بدهيم ما يقين داريم.

نكته اساسي اين است كه اين ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ﴾ يعني ما يقين ايماني داريم؟ كما ذهب إليه بعض منهم سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه)[46] يا يقين علمي داريم؟ در قيامت جا براي يقين ايماني نيست يعني در قيامت اينها ايمان بياورند اگر ايمان بياورند مي‌شوند موحد, موحد كه مُخَلَّد در نار نيست اينها يقين علمي دارند يعني صد درصد برايشان روشن مي‌شود كه حقّ اين است اما مي‌خواهند ايمان بياورند جايش در قيامت نيست يعني بين نفس و ايمان, اراده فاصله است اينكه در آن آيه فرمود: ﴿نَعْمَلْ صَالِحاً﴾ اين ﴿نَعْمَلْ﴾ اعم از عمل جانحه (اعمال ارادي دروني انسان است) و جارحه (اعمال ارادي بيروني انسان است) است آن ايمان, عمل جانحه است اين نماز و روزه و امثال ذلك عمل جارحه است. در قيامت هيچ ممكن نيست كسي ايمان بياورد زيرا ايمان, تكليف است تكليف در فضاي شريعت است بين نفس و ايمان, اراده فاصله است اين اراده را شريعت رهبري مي‌كند و مانند آن, بين نفس و علم, اراده فاصله نيست هيچ كس نمي‌تواند بعد از اقامه برهان بگويد من نمي‌خواهم بفهمم, فهم در اختيار كسي نيست.

 

 در قيامت انسان كه مُرد نه مي‌تواند حرفِ درست بزند كه ثواب صِدق را ببرد نه مي‌تواند حرف دروغ بزند كه كيفر معصيت را داشته باشد چون ثواب و عِقاب و اطاعت و عصيان براي شريعت و كتاب و وحي و نبوّت است انسان بعد از مرگ وارد صحنه شريعت و كتاب و وحي و نبوّت نمي‌شود فقط صحنه عمل است اين بيان نوراني پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است كه «فإنّكم اليوم في دار عملٍ و لا حساب و أنتم غداً في دار حسابٍ و لا عمل» [23] اين مضمون را وجود مبارك حضرت امير در نهج‌البلاغه هم نقل مي‌كند. [24]

 

 نه اینجا كه مي‌گويند: ﴿رَبَّنَا ابْصَرْنَا وَسَمِعْنَا﴾ اين صدقي است كه ثواب داشته باشد نه آنجا كه دروغ مي‌گويند كِذبي است كه معصيت باشد و عِقاب جدا داشته باشد اين بحث در سورهٴ مباركهٴ «انعام» گذشت در سورهٴ مباركهٴ «انعام» آيات 22 و 23 و 24 فرمود: ﴿وَيَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكَاؤُكُمُ الَّذِينَ كُنتُمْ تَزْعُمُونَ﴾ از مشركان سؤال مي‌كنيم اينها كه فكر مي‌كرديد شريك‌الباري هستند چه كاري از آنها ساخته است آنها كجا هستند ﴿ثُمَّ لَمْ تَكُن فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَن قَالُوا وَاللّهِ رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ﴾ اين مشركين ترفندشان در قيامت اين است كه ما كه مشرك نبوديم. خدا به پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: ﴿انظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلَي أَنْفُسِهِمْ﴾ نگاه كن چطور دارند دروغ مي‌گويند خب شما عمري را به شرك گذرانديد الآن مي‌گوييد ما مشرك نبوديم يعني چه ﴿انظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلَي أَنْفُسِهِمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾ اين معنايش اين نيست كه اينها دروغ گفتند معصيت كردند عِقابي روي عقاب‌هايشان مي‌آيد اين معنايش اين است كه ملكات دنيايي اينها ظهور مي‌كند اينها در دنيا عمري را به دروغ گذراندند الآن هم دارند دروغ مي‌گويند نه اينكه اگر كسي در قيامت گفت ﴿رَبَّنَا ابْصَرْنَا﴾ ثوابي ببرد كار خوبي باشد بشود حسنه يا اگر بگوييم ﴿مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ﴾ يك عقاب جدايي داشته باشد بشود سيّئه, حسنه و سيّئه, اطاعت و عصيان براي ظرف شريعت است مثل انسان در عالَم خواب يك آدم دروغگو در خواب هم بخواهد حرف بزند دروغ مي‌گويد يك آدم فحّاشِ بدزبان خواب هم كه مي‌بينيد دارد فحش مي‌دهد اين روايتي كه مرحوم فيض در وافي نقل كرده اصلش براي جلد هشت كافي مرحوم كليني است كه بارها آن روايت خوانده شد كه بشرهاي اوّلي گرچه مي‌خوابيدند ولي رؤيايي نداشتند انبيا كه آنها را به احكام شريعت دعوت مي‌كردند عده‌اي مي‌پذيرفتند عده‌اي نمي‌پذيرفتند آنها كه نمي‌پذيرفتند بهانه‌شان اين بود كه انبيا مي‌فرمودند اگر اين كار را كرديد ثواب مي‌بريد اگر نكرديد عقاب مي‌بريد, آنها مي‌گفتند ثواب و عقاب يعني چه، چه وقت ثواب مي‌بريم مي‌فرمودند بعد الموت آنها انكارشان بيشتر مي‌شد مي‌گفتند كسي كه وارد قبرستان شد كه از قبرستان برنمي‌گردد خيال مي‌كردند معناي حيات بعدالموت اين است كه مرده‌هاي قبرستان از قبرستان در بيايند بعد مرحوم كليني اين را از معصوم(سلام الله عليه) نقل مي‌كند كه خداي سبحان رؤيا را نصيب بشر اوّلي كرد اينها وقتي مي‌خوابيدند چيزهايي مي‌ديدند مي‌آمدند نزد انبيايشان مي‌گفتند اينها چيست كه ما در عالم خواب مي‌بينيم انبيايشان مي‌فرمودند اينها كه شما در رؤيا مي‌بينيد از سنخ آن چيزهايي است كه ما به شما مي‌گوييم, شما انتظار نداشته باشيد كه مرده‌هايتان از قبرستان بيايند در صحنه بازار و منزل آن يك عالم ديگري است شبيه همين عالم رؤيا [25] اين نمودار و تشبيهي است كه بالأخره آن صحنه غير از اين صحنه است انسان در خواب اگر راست گفت ثواب نمي‌برد دروغ گفت عقاب نمي‌شود آنچه در خواب مي‌گويد ظهور ملكاتي است كه در روز كسب كرده است.

 وقتي از وجود مبارك امام رضا(عليه السلام) سؤال مي‌كنند آيا خداي سبحان به معدوم علم دارد فرمود به معدومات (چیزی که موجود نباشد) علم دارد (يك) به ممتنعات (محالات) علم دارد «علي فرض وجود» (دو) بعد به همين آيه سورهٴ «انعام» استدلال مي‌كند مي‌فرمايد: ﴿لَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ و اگر هم بازگردانده شوند قطعا به آنچه از آن منع شده بودند برمى‏ گردندرجوع كفار از جهنم به دنيا محال است براي اينكه دنيا بساطش عوض شد اگر ﴿تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّماوَاتُ﴾ [27] بساط دنيا تبديل شد به آخرت ديگر دنيايي نيست تا اينها برگردند پس رجوع كفار از جهنم به دنيا محال است ولي بر فرض محال, اگر اينها برگردند چه مي‌شود را هم باز خدا مي‌داند فرمود: ﴿لَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ﴾ بنابراين آ‌نچه اين تبهكاران در قيامت مي‌گويند به عنوان يك عمل اختياري يك فعل اختياري نيست تا اگر مطابق واقع بود ثواب ببرند مطابق واقع نبود عقاب ببينند نيست اين ظهور ملكات دنيايشان است خواستن آنها هم همين‌طور است.

 

رسش: استاد جمع بين آيه ﴿ربَّنا أبْصَرْنَا وَسَمِعْنَا مي‏گويند: پروردگارا! آنچه وعده كرده بودي ديديم و شنيديم﴾ با آيه سورهٴ «اسراء» كه فرمود: ﴿نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلَي وُجُوهِهِمْ عُمْياً وَبُكْماً وَصُمّاً و روز قيامت آنها را بر صورتهايشان محشور ميكنيم در حالي كه نابينا و گنگ و كرند﴾  چگونه است؟

 پاسخ: بله اينها

- يا گروه‌هاي مختلف‌اند

- يا مواقف متعدّد است در بعضي از موقف‌ها نمي‌بينند در بعضي از موقف‌ها مي‌بينند

- يا اين است كه اينها كه در دنيا اعما بودند ﴿مَن كانَ فِي هِذِهِ أعْميٰ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمَي وَأَضَلُّ سَبِيلاً آنها كه در اين جهان نابينا بودند در آنجا نيز نابينا هستند و گمراه تر اينها در دنيا از چه نظر اعما بودند يك اعماي ظاهري كه نبودند بالأخره چشم داشتند خيلي از چيزها را مي‌ديدند اينها نسبت به قرآن و عترت و معارف, اعما بودند اين همه حسينيه و مسجد و حوزه‌ها و مراكز فرهنگي و ديني بود اينها را نمي‌ديدند چهار جا مركز فساد بود فقط آنها را مي‌ديدند در قيامت هم همين‌طور است اين همه نعمت‌هايي كه براي بهشتيان و انبيا و اولياست آنها واقعاً نمي‌بينند فقط جهنم را مي‌بينند اين‌طور نيست اينها كه كورند جهنم را نبينند اينها كه كرند جهنم را نبينند صداي غرّش جهنم را از راه دور مي‌شنوند و مي‌لرزند اما آن نسيم بهشت به مشام اينها نمي‌رسد در دنيا اينها همين‌طور بودند مسجد و اهل مسجد و جبهه و اهل جبهه را نمي‌ديدند مراكز فساد را مي‌ديدند نامحرم را مي‌ديدند اين ديني‌ها را نمي‌ديدند در قيامت هم بهشت و انبيا و اوليا را نمي‌بينند جهنم و جهنمي ها را مي‌بينند اين معنايش اين نيست كه واقعاً اينها كورند جهنم را نمي‌بينند همين‌ها را مي‌برند به لبه جهنم مي‌گويند: ﴿أَفَسِحْرٌ هذَا أَمْ أَنتُمْ لاَ تُبْصِرُونَ آيا اين سحر است يا شما نمي بينيد؟﴾ همين‌ها مي‌گويند: ﴿رَبَّنَا ابْصَرْنَا وَسَمِعْنَا﴾

 

 چه اينكه بهشتي‌ها هم همين‌طور بودند مؤمنين ﴿قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يُغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ﴾ [32] يا ابصارشان را كوتاه كنند يا اصواتشان را. اينها كه نامحرم را نديدند و صداي نامحرم را نشنيدند هرگز صداي جهنم را نمي‌شنوند ﴿لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا آنها هرگز  صدای جهنم را نخواهند شنید ﴾ منتها تعبير قرآن كريم نسبت به اينها مهربانانه است نمي‌فرمايد اينها كرند اينها كورند فرمود اينها آن غرّش جهنم را نمي‌شنوند اصلاً احساس نمي‌كنند با اينكه جهنم زفير و شهيق دارد (زفيرداخل کردن نفس است و شهیق خارج کردن آن) جهنم درك مي‌كند يك آتش بي‌درك نيست از فاصله چندين فرسخ وقتي كافر را مي‌بيند نعره مي‌زند ﴿إِذَا رَأَتْهُم مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَهَا تَغَيُّظاً وَزَفِيراً هنگامي كه اين آتش آنها را از دور مي‏بيند صداي وحشتناك و خشم آلود او را كه با نفس زدن شديد همراه است مي‏شنوند. نه «اذا رأوها» رؤيت را به جهنم و نار جهنم نسبت مي‌دهد اينها كاملاً تشخيص مي‌دهند مي‌فهمند چه كسي دارد مي‌آيد از فاصله دور وقتي كافر را مي‌بينند نعره مي‌زنند اما همين غرّشي كه در جهنم هست و جهنمي از فاصله چند فرسخ مي‌شنود اولياي الهي اصلاً احساس نمي‌كنند مثل اينكه اين همه تبليغات ماهواره‌اي و مراكز فساد هست اولياي الهي اصلاً اعتنا نمي‌كنند ﴿لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا وَهُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنفُسُهُمْ خَالِدُونَ صداى آن را نمى ‏شنوند و آنان در ميان آنچه دلهايشان بخواهد جاودانند)

 

در صحنه قيامت وقتي ﴿إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَالآخِرِينَ ٭ لَمَجْمُوعُونَ إِلَي مِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾ جمع شدند در اين مراسم افتتاحيه قيامت احدي حقّ حرف ندارد ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَقَالَ صَوَاباً هيچيك جز به اذن خداوند رحمان سخن نمي‏گويند: و آنگاه كه مي‏گويند صواب مي‏گويند [35] فقط اهل بيت (افراد خاصی) را استثنا كردند كه فقط اينها مجازند به اذن خدا حرف بزنند اينها مجازند به اذن خدا شفاعت كنند اما در مواقف خاص چون پنجاه موقف دارد هر موقفي هم بالأخره شايد هزار سال فاصله داشته باشد اين‌طور است گاهي در بعضي از مواقف مي‌فرمايد ما از كسي سؤال نمي‌كنيم ﴿فَيَوْمَئِذٍ لاَ يُسْأَلُ عَن ذَنبِهِ إِنسٌ وَلاَ جَانٌّ﴾ [36] يك موقف است كه جاي سؤال نيست سكوت محض است يك موقف ديگر است كه فرمود: ﴿وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْؤُولُونَ ﴾ [37] اينها را بازداشت كنيد تا از اينها سؤال بكنيم خب ﴿وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْؤُولُونَ﴾ بازداشت است براي سؤال كردن اين ﴿لاَ يُسْأَلُ عَن ذَنبِهِ إِنسٌ وَلاَ جَانٌّ﴾ براي يك موقف ديگر است آن براي موقفي است كه ديگر حالا حساب‌ها تا حدودي روشن شده چرا سؤال نمي‌شود براي اينكه اين معلوم است مجرم است و علامت جُرم هم در چهره او هست ﴿يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيَماهُمْ﴾ [38] خب براي چه سؤال كنيم وقتي كه معلوم شد اينها محكوم‌اند آثار جرم در اينها روشن شد ﴿فَيُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِي وَالْأَقْدَامِ و آنگاه آنها را با موهاي پيش سر، و پاهايشان، مي‏گيرند (و به دوزخ مي‏افكنند) [39] شد فرمود اينجا ديگر جاي سؤال نيست چون اين شخص را مي‌شناسند چه کسی است.

 بنابراين اين پنجاه موقف هر كدام حكم خاصّ خودش را دارد گاهي جاي سؤال است گاهي جاي سؤال نيست, گاهي جاي اذن است گاهي جاي اذن نيست, گاهي جاي گفتن است گاهي جاي گفتن نيست.

اگر قاصر باشد و واقعاً تكليف به او نرسيده باشد كه مسئول نيست ولي خيلي‌ها مقصّرند آنها كه جاهل مقصّرند مسئول‌اند اگر كسي واقعاً حجت الهي به او نرسيده باشد ﴿إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَلاَ يَهْتَدُونَ سَبِيلاً مگر آن گروه از مردان و زنان و کودکان که ناتوان بودند و گریز و چاره‌ای برایشان میسّر نبود و راهی (به نجات خود) نمی‌یافتند. [40] آنها خب مسئول نيستند اما اكثري مردم مخصوصاً در شرايط كنوني حجت بر آنها تمام مي‌شود.

 

 

 ايمان اضطراري

 يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لَا يَنْفَعُ نَفْسًا إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْرًا

اما آن روز كه اين آيات و نشانه‏ ها تحقق پذيرد ايمان آوردن افرادي كه قبلا ايمان نياورده‏ اند و يا عمل نيكي انجام نداده‏ اند سودي به حالشان نخواهد داشت

روزي مي‌رسد كه ايمان فايده ندارد چرا فايده ندارد براي اينكه ايمان بايد بر اساس اختيار باشد ايمان اضطراري كه ايمان نيست ايمان اضطراري كه سودمند نيست.

 يا قبلاً ايمان آورده، عمل صالح نداشت اين هم سودمند نيست «ما كسبت في ايمانها خيرا» هر دو براي گذشته است نه اينكه آن روز ايمان بياورد. يومي فرا مي‌رسد كه ﴿لَا يَنْفَعُ نَفْساً إيْمَانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ﴾ يعني ايمانِ قبلي مفيد است نه ايمان فعلي, ايمان قبلي بر اساس اختيار است ايمان فعلي بر اساس اضطرار است ايمان اضطراري مثل آدمي است كه دارد چوب مي‌خورد مي‌گويد قبول دارم اما همين كه برگردد باز همان معصيتش را مي‌كند.

 (11) قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ

 (11) قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ

(۱۱) بگو: فرشته مرگ كه بر شما مامور شده (روح) شما را مي‏گيرد، سپس ‍ به سوي پروردگارتان باز مي‏گرديد.

كلمه (توفى ) به معناى اين است كه چيزى را به طور كامل دريافت كنى، مانند توفى حق، و توفى قرض از بدهكار، كه معنايش تا دينار آخر حق و طلب را گرفتن است.

اگر سؤال اين است كه چگونه معدوم, موجود مي‌شود چيزي معدوم نشده شما فوت نمي‌كنيد وفات مي‌كنيد تمام هويّت شما به دست فرشته‌هاست كه موكّل ما هستند.

 اين ملك‌الموت اگر جنس باشد (بر همه ٔ افرادی که ماهیت مشترک دارند اطلاق گردد) شامل حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) و ملائكه زيرمجموعه اوست اگر خصوص حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) باشد آنها هم زيرمجموعه او هستند.

به نظر میرسد نظر علامه طباطبایی حضرت عزرائیل است

و اگر در اين آيه قبض روح و توفى را به ملك الموت و در آيه (اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا) به خدا نسبت داده، و در (آيه حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا) به فرستادگان، و در آيه (إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ ) به ملائكه نسبت داده، به خاطر اختلاف مراتب اسباب است، سبب نزديكتر به ميت ملائكه هستند، كه از طرف ملك الموت فرستاده مى شوند، و سبب دورتر از آنان خود ملك الموت است، كه مافوق آنان است، و امر خداى تعالى را نخست او اجراء مى كند، و به ايشان دستور مى دهد، خداى تعالى هم مافوق همه آنان و محيط بر آنان، سبب اعلاى ميراندن و مسبب الاسباب است، و اگر بخواهيم اين جريان را با مثلى مجسم سازيم، نظير عمل كتابت است كه هم به قلم نسبت مى دهيم و مى گوييم قلم خوب مى نويسد، و هم به دست و انگشتان نسبت مى دهيم ومى گوييم دست فلانى به نوشتن روان است، و هم به انسان نسبت مى دهيم و مى گوييم فلانى خوب مى نويسد.

(ثم الى ربكم ترجعون ) - اين رجوع همان است كه در آيه قبلى از آن به لقاى خدا تعبير كرده بود، و موطن و جاى آن روز قيامت است، كه بايد بعد از توفى و مردن انجام شود، و براى فهماندن اين بعديت تعبير به (ثم ) كرد، كه تراخى و بعديت را مى رساند.

 شما متوفّا مي‌شويد فرشته‌هايي كه موكَّل‌اند و مأمورند  اينها استيفا مي‌كنند مستوفيانه جان شما را مي‌گيرند هيچ چيزي در زمين نمي‌ماند, مي‌ماند بدنتان خب بدنتان در زمين پراكنده است ما دوباره جمع مي‌كنيم پس شما مشكل علمي نداريد ولي نمي‌خواهيد قيامت را باور كنيد

 بعضي از بزرگان علوم عقلي ما، اينها روزانه دو ركعت نماز مي‌خواندند به پيشگاه حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) تقديم مي‌كردند به اميد اينكه آن حضرت را زيارت بكنند و جان را به او تسليم بكنند مشاهده حضرت عزرائيل(سلام الله عليه) نصيب هر كس نيست خيلي‌ها ملائكه جزء را مي‌بينند الآن هم ما بالأخره مي‌توانيم يك رابطه داشته باشيم با اذكاري, اورادي, دعايي, صلواتي, و مانند اين چيزها رابطه‌مان را با آن ذات مقدس حفظ بكنيم كه بالأخره او تشريف بياورد جان را به او بسپاريم اگر او آمد با رفق جان را مي‌گيرد اما اگر ملائكه نازل، باشد بالأخره آسان نيست.

 به هر تقدير يا ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا﴾ است يا ﴿الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِكَةُ﴾ آن است يا خود عزرائيل(سلام الله عليه) است يا براي اوحدي انبيا و اوليا ذات اقدس الهي است كه ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنفُسَ﴾[36] البته همه حضور دارند ممكن نيست كاري بدون تدبير الهي باشد عمده مشاهده محتضَر است كه اين با چه كسي روبه‌رو مي‌شود چه كسي را مي‌بيند آنهايي كه اوحدي از موحّدان‌اند براي آنها البته مشاهده ذات اقدس الهي است و جان را تسليم مي‌كنند.

وكلاي ما جان شما را مي‌گيرند در دست آنهاييد ﴿ثُمَّ إِلَي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ﴾ نه اينكه در دست اينها براي هميشه بمانيد اينها ارواح را الي الله مي‌برند خب مي‌رويد نزد خدا به لقاء الله مي‌رسيد حالا ـ ان‌شاءالله ـ اگر جزء مقرّبين بوديد كه روح و ريحان است[38] اگر جزء ابرار بوديد كه ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ﴾[39] است خب اگر كسي ـ خداي ناكرده ـ از اينها نبود مشكل ديگر دارد.

 

 پس فرمود شما در زمين گم نمي‌شويد. در جريان روح كه زنده است اختصاصي به مسئله شهدا ندارد آن دو آيه‌اي كه يكي در سورهٴ «بقره»] و ديگري در سورهٴ «آل‌عمران» است كه درباره شهدا(رضوان الله عليهم) آمده است اين‌چنين نيست كه اين مخصوص شهدا باشد.

سوره ۲: البقرة

وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَكِنْ لَا تَشْعُرُونَ ﴿۱۵۴﴾

و به آنها كه در راه خدا كشته مي‏شوند مرده مگوئيد، بلكه آنها زندگانند ولي شما نمي‏فهميد. (۱۵۴)

 

سوره ۳: آل عمران

وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ﴿۱۶۹﴾

(اي پيامبر) هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده‏ اند مردگانند، بلكه آنها زنده‏ اند و نزد پروردگارشان روزي داده مي‏شوند. (۱۶۹)

فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۱۷۰﴾

آنها بخاطر نعمتهاي فراواني كه خداوند از فضل خود به آنها بخشيده است خوشحالند و بخاطر كساني كه (مجاهداني كه) بعد از آنها به آنان ملحق نشدند (نيز) خوش وقتند (زيرا مقامات برجسته آنها را در آن جهان مي‏بينند و ميدانند) كه نه ترسي بر آنها است و نه غمي خواهند داشت. (۱۷۰)

 

 منتها آن ﴿فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ﴾ [12] يا ﴿يَسْتَبْشِرُونَ﴾ [13] اينها مي‌تواند مختصّ به آنها باشد ولي بالأخره روح زنده است انسان كه مي‌ميرد يا روح «في روضة من رياض الجنّة» يا ـ معاذ الله ـ «في حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النيران» اين‌طور نيست كه اينها رفتند جبهه آن‌كه شهيد شد روحش زنده باشد آن‌كه پيروز شد روحش زنده نباشد گاهي پيروزي, ثوابش بيش از شهادت است مي‌بينيد يك ضربت وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) «لضربة عليٍ لعمروٍ يوم الخندق تعدل عبادة الثقلين يعنى ضربتى كه على (ع) در روز خندق وارد كرد از عبادت تمامى انسانها و جنيان برترى دارد» [15] اين‌چنين نيست كه هر شهادتي بالاتر از همه اعمال صالحه باشد بعضي از اعمال صالحه از هر شهادتي هم بالاتر است وجود مبارك حضرت امير آن شمشير را كه زد بالأخره اسلام را نگه داشت احيا كرد.

 

 چون تمام حقيقت شما ارواح شماست، پس شما يعنى همان كسى كه كلمه (شما) خطاب به او است، (و يك عمر مى گفتيد من و شما)، بعد از مردن هم محفوظ و زنده ايد، و چيزى از شما گم نمى شود، آنچه گم مى شود و از حالى به حالى تغيير مى يابد، و از اول خلقتش دائما در تحول و دستخوش تغيير بود، بدنهاى شما بود نه شما، و شما بعد از مردن بدنها، محفوظ مى مانيد، تا به سوى پروردگارتان مبعوث گشته و دوباره به بدن هایتان برگردید.

پس از آنچه گذشت دو مطلب روشن گرديد، اول اينكه آيه (قل يتوفيكم...) متصل است به آيه (ءاذا ضللنا فى الارض...)، و پاسخى است كه اشكال كفار را باطل، و شبهه آنان را درباره معاد دفع مى كند.

ليكن بعضى از مفسرين كه كلمه (توفى ) را به معناى مطلق ميراندن گرفته اند، و متوجه نكته اى كه در اين تعبير هست نشده اند و در تفسير آيه دچار اشكال شده، و در توجيه اتصال آن به آيه قبل دست و پا كرده اند، و توجيهى كرده اند كه عقل سليم پذيراى آن نيست و آن را نمى پسندد.

نكته دوم اينكه اين آيه از روشن ترين آيات قرآنى است كه دلالت بر تجرد نفس (تجرد به معنای گسستن و رستن از بندهای تعلق و محدودیتهای مادی) مى كند و مى فهماند كه نفس غير از بدن است، نه جزو آن است، و نه حالى از حالات آن.

 

درست است كه قرآن از معاد جسمانى سخن مى گويد و بازگشت روح و جسم مادى را در معاد قطعى مى شمرد، ولى هدف از آيه فوق بيان اين حقيقت است كه اساس شخصيت انسان اين اجزاى مادى نيست كه تمام فكر شما را به خود مشغول ساخته بلكه همان گوهر روحانى است كه از سوى خدا آمده و به سوى او باز مى گردد.

(10) وَقَالُوا أءِذَا ضَلَلْنَا في الْأَرْضِ أَءِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُم بِلقَاءِ

(10) وَقَالُوا أءِذَا ضَلَلْنَا في الْأَرْضِ أَءِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُم بِلقَاءِ رَبِّهِمْ كَافِرُونَ

(۱۰) آنها گفتند: آيا هنگامي كه ما مرديم و در زمين گم شديم آفرينش ‍ تازه‏ اي خواهيم يافت؟! ولي آنها لقاي پروردگارشان را انكار مي‏كنند.

چون يكي از مهم‌ترين مسائل مردم صدر اسلام جريان معاد بود و سوَر مكّي جريان معاد را بازگو مي‌كند شبهه منكران معاد را ذكر كرد فرمود: ﴿وَقَالُوا أ أَِذَا ضَلَلْنَا في الْأَرْضِ أَءِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾ انسان كه مي‌ميرد مي‌پوسد و در زمين گم مي‌شود ديگر بعد از مرگ خبري نيست خلق جديدي در كار نيست.

فرمود شما خيال مي‌كنيد موت, فوت است نه، موت, فوت نيست موت, وفات است. اين تاء جزء كلمه نيست تمام حقيقت شما نزد ما هست بدن كه در خاك است كه نزد ماست جانتان هم كه نزد فرشته‌هاست كه مأموران الهي‌اند ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾. اساس هويّت شما جان است كه به دست فرشته‌هاست بدنتان هم كه در عالَم هست از بين نرفته حالا از نظر شما غايب است از نظر خداي سبحان كه غايب نيست شما بايد بدانيد با مردن از پوست بيرون مي‌آييد نه بپوسيد. مرگ, آخر خط نيست اشتباه شما اين است كه خيال مي‌كنيد انسان همين بدن است.

 

ذات اقدس الهي فرمود شما يك مشكل جدّي داريد نه مشكل علمي, شما يك مشكل نفساني داريد. مشكل شما جاي ديگر است شما دلتان مي‌خواهد هر كاري را بكنيد لذا معاد را منكريد. اگر از نظر علمي باشد پاسختان را مي‌دهيم ولي درد شما چيز ديگر است.

اينها شبهه علمي ندارند بلكه شهوت عملي دارند ﴿بَلْ يُرِيدُ الْإِنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ﴾ مي‌خواهد جلويش باز باشد.

چون مي‌خواهد جلويش باز باشد روز سؤال و جواب را انكار مي‌كند.

مانند پدری است که فرزند خود را از خطرات بازی با مواد منفجره آگاه می سازد ولی فرزند منکر آن می شود چون می خواهد جلویش باز باشد.

 اگر دليلي مي‌داشت خب طرح مي‌كرد. پس شبهه علمي ندارند مي‌خواهند اَمامشان جلویشان باز باشد رها باشند

اگر قيامت را بپذيرند خب احساس مسئوليت مي‌كنند و هر كاري نمي‌كنند هر حرفي را نمي‌زنند اينها مي‌خواهند دهنشان, زبانشان, كارشان باز باشد جلويشان باز باشد. اينها برهاني نداشتند دستشان خالي بود فقط استبعاد بود.

 ذات اقدس الهي در برابر منكران معاد چند طايفه آيات دارد:

 بخشي از آنها ناظر به اين است كه معاد ممكن است، هيچ بعيد نيست. ذات اقدس الهي كه ﴿بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ  [او] پديد آورنده آسمانها و زمين [است]﴾ است انساني كه هيچ نبود ماده اوّليه‌اش را آفريد. بعد از آن ماده به صورت انسان موجودي ساخت كه شما مي‌بينيد. در سورهٴ مباركهٴ «روم» آيه 27 گذشت كه ﴿وَهُوَ الَّذِي يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَهُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ وَلَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَي فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ او كسي است كه آفرينش را آغاز كرد سپس آن را باز مي‏گرداند، و اين كار براي او آسانتر مي‏باشد، و  و برترین وصف ها در آسمان ها و زمین ویژه اوست و او است شكست ناپذير و حكيم.﴾ پس از نظر امكان بخواهيد يقيناً ممكن است خداي سبحان دوباره انسان مرده را زنده كند براي اينكه وقتي كه هيچ نبود نه روحش بود نه بدن, آفريد. حالا كه هر دو وجود دارند، منتها پراكنده‌اند. اين بخشي از آيات قرآن كريم است كه جواب استبعاد آنها را مي‌دهد.

 اما حالا خب معاد شده ممكن ولي هست يا نه؟ قبلاً هم گذشت كه تعبير قرآن كريم از معاد به عنوان ﴿إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ وقتي مي‌گوييم «المعاد حقّ» يعني « المعاد موجودٌ بالإمكان» يا « المعاد موجود بالضروره»؟ اين ﴿إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ همين است نه اينكه خدا ممكن است دوباره انسان‌ها را خلق بكند بلکه بالضروره خلق مي‌كند. آن طايفه آياتي كه ناظر به ضرورت معاد است از همين جاها شروع مي‌شود كه اگر معاد نباشد اين خلقت پوچ است چون هر كه هر چه كرد, كرد هر كسي ظلمي كرد, كرد هر كسي رنجي ديد, ديد. باطل همين است.

 

ما اين نظام را به حقيقت آفريديم هيچ ممكن نيست حرف كسي, كار كسي, انديشه كسي, انگيزه كسي هدر برود اگر هر كسي هر حرفي زد هر كاري كرد هر فكري كرد هر انديشه‌اي داشت هر انگيزه‌اي داشت به حسابش نرسند مي‌شود پوچ. ما چنين عالمي خلق نكرديم فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ إِلَّا بِالْحَقِّ﴾

﴿وَمَا خَلَقْنَا السَّماءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً﴾ ﴿أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثاً وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لاَ تُرْجَعُونَ﴾

عالَم با مصالح حق ساخته شد اگر ذرّه‌اي بطلان در اين عالَم راه پيدا كند اين عالَم الهي نيست

 ﴿أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي آيا انسان گمان مي‏كند بيهوده و بي هدف رها مي‏شود؟﴾ سُدي يعني ياوه, اين مگر مي‌شود هر كسي هر حرفي بزند در عالم و رَد بشود حساب و كتابي نداشته باشد.

بنابراين دو طايفه از آيات است كه براي معاد نازل شده است

----

مشكل جامعه آن است كه از قيامت هراسي ندارند يعني خيلي‌ها نمي‌دانند كه اين عمل زنده است و هيچ عُطله‌اي, تعطيلي در عالَم نيست  تعطيل معنايش اين است كه يك موجود بيكار در يك گوشه افتاده باشد اين با نظام عالَم سازگار نيست. هر چه در عالم هست يا علت چيز ديگر است يا معلول چيز ديگر, يك موجود بيكار و گسيخته در عالَم نيست. اين عمل كه موجود است و زنده است و حتماً مرتبط است شناور و سرگردان نيست كه روزي به پاي زيد بنويسند روزي به پاي عمرو الاّ ولابد عامل خودش را مي‌شناسد و در عامل خودش مي‌تند و او را رها نمي‌كند. اينكه خدا فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ هر كس در گرو اعمال خويش است﴾[5] يا ﴿كُلُّ امْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ هر كسى در گرو دستاورد خويش است﴾[6] همين است انسان گنهكار, بدهكار است و بدهكار بايد گرو بسپارد, درباره حقّ‌اللّهي, درباره معصيت, زمين و خانه را به عنوان گرو قبول نمي‌كنند خود شخص را گرو مي‌گيرند تا او را بيندازند به جهنم اين باورمان نشد, اگر باورمان بشود كه عمل زنده است و پاپيچ ماست مشكل نداريم. هيچ مشكلي ما در جامعه نداريم الاّ نسيان معاد ﴿بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ﴾

أمیرالمؤمنین (علیه السلام)- فِی جَوَامِعِ الْجَامِعِ رُوِیَ عَنْ عَلِیٍّ (علیه السلام) وَ ابْنِ عَبَّاسٍ (رحمة الله علیه) "صَلِلْنَا" بِالصَّادِ وَ کَسْرِ اللَّامِ، مِنْ صَلَّ اللَّحْمُ وَ أَصَلَّ إِذَا أَنْتَنَ.

امام علی (علیه السلام)- در «جوامع الجامع» از امام علی (علیه السلام) و ابن‌عبّاس (رحمة الله علیه) روایت است: [آنچه در آیه درست است] صلِلنا [می‌باشد] که از لغت، صلّ اللحم و اصلّ اذا انتن گرفته شده است. [وقتی گوشت بگندد و بو بگیرد می‌گویند: صل اللحم. طبق این قرائت، معنای آیه چنین می‌شود: «آیا هنگامی‌که ما [مُردیم و جنازه‌هایمان] در زمین گندید و بدبو شد، آفرینش تازه‌ای خواهیم یافت]؟!

تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۱، ص۶۰۲ نورالثقلین

(9) ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُوحِهِ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَ


(9) ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُوحِهِ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَّا تَشْكُرُونَ
(۹) بعد اندام او را موزون ساخت و از روح خويش در وي دميد و براي شما گوشها و چشمها و دلها قرار داد، اما كمتر شكر نعمتهاي او را بجاي مي‏آوريد!
ثُمَّ سَوَّاهُ:
بعد فرمود اين انسان كه اصلش از طين و نسلش از ماء مهين است ما او را به صورت سراميك‌سازي و مجسمه‌سازي خلق نكرديم او را مستوي‌الخِلقه خلق كرديم يعني تمام ساختار دروني او, دستگاه گوارش او, قلب و مغز و ريه و روده او را آفريديم پس مثل يك سراميك و مجسمه نيست كه بعد در آن بِدَميم. اين مراحل را هم به سرعت گذرانديم اگر چيزي بخواهد از جمادي به انساني برسد بايد دوران نبات را, دوران حيوان را طي كند آن را با سرعت طي كرده است.  اين طيّ سريع را در سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» فرمود اين نطفه را عَلقه كرديم عَلقه را مضغه كرديم مضغه را به صورت عظام در آورديم ﴿فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً  استخوانها را با گوشتى پوشانيديم﴾ همه اين كارها را كرديم. بدون تكامل نبود منتها سريعاً انجام شد.
 
 بعد درباره همين انسان دو بيان شفاف دارد فرمود اين از علوم بيروني تهي بود يعني روزي كه به دنيا آمده از علوم حوزوي و دانشگاهي هيچ خبري نداشت بديهي‌ترين بديهيات محسوس را نمي‌فهميد يعني نمي‌فهميد كه آتش گرم است مي‌سوزاند, يخ سرد است اينها كه بديهي است اين نمي‌فهميد در سورهٴ مباركهٴ «نحل» فرمود: ﴿وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾ هيچ چيزي نمي‌دانستيد براي اينكه عالِم بشوي ﴿جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾.
 لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ:
اينها را بجا مصرف كني شكر عملي است, حمد خدا را به جا بياوريد كه شكر لساني و مانند آن.
 اعْمَلُوا آلَ دَاوُودَ شُكْرًا وَقَلِيلٌ مِنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ ﴿۱۳﴾
 
اما آن علوم الهي را در سورهٴ مباركهٴ «شمس» فرمود, فرمود هيچ كس را ما بي‌سرمايه خلق نكرديم اين ﴿سَوَّاهُ﴾ را در سورهٴ «شمس» تشبيه كرد يعني ما او (روح) را مستوي‌الخِلقه خلق كرديم هيچ نقصي در خلقت او نيست اين نقص بدني مهم نيست كسي ممكن است اعور (شخص یک چشم) به دنيا بيايد احول (کژچشم) به دنيا بيايد اعما به دنيا بيايد اعرج  (لنگ) به دنيا بيايد اينها هست اينها مربوط به آن مسائل پدر و مادر و امثال ذلك است (به نظر میرسد نظر آقای جوادی آملی  این است که اینها قابل درمان است.  خداوند ابزارش را در اختیار انسان قرار داده است که چگونه با پیشرفت علم این مسائل را حل کند)
اما آنكه مربوط به ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾ است فرمود:
وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ﴿۷﴾ سوگند به نفس آدمي و سوگند به كسي كه نفس را مستوي‌الخِلقه آفريد
فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ﴿۸﴾ و به او شر و خیر او را الهام کرد.
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا ﴿۹﴾ كه هر كس نفس خود را تزكيه كرده، رستگار شده
وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا ﴿۱۰﴾ و آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده ساخته، نوميد و محروم گشته است.
 
 اين «فاء», «فاء» فصيحيه و تفسيريه است تفسير مي‌كند مستوي‌الخلقه بودن نفس را. يعني اگر كسي سؤال بكند كه ما معني استواء الخلقه؟ روح كه دست و پا و چشم و گوش ندارد تا مستوي‌الخلقه باشد اين بدن است كه گاهي ناقص در مي‌آيد گاهي مستوي.
 ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ اين مُلهم است (الهام شده) ما هر چه که براي او خوب است به او گفتيم هر چه براي او بد است به او گفتيم ممكن است بعضي اسرار عالَم را نداند اما زشتي و زيبايي خودش را مي‌داند چه چيزي براي او خوب است چه چيزي براي او بد است عدل خوب است حق خوب است صدق خوب است خير خوب است اينها را مي‌فهمد. ما كه نمي‌خواهيم اين به اندازه علماي حوزه و دانشگاه بفهمد.
هر كسي بخواهد بهشت برود سرمايه‌اش را دارد نه بيراهه برود نه راه كسي را ببندد اين سرمايه را ما به او داديم حالا اگر كسي ـ خداي ناكرده ـ با اغراض و غرايز اين سرمايه الهي را دفن بكند اين مي‌شود ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾,[31] ﴿دَسَّاهَا﴾ كه قبلاً گذشت يعني «دسَّسها» كه مبالغه و كثرت دسيسه را مي‌رساند اگر كسي كم كم, رفته رفته اين اغراض و غرايز را به صورت خاك روي اين نفس ملهمه بريزد اين را زنده به گور بكند يك وقت كار بد انجام مي‌دهد ﴿وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً﴾[32].
 بدن وقتي مستوي‌الخلقه است كه گوش داشته باشد نه سامعه, چشم داشته باشد نه باصره;
ما يك گوش داريم و يك سامعه, يك چشم داريم و يك باصره اينها را بايد در فقه ديده باشيد كه ديه گوش غير از ديه سامعه است ديه چشم غير از ديه باصره است يك وقت كسي به گوش كسي آسيب مي‌رساند اما سامعه او همچنان محفوظ است اين ديه گوش را بايد بدهد يك وقت به سامعه او آسيب مي‌رساند گوشش سالم است بايد ديه سمع را بدهد يك وقت است به چشم كسي آسيب مي‌رساند اين بايد ديه چشم را بدهد يك وقت به چشمش آسيب نمي‌رساند كاري مي‌كند كه بينايي او را از او مي‌گيرد اين بايد ديه باصره را بدهد باصره كار روح است. چشم، شبكه چشم، براي بدن است, سامعه كار روح است گوش عضو بدن است.
اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ سَوَّاهُ﴾ يعني دستگاه ظاهري و باطني او را كاملاً ساختيم. بعد روح داديم خب اين روح چه مي‌خواهد روح سامعه مي‌خواهد روح باصره مي‌خواهد كه از بيرون واردات علمي را بياورد بعد نيروي فكر و عقل و قلب مي‌خواهد كه بررسي كند تحليل كند از آن به فؤاد ياد كردند. فؤاد هم كه براي روح است.
 گاهي مي‌بينيد روح متوجه جاي ديگر است اين چشم بيدار است عكس‌برداري هم مي‌كند يك شخص از جلوي آدم مي‌گذرد سؤال مي‌كنند كه فلان كس را ديدي مي‌گويد متوجه نبودم. ديدن براي باصره است نه براي چشم خب اگر كسي متوجه نبود حواسش جاي ديگر بود اين آقا كه از جلوي چشمش رد شده عكس‌برداري فيزيكي هم كه شده ولي ديدن حاصل نشده عكس‌برداري شده چشم كارش را كرده ولي باصره كارش را نكرده باصره توجه است و علم است و از شئون نفس, لذا آن را در قسمت روح قرار داد بعد از اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ سَوَّاهُ﴾ وقتي نوبت به روح رسيد فرمود: ﴿وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُوحِهِ وَجَعَلَ لَكُمُ﴾ در فضا و حوزه روح, سمع و بصر و فؤاد را ذکر کرد.
 اينكه در سورهٴ «اعراف» فرمود: ﴿لَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا لَهُمْ آذَانٌ لاَيَسْمَعُونَ بِهَا﴾ سرّش همين است كه گذشت نه اينكه سامعه دارند و نمي‌شنوند فرمود گوش دارند و نمي‌شنوند نه اينكه باصره دارند و نمي‌بينند فرمود چشم دارند و نمي‌بينند.
مهم‌ترين مجاري درك همان چشم و گوش است انسان با مطالعه كردن يا شنيدن حرف ديگران, حرف‌ها را به فؤاد و دل مي‌سپارد مي‌شود دانشمند
 
قرآن در آخرين مرحله كه پنجمين مرحله آفرينش انسان محسوب مى شود اشاره به نعمتهاى گوش و چشم و قلب كرده است ، البته منظور در اينجا خلقت اين اعضاء نيست چرا كه اين خلقت قبل از نفخ روح صورت مى گيرد، بلكه منظور حس شنوائى و بينائى و درك و خرد است .
-----
در آیات متفاوت قرآن دیدن شنیدن و قلب در کنار هم آمده است  وَاللَّـهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿النحل: ٧٨﴾وَهُوَ الَّذِي أَنشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا مَّا تَشْكُرُونَ ﴿المؤمنون: ٧٨﴾ ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا مَّا تَشْكُرُونَ ﴿السجدة: ٩﴾ قُلْ هُوَ الَّذِي أَنشَأَكُمْ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا مَّا تَشْكُرُونَ ﴿الملك: ٢٣﴾ وَنُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَأَبْصَارَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَنَذَرُهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿الأنعام: ١١٠﴾وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا ﴿۳۶﴾ سوره ۱۷: الإسراءمَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى ﴿۱۱﴾ سوره 53: النجم - جزء 27
(قليلا ما تشكرون ) - يعنى شكر مى گزاريد، اما بسيار اندك
----------------
ابن‌عباس (رحمة الله علیه) نقل می‌کند: چهل نفر از یهودیان مدینه گفتند: «نزد این پیشگوی دروغگو برویم و رو در رویش او را سرزنش نماییم و تکذیبش کنیم. چراکه او مدّعی است: من پیامبر خدای جهانیانم! چگونه او می‌تواند پیامبر باشد، با اینکه آدم (علیه السلام) از او بهتر است؛ نوح (علیه السلام) از او بهتر است»؟! و یکایک پیامبران (علیهم السلام) را نام بردند. ... پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) به عبدالله‌بن‌سلام فرمود: «بین من و شما تورات حاکم باشد». یهودیان به تورات راضی شدند. و گفتند: «آدم (علیه السلام) از تو بهتر است زیرا خداوند او را به دست خویش آفریده و از روح خود در او دمیده است». پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آدم (علیه السلام) پدر من است ولی بهتر از آنچه به آدم (علیه السلام) داده شده، به من داده‌اند». پرسیدند: «چه چیزی»؟ فرمود: «ندادهنده‌ای در هر روز پنج مرتبه فریاد می‌زند: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا الله وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله، ولی نمی‌گوید آدم (علیه السلام) رسول خداست. و پرچم حمد در روز قیامت در اختیار من است نه در دست آدم (علیه السلام)». گفتند: «راست گفتی ای محمد (صلی الله علیه و آله)»!
تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۱، ص۶۰۲ بحار الأنوار، ج۱۶، ص۳۲۷
-----------------
 
بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند
برخی این بیت شعر مولوی را الهام از این آیه  گرفتند که وجود انسان کامل مانند یک نی تو خالی است و نیاز نفخه دارد.  تشبیه انسان کامل به نی از آنروست که درون او از تعلقات دنیوی و هواهای نفسانی تهی است . همانطور که نی تو پُر ، دَمِ نایی را منعکس نمی کند . انسانی هم که درونش آکنده از هواجس نفسانی و تعلقات دنیاوی باشد نمی تواند دَمِ الهی را منعکس کند .
نی تمثیلی است از انسان کامل و ولیّ واصل . اینکه نی رمزی از وجود انسان تلقی شود . پیش از مولانا هم در نزد صوفیان معمول بوده است . از آن جمله شیخ احمد غزالی در رساله بوارق یک جا به نی ( = قَصَب ) اشاره می کند و آن را رمزی از ذات انسانی می شمرد . همچنین در حدیقه سنایی و در ذیل اوحدالدین رازی بر سیرالعباد سنایی هم اشارت هایی به درد و سوز نی و ارتباط آن با احوال انسانی است .
--------------------------
 
Mesbah yazdi
آیات شریف قرآن پس از ذكر مراحل آفرینش انسان از نطفه و علقه و مضغه و عظام و لحم؛ به نفخ روح اشاره مى‌فرماید: یعنى پس از آنكه ساختمان جسمى جنین كامل شد، عنصر دیگرى به آن افزوده مى‌شود و مرتبه‌ى وجودى تازه‌اى مى‌یابد كه قرآن از آن مرحله با نفخ روح یاد مى‌كند.
در برخى آیات نیز، با اشاره به ابهام مى‌فرماید: آفرینش دیگرى نیز به انسان دادیم:
مؤمنون / 14: «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَر...».
در پنج آیه جمعاً، نفخ روح به كار رفته است:
 دو مورد درباره‌ى حضرت آدم(علیه السلام) كه با الغاء خصوصیّت، در سایر انسانها نیز صادق است؛
 فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ ﴿الحجر: ٢٩﴾
 فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ ﴿ص: ٧٢﴾
پس وقتى آن را درست كردم و از روح خود در آن دميدم پيش او به سجده درافتيد
 
 دو مورد در مورد حضرت مریم(علیه السلام) است.
 وَالَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهَا مِن رُّوحِنَا وَجَعَلْنَاهَا وَابْنَهَا آيَةً لِّلْعَالَمِينَ ﴿الأنبياء: ٩١﴾
 آن [زن را ياد كن] كه خود را پاكدامن نگاه داشت و از روح خويش در او دميديم و او و پسرش را براى جهانيان آيتى قرار داديم
 
 وَمَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرَانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِن رُّوحِنَا وَصَدَّقَتْ بِكَلِمَاتِ رَبِّهَا وَكُتُبِهِ وَكَانَتْ مِنَ الْقَانِتِينَ ﴿التحريم: ١٢﴾
و همچنين مريم دختر عمران مثل زده كه دامان خود را پاك نگاه داشت، و ما از روح خود در او دميديم، او كلمات پروردگار و كتابهايش ‍ را تصديق كرد، و از مطيعان فرمان خدا بود. (۱۲)
 
مورد آخر ظاهراً در مورد مطلق انسان است؛ گرچه احتمال مى‌رود آن هم درباره‌ى حضرت آدم(علیه السلام)باشد آیه‌ى:
سجده / 9ـ7: «الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْء خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الإِْنْسانِ مِنْ طِین. ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَة مِنْ ماء مَهِین. ثُمَّ سَوّاهُ وَنَفَخَ فِیهِ مِنْ رُوحِهِ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالأَْبْصارَ وَالأَْفْئِدَةَ قَلِیلاً ما تَشْكُرُون».
اینكه مى‌گوییم «ظاهراً»، بدین جهت است كه ممكن است ضمیر «سوّاه»، به نوع انسان و یا به انسان نخستین كه مصداقِ «بدأ خلق الانسان» است، برگردد. امّا به نظر مى‌رسد كه اگر به مطلق انسان باز گردد با سیاق آیه، مناسبتر است با این توضیح كه: نخست، خلقتِ انسانِ نخستین را مى‌فرماید و سپس خلقت نَسل انسان را كه از «ماء مهین» است و سپس حكم كُلّى را كه شامل انسان نخست و نسل او هر دوست، بیان مى‌دارد و مى‌فرماید «سوّاه»؛ یعنى: «و انسان را موزون و بهنجار كرد، و خواه انسان نخستین را و خواه نسل او را» یعنى همه، آفرینششان كامل مى‌شود و بعد از اینكه جنین همه‌ى انسانها كامل شد یا آفرینش انسان نخستین كامل شد؛ در آنها از روح خود مى‌دمد. به نظر مى‌رسد این احتمال، قوى‌تر است. و طبق این احتمال، این آیه، تنها آیه‌اى است كه در آن، در مورد همه‌ى انسانها، تعبیر «نفخ روح» بكار رفته است.موارد استعمال كلمه‌ى روح در قرآن
روح در قرآن بسیار بكار رفته كه از جهت موارد استعمال و چگونگى كاربرد، با هم فرق دارد:
در سه مورد، تعبیر روح القدس به عنوان تأیید كننده‌ى حضرت عیسى آمده است:
بقره / 87: «وَآتَیْنا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّناتِ وَأَیَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُس».
بقره / 253: «وَآتَیْنا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّناتِ وَأَیَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُس».
مائده / 110: «إِذْ قالَ اللهُ یا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِی عَلَیْكَ وَعَلى والِدَتِكَ إِذْ أَیَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ».
چنانكه مى‌بینیم، آیات از موجودى نام مى‌برد كه وسیله‌ى تأیید حضرت عیسى بوده است.
در یك مورد نیز، از كسى به همین نام یاد شده كه قرآن را به قلب مقدّس پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)، نازل كرده است:
نحل / 102: «قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَق».
آیا روح القدس همانست كه مؤیّد عیسى نیز بود؟ دلیل قطعى از آیات، نداریم.
احتمالاً چون همین یك تعبیر در چند مورد عیناً بكار رفته است، مى‌توان گفت؛ هر دو یكى است. و شاید از روایات هم، همین برآید و باز به عنوان احتمال مى‌گوییم كه این روح القدس باید همان جبرئیل باشد، چون در آیه‌ى دیگرى مى‌فرماید نازل كننده‌ى قرآن، جبرئیل است
سوره ۲: البقرة
قُلْ مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۹۷﴾
 
 و در آیه‌اى دیگر، تعبیر روح الامین براى كسى كه قرآن را بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نازل كرده است، بكار رفته:
شعراء / 193: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَْمِین».
با تطبیق با آیه‌ى پیشین، بروشنى مى‌توان استظهار كرد كه این روح الامین همان روح القدس است كه در جایى با اشاره به امانت از «امین» و در جاى دیگر به اعتبار و اشاره به قداست و پاكى‌اش «روح القدس» نامیده شده است.
‌‌‌* * *
در برخى آیات آمده است كه مؤمنان، به وسیله‌ى روحى، تأیید مى‌شوند:
مجادله / 22: «وَأَیَّدَهُمْ بِرُوح مِنْه». خدا  با روحي از ناحيه خودش آنها را تقويت فرموده
آیا این نیز همان روح القدسى است كه مؤیّد عیسى(علیه السلام) بود یاموجود دیگرى‌است كه لقب روح به او نیز اطلاق مى‌شود و مقامش نازلتر از روح القدس است. براى این سؤالها نیز جواب قاطعى از خود قرآن، نداریم.
‌‌‌* * *
در برخى موارد به خود حضرت عیسى على نبیّنا و آله و علیه السّلام، روح اطلاق شده است:
نساء / 171: «وَكَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْیَمَ وَرُوحٌ مِنْه...».  كلمه او است، كه او را به مريم القا نمود و روحي  از طرف او بود
پسر خدا نبود بلكه كلمه‌ى خدا و روحى از خدا بود. و شاید منشأ اینكه حضرت عیسى «روح الله» نامیده مى‌شود، همین آیه باشد. و امّا مناسبت این لقب براى او، شاید این باشد كه پیدایش وى، چون دیگران طبق قوانین مادى و اینجهانى نبوده است یعنى عوامل طبیعى در آفرینش او، نقش مهّمى نداشت. پس مى‌توان گفت: قوام او به همان روحى‌است كه از سوى خدا به مریم القاء شد. به این اعتبارروح نامیده شد كه نوعى عنایت بدوست و تعبیرى مجازى‌است نه حقیقى، اشاره به جنبه‌ى روحانیت و معنویت اوست كه با اینكه داراى جسم است، به بدنش هم روح مى‌گویند.
***
در یك مورد نیز در قرآن تعبیرى داریم كه احتمالاً به خود قرآن، روح اطلاق شده است:
شورى / 52: «وَكَذلِكَ أَوْحَیْنا إِلَیْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا» بر تو نيز روحي را به فرمان خود وحي كرديم
در این مورد بحث‌هاى زیادى شده است مبنى بر اینكه آیا روح به خود قرآن اطلاق شده و یا آنكه در «اوحینا»، معناى دیگرى گنجانده شده و روح، مفعول فعلى‌است كه در اوحینا  گنجانده شده است؛ یعنى، ارسلنا روحنا و اوحینا الیك. محتواى وحى، روح نیست بلكه محتواى وحى، مفاهیمى‌است كه به وسیله‌ى روح، (= روح القدس؛ روح الامین) ارسال مى‌شود. و اگر اینگونه معنا كنیم باز مصداق روح، جبرئیل است؛ ولى احتمال دارد كه «اوحینا الیك روحاً» به معنى: «اوحینا الیك القرآن»، باشد؛ در اینصورت، بحث باز مى‌گردد به اینكه: به چه اعتبارى «قرآن» روح نامیده شده است؟ آیا:
۱ـ به این اعتبار است كه قرآن موجب حیات انسان مى‌شود چنانكه در آیه‌اى مى‌فرماید:
انفال / 24:
 «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا للهِِ وَلِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما یُحْیِیكُم».
"اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد چون خدا و پيامبر شما را به چيزى فرا خواندند كه به شما حيات مى ‏بخشد آنان را اجابت كنيد"
كه محتواى رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله)، سرچشمه‌ى زندگى و حیات انسان است و چیزى كه موجب حیات گردد، روح نامیده مى‌شود. پس قرآن بدین اعتبار، روح نام دارد.
۲ـ اطلاق روح بر قرآن، به اعتبار حقیقت مجرّد قرآن است، یعنى فراسُوىِ این الفاظ و خطوط نقش یافته بر كاغذ، قرآن حقیقتى فرازمند و نورانى و مجرّد دارد كه همان مورد مشاهده و دانایى پیامبر(صلى الله علیه وآله) قرار گرفته است و به آن حقیقت چون بسیار شریف و والاست، روح اطلاق شده است.
‌‌‌* * *
در مواردى، روح و فرشتگان را با هم آورده است:
نحل / 2: «یُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِه».
فرشتگان را با روح از سوى خدا نازل مى‌كند.
قدر / 4: «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ فِیها بِإِذْنِ رَبِّهِم».
در شب قدر فرشتگان و روح فرود مى‌آیند.
معارج / 4: «تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ إِلَیْه».
فرشتگان و روح به سوى خدا عروج مى‌كنند.
جاى سؤال است كه: آیا این روح از سنخ فرشتگان است یا برتر از آنان و یا پایین‌تر از ایشان؟
در برخى از روایات آمده است كه: الرّوح خلق اعظم من جبرئیل.
شاید از برخى دیگر روایات نیز برآید كه نام یكى از فرشتگانِ بزرگ، روح است.
از اینروى، این عطف، و این همراهىِ  روح و فرشتگان، از نوع «ذكر خاص بعد
عام» است: فرشتگان را ذكر مى‌كند همراه با یكى از آنان كه سرپرست یا فرمانده‌ى آنان است: چنانكه در مورد جبرئیل جاى دیگر یاد كرده است كه فرمانده‌ى فرشتگان است: «مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ »
إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ﴿۱۹﴾كه [قرآن] سخن فرشته بزرگوارى است (۱۹)
ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ ﴿۲۰﴾ نیرومندی که نزد صاحب عرش، دارای مقام و منزلت است (۲۰)
مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ ﴿۲۱﴾در آنجا [هم] مطاع [و هم] امين است (۲۱)
در عالم بالا، جبرئیل مُطاع و فرمانده است. اگر مصداق روح در آیه‌ى مورد نظر ما جبرئیل باشد، به همین خاطر، یعنى فرماندهى اوست و ذكر خاص بعد از عام است.
نیز احتمال دارد كه روح، موجودى بزرگتر از فرشتگان و حتّى جبرئیل باشد.
به هر حال، روح  موجودى‌است كه با فرشتگان سنخیّت دارد و با آنان نزول و عروج دارد.
‌‌‌* * *
مورد دیگر كاربرد روح:
مریم / 17: «فَأَرْسَلْنا إِلَیْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیًّا». پس روح خود را به سوى او فرستاديم تا به [شكل] بشرى خوش‏اندام بر او نمايان شد
روحى كه در این آیه آمده است در همان حال كه به شكل و صورت انسان براى حضرت مریم ظاهر شده از سنخ موجودات فرابشرى و فرشتگان و شاید خود فرشته یا حتّى جبرئیل است و روح انسان نیست و همان نیست كه عیسى شد؛ بلكه مى‌گوید:من رسول پروردگارم «أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لأَِهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِیًّا» و پس از انجام رسالت خود به مقام خویش باز مى‌گردد.
‌‌‌* * *
پس آنچه مسلّم  است؛ روح در قرآن دو مورد استعمال حقیقى دارد:
1 ـ در مورد روح انسان
2 ـ در مورد موجودى كه از سنخ فرشتگان است.
یك آیه نیز داریم كه در آن مشخص نیست كه منظور، روح انسان است یا فرشته:
اسراء / 85: «وَیَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی».
ممكن است روحى كه از سوى اهل كتاب مورد سؤال واقع شده است، همان روحى باشد كه به عنوان نازل كننده‌ى قرآن، مطرح شده بود و نیز ممكن است روح انسان باشد؛ و وجه اوّل ظاهرتر است چون پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: روح الامین یا روح القدس، قرآن را بر من نازل كرده است؛ به همین جهت اهل كتاب از ایشان پرسیدند كه: این روح چیست؟ و فرمود كه این روح از امر پروردگار است.
 
***
بارى، اینك سؤال در موارد استعمال كلمه‌ى روح كه عمدةً دو مورد: روح انسانى و یا روح از قبیل و همسنخ با ملائكه است؛ این است كه:
آیا روح، در این مورد با معناى واحد بكار رفته یا مشترك لفظى است؟
توضیح این است كه در همه‌ى موارد مذكور، روح بر موجودى اطلاق مى‌شود كه داراى حیات و شعور است و موجودى‌است مخلوق؛ و بر موجود بى شعور و نیز بر خداوند و خالق اطلاق نمى‌گردد. نمى‌توان گفت خدا روح است. در استعمال‌هاى خودمان نیز، روح را در موردى بكار مى‌بریم كه منشأ حیات و شعور باشد؛ بنابر این اگر كسى بگوید معناى روح یعنى مخلوقات شعورمندى كه از سنخ مادیّات نیستند، گزاف نگفته است.انتساب روح به خدا یعنى چه؟
انتساب روح به خدا، در تعابیری چون:
حجر / 29: «مِنْ رُوحِی».
انبیاء / 91: «مِنْ رُوحِنا».
سجده / 9: «مِنْ رُوحِه».
یعنى چه؟ و این اضافه چگونه اضافه‌اى است؟
از روایات برمى‌آید كه در صدر اسلام و در زمان ائمه(علیهم السلام)، این توهّم براى برخى كسانى پیش مى‌آمده است كه ناگزیر چیزى از خدا در انسان وجود دارد، گویى در ذهنشان مى‌گذشته است كه جزئى از خدا جدا شده و به درون انسان آمده است. كم و بیش در برخى مكاتب فلسفى، چنین گرایشهایى به چشم مى‌خورد. گاهى بیان مى‌شود كه انسان از دو عنصر الهى و شیطانى تشكیل یافته است و چه بسا وجود همین اندیشه در عمق ذهن گویندگانِ آن، موجب شده است كه بپندارند انسان در تكامل خود، سرانجام خدا خواهد شد! از امام معصوم(علیهم السلام) در برخى روایات، سؤال شده است كه: هل فیه شىءٌ من جوهریّة الرّب؟ آیا چیزى از جوهریّت خداوندى در انسان وجود دارد؟
اصطلاح «جوهریّت» مى‌تواند نشانه‌ى آن باشد كه این سؤال‌ها وقتى مطرح شده است كه كسانى از مذاهب غیر اسلامى با مسلمانان ارتباط فرهنگى یافته بوده‌اند و اینگونه اصطلاحات (جوهر، عرض،...) كم كم در بین مسلمانان بویژه متكلّمان، رواج یافته بوده است.
در این روایات، شدیداً با این افكار مبارزه شده و در پاسخ آمده است كه: این حرفها كفر است و آنكه این سخنها را بر زبان آورد، از دین خارج شده است. روح انسان مخلوق خداست از «امر» خداست و خدا جزء ندارد. خدا بسیط است، چیزى از خدا كم نمى‌شود و بر او افزون نمى‌گردد و كسى كه با اینگونه مسائل كه ضرورترین مسائل اعتقادى اسلام در مورد خداست؛ آشنا باشد، نباید چنین توهّمى بكند.
 
 
پس منظور از: «مِنْ روحنا» و امثال آن، این نیست كه چیزى از خدا جدا شده باشد از قبیل اضافه‌ى جزء و كل نیست؛ بلكه اضافه‌اى‌است كه ادباء آن را اضافه‌ى تشریفى مى‌نامند. در اضافه، كمترین مناسبت كافى‌است و در همه‌ى زبانها نیز رایج است؛ نیز در فارسى خودمان: خداى ما، عالم ما، آسمانِ ما... این قبیل اضافات ملكیّت و جزئیّت را نمى‌رساند؛ بلكه نوعى اختصاص كه از كمترین مناسبت بهم مى‌رسد، براى اداى آن بسنده است.
ممكن است سؤال شود، اگر چنین است؛ پس چرا خدا به جاى «روحِ ما» نفرموده است «بدنِ ما» مگر بدن نیز چون روح، مخلوق خدا نیست؟
مى‌گوییم: در اضافه‌ى «روحنا»، چیزى بیش از رابطه‌ى خالق و مخلوق را لحاظ كرده است چنانكه در مورد كعبه مى‌فرماید: بیت الله. چرا؟ مگر نه آنست كه همه چیز با خدا نسبت مخلوقیّت دارد پس چرا برخى از چیزها را بویژه، به خود نسبت مى‌دهد؟
این به خاطر شرافتِ آن چیز هاست. یعنى انتساب بدن به خدا و انتساب روح به خدا، با هم برابر نیست. اگرچه از جهت مخلوقیّت مساویند ولى روح از جهت شرافت به خدا نزدیكتر است.
پس ما، از این اضافه و نسبت نباید تصوّر كنیم كه چیزى از خدا به انسان منتقل شده و یك عنصر خدایى در انسان وجود دارد. اجمالاً از قرآن بر مى‌آید كه در آدمى، جز بدن، چیزى بسیار شریف نیز وجود دارد ولى مخلوق خداست نه جزئى از خدا. و تا آن چیز شریف در انسان بوجود نیاید آدمى، انسان نمى‌گردد و چون در حضرت آدم بوجود آمد شأنى یافت كه باید فرشتگان در برابر او خضوع كنند. البته شرط كافى نیست، شرط لازم است، تا این نباشد، انسان صلاحیّت مسجود واقع شدن نمى‌یابد امّا آیا چیز دیگرى مى‌خواهد یا نه، آن را باید از كتاب و سنّت دریافت.
امّا روح چگونه چیزى‌است و آیا از سنخ موجودات طبیعى‌است یا از سنخ موجودهایى‌كه ما با آنها آشنایى نداریم، مگر با علم حضورى و معرفت شهودى؟
برخى از بزرگان، از آیه‌ى دوازدهم از سوره مؤمنون، خواسته‌اند  استفاده كنند:
آیه مى‌فرماید: شما را از نطفه آفریدیم بعد علقه و بعد مضغه و بعد كه به مرحله‌ى نفخ روح مى‌رسد، مى‌فرماید:
مؤمنون / 12: «أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَر».
آفرینش دیگرى ست. ظاهراً، هر مرحله نسبت به مرحله‌ى دیگر، آفرینش دیگرى‌پس چرا تنها پس از نفخ روح فرمود آفرینش دیگرى ست.
علّت اینست كه مردم مراحل قبلى را درمى‌یابند و مى‌دانند ولى مرحله‌ى روح چون براى ما قابل شناخت نیست، مى‌فرماید «خَلْقاً آخَر» آفرینش دیگرى ست؛ از نوع فعل و انفعالات طبیعى و مادّى نیست؛ چیز دیگرى ست.
این مى‌تواند شاهدى باشد براینكه روح (خلق آخر) از سنخ موجوداتِ غیر مادّى است
 
 
Dinani:
https://philosophyar.net/marefat/28-january-2011/
Time:
19:30’-22:00
33:30- 41:40
https://philosophyar.net/marefat/04-february-2011/
Time
14:08- 19:10
26:10- 33:42
https://philosophyar.net/marefat/11-february-2011/
 
حرکت جوهری
https://www.youtube.com/watch?v=cHlevOuZqU4&t=719s&ab_channel=mehdis128
15:15-22:26
27:50-35:30
37:50- 38:10حرکت جوهری (توضیحات استاد محمدی)
 
https://www.aparat.com/v/fi15u/%D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA_%D8%AC%D9%88%D9%87%D8%B1%DB%8C_%28%D8%AA%D9%88%D8%B6%D9%8A%D8%AD%D8%A7%D8%AA_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C%29
عالم ذر:
سوره ۷: الأعراف
وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ ﴿۱۷۲﴾
به خاطر بياور زماني را كه پروردگارت از پشت و صلب فرزندان آدم، ذريه آنها را برگرفت و آنها را گواه بر خويشتن ساخت (و فرمود:) آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند آري، گواهي مي‏دهيم (چرا چنين كرد؟) براي اينكه در روز رستاخيز نگوئيد ما از اين غافل بوديم (و از پيمان فطري توحيد و خداشناسي بيخبر). (۱۷۲)
 
 
سوره ۳۶: يس
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۶۰﴾
اى فرزندان آدم مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را مپرستيد زيرا وى دشمن آشكار شماست (۶۰)
برخی از مفسرین بر این باورند که عالم ذر یک عالم تمثیلی و غیر واقعی است ؛ برخی دیگر معتقدند که عالم ذر جهانی پیش از این دنیا می باشد که خداوند از انسانها در آنجا پیمان گرفته است.
استاد جوادی برخلاف این دو دیدگاه معتقدند که اولا عالم ذر یک واقعیت خارجی است نه واقعیت تمثیلی ؛ ثانیا عالم ذر پیش از این دنیا نیست بلکه در همین دنیا که دار تکلیف است واقع شده است .
ایشان بر این نکته تاکید می کنند که پیمان عالم ذر به وسیله عقل که حجت درونی است و وحی که حجت بیرونی است گرفته شده است. به بیان دیگر اقرار عقل به ربوبیت خداوند از یک سو و بیانات وحی در مورد ربوبیت خداوند از سوی دیگر همان میثاق الهی وجهان ذر به شمار می آید.
https://fa.wikishia.net/view/%D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA_%D8%AC%D9%88%D9%87%D8%B1%DB%8Cحرکت جوهری
حرکت جوهری نظریه‌ای فلسفی که براساس آن، حرکت، منحصر به اعراض نیست؛ بلکه در جوهر و ذات اشیاء نیز جاری است. ملاصدرا، فیلسوف شیعه ایرانی، نخستین کسی بود که با ردّ دیدگاه منکرین، به صراحت و با استناد به دلایل عقلی و نقلی آن را اثبات کرد. مشهور فلاسفه، حرکت در مقوله جوهر را انکار کرده و فقط به حرکت در چهار مقوله عرضی «کمْ»، «کیف»، «أینْ» و «وضع» قائل بوده‌اند.
«کمْ»
به طور مثال یک نهال کوچک، میشود درخت
 «کیف»
به طور مثال رنگ سیب از سبزی به قرمزی میشود
«أینْ»:
به طور مثال اگر یک شی را از جایی بجای دیگر انتقال بدهیم
 «وضع»
به طور مثال یک فرفره را در جای خودش بچرخانیم
 
بر اساس این نظریه، همه ذرات عالم مادی در یک سیلان و حرکت دائمی هستند و این به‌خاطر وجود قوه‌ای در اشیاء است که همواره به فعلیت می‌رسد. حرکت جوهری، یک مسئله علمی و تجربی نیست بلکه مسئله‌ای فلسفی است؛ زیرا حرکت جوهری، نو شدن لحظه به لحظه وجود «جوهر»است و به حرکات ستارگان و کهکشان‌ها و یا حرکات اتم‌ها که همه این‌ها حرکت در مکان و در «اعراض» است، ارتباطی ندارد.پیشینه بحث
ملاصدرا اولین فیلسوف در جهان اسلام است که علاوه بر این چهار مقوله، حرکت در مقوله جوهر را نیز پذیرفت؛[۵] زیرا عرض از مراتب وجود جوهر است و اگر در این مقوله‌ها حرکت رخ می‌دهد، پس باید در مقوله جوهر نیز جاری باشد.[۶] پیش از او و از زمان ارسطو، فلاسفه فقط قائل به حرکت در سه مقوله کمّْ (عرضی که ذاتاً قابل تقسیم است)، کیف (عرضی که بر خلاف کمْ، ذاتاً قابل تقسیم نیست) و أینْ (حالتی که از نسبت یک شئ با مکان پدید می‌آید) بودند و بعدها ابن سینا حرکت وضعی را به آنها اضافه کرد.[۷] ملاصدرا با افزودن حرکت در جوهر، قائل به حرکت در پنج مقوله شد.
ملاصدرا در بحث حركت جوهری، پس از ارائه استدلال‌های فلسفی و قبل از استشهاد به گفتار فيلسوفان و عارفان گذشته،‌ به آیه ۸۸ سوره نمل «و کوه‌ها را می‌بینی و می‌پنداری که آنها بی حرکت‌اند در حالی که آنها مانند ابر گذر می‌کنند.»[۱۴]استشهاد و استناد كرده است.[۱۵].
 کتاب‌شناسی
مقالات و کتاب‌های متعددی درباره نظریه «حرکت جوهری» نوشته شده است. مهم‌ترین کتاب‌هایی که به زبان فارسی در این زمینه نگارش یافته عبارتند از:ادله‌ای بر حرکت جوهری نوشته حسن حسن‌زاده آملی. نویسنده در این کتاب، بیست و یک دلیل برای اثبات حرکت جوهری ارائه و بیان کرده است.[۲۱]نهاد ناآرام جهان، نوشته عبدالکریم سروش. نویسنده در این کتاب نظریه «حرکت جوهری» را شرح داده و در پیشگفتار کتاب گفته است: «باید اذعان نمود که عظمت و اهمیت کشف و ابتکار نظریه حرکت جوهری و تاثیر عمیق و پردامنه آن بر فلسفه و فرهنگ اسلامی به هیچ روی کمتر از اهمیت دو کشف عظیم علمی جاذبه عمومی نیوتن و نظریه نسبیت عام انیشتین، نیست. اما افسوس که این متاع والای اندیشه بشری هرگز مانند آن دو اکتشاف علمی، مجال و عرصه ظهور نیافته است.»[۲۲]
 
https://www.youtube.com/watch?v=u2EeP5_F_yA&ab_channel=Mantegh_Falsafi
--------
 
اصالت و استقلال روح
دانشمندان الهى و فلاسفه روحيون معتقدند غير از مـوادى كـه جـسـم انسان را تشكيل مى دهد، حقيقت و گوهر ديگرى در او نهفته است كه از جنس ماده نيست اما بدن آدمى تحت تاثير مستقيم آن قرار دارد.
بـعبارت ديگر: روح يك حقيقت ماوراى طبيعى است كه ساختمان و فعاليت آن غير از ساختمان و فـعـاليـت جـهـان مـاده اسـت. درسـت اسـت كـه دائما با جهان ماده ارتباط دارد، ولى ماده و يا خاصيت ماده نيست !
در صـف مـقـابـل ، فـلاسـفـه مـادى قـرار دارنـد: آنـهـا مـى گـويـنـد: مـا مـوجـودى مـسـتـقـل از مـاده بـنـام روح يا نام ديگر سراغ نداريم هرچه هست همين ماده جسمانى و يا آثار فيزيكى و شيميائى آن است .
مـا دسـتـگـاهـى بـنـام مـغـز و اعـصـاب داريـم كـه بـخـش مـهـمـى از اعـمـال حـياتى ما را انجام مى دهند، و مانند ساير دستگاههاى بدن مادى هستند و تحت قوانين ماده فعاليت مى كنند.مـاتـريـاليـسـتـهـا ميگويند: سلسله اعصاب و مغز ما داراى فـعـاليـتـهـاى فيزيكى و شيميائى است و همين فعاليتها است كه ما نام آن را پديده هاى روحى و يا روح ميگذاريم .
آنـهـا ميگويند: هنگامى كه مشغول فكر كردن هستيم يك سلسله امواج الكتريكى مخصوص از مـغـز مـا بـرمـيـخـيزد، اين امواج را امروز با دستگاههائى ميگيرند و روى كاغذ ثبت مى كنند، مـخـصـوصـا در بـيـمـارستانهاى روانى با مطالعه روى اين امواج، راههائى براى شناخت و درمان بيماران روانى پيدا ميكنند، اين فعاليت فيزيكى مغز ما است
عـلاوه بـر ايـن سـلولهـاى مـغز بهنگام فكر كردن و يا ساير فعاليتهاى روانى داراى يك رشته فعل و انفعالات شيميائى هستند.
بـنـابـر ايـن روح و پـديـده هـاى روحـى چـيـزى جـز خـواص فـيـزيـكـى و فعل و انفعالات شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ما نمى باشد.
مـاديـهـا براى اثبات مدعاى خود و اينكه روح و فكر و ساير پديده هاى روحى همگى مادى هـسـتـنـد، يـعـنـى از خـواص فـيزيكى و شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ميباشند شواهدى آورده اند كه در زير به آنها اشاره ميشود:
1 - به آسانى ميتوان نشان داد كه با از كار افتادن يك قسمت از مراكز، يا سلسله اعصاب يك دسته از آثار روحى تعطيل ميشود.
مـثـلا آزمـايـش شـده كـه اگـر قـسـمـتهاى خاصى از مغز كبوتر را برداريم نمى ميرد ولى بـسيارى از معلومات خود را از دست ميدهد، اگر غذا به او بدهند ميخورد و هضم ميكند و اگر نـدهـنـد و تـنـهـا دانـه را در مـقـابل او بريزند نمى خورد و از گرسنگى ميميرد! همچنين در پـاره اى از ضـربـه هـاى مـغـزى كـه بـر انـسـان وارد مـيـشـود، و يـا بـه عـلل بـعـضـى از بـيماريها قسمتهائى از مغز از كار ميافتد، ديده شده كه انسان قسمتى از معلومات خود را از دست ميدهد.
2 - هـنـگـام فـكـر كردن تغييرات مادى در سطح مغز بيشتر ميشود، مغز بيشتر غذا ميگيرد، و بيشتر مواد فسفرى پس ميدهد موقع خواب كه مغز كار تفكر را انجام نميدهد كمتر غذا ميگيرد اين خود دليل بر مادى بودن آثار فكرى است . (مشکلشان این است که اگر ادراکات کار روح است پس چرا نیاز به غذا بیشتر دارد)
3 - مـشـاهـدات نشان ميدهد كه وزن مغز متفكران عموما بيش از حد متوسط است اين نشانه ديگرى بر مادى بودن روح است .
از مجموع اين استدلالات چنين نتيجه ميگيرند كه پيشرفت و توسعه فيزيولوژى انسانى و حـيـوانـى روز بـه روز ايـن حقيقت را واضحتر ميسازد كه ميان پديده هاى روحى و سلولهاى مغزى رابطه نزديكى وجود دارد.
اشتباه بزرگى كه دامنگير مادي ها در اينگونه استدلالات شده اين است كه ابزار كار را با فاعل كار اشتباه كرده اند.
بـراى ايـنـكـه بـدانـيـم چـگونه آنها ابزار را با كننده كار اشتباه كرده اند، اجازه دهيد يك مثال بياوريم.
دوربينهاى بزرگ نجومى ساخته شده است كه قطر عدسى آنها چندین متر است، اين دوربينها كه مجموع دستگاه آنها گاهى بـه انـدازه يـك عـمـارت چند طبقه ميشود عوالمى از جهان بالا را به انسان نشان میدهد كه چشم عادى حتى يكهزارم آن را نديده است.
حال فكر كنيد اگر روزى تكنولوژى بشر اجازه ساختن دوربينهائى به قطر يكصد متر بـا تـجـهـيزاتى به اندازه يك شهر دهد چه عوالمى بر ما كشف خواهد شد؟! اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه اگر اين دوربينها را از ما بگيريد به طور قطع بخشى يا بخشهائى از معلومات و مشاهدات ما در باره آسمانها تعطيل خواهد شد، ولى آيا بيننده اصلى ، ما هستيم يا دوربين است ؟!
آيـا دوربـيـن و تـلسـكـوپ ابـزار كـار مـا اسـت كـه بـوسـيـله آن مـى بـيـنـيـم و يـا فاعل كار و بيننده واقعى است ؟!
در مـورد مـغـز نـيز هيچكس انكار نميكند كه بدون سلولهاى مغزى انجام تفكر و مانند آن ممكن نيست ولى آيا مغز ابزار كار روح است ؟ يا خود روح ؟!
كـوتـاه سـخـن آنـكـه : تـمـام دلائلى كـه ماديها در اينجا آورده اند فقط ثابت ميكند كه ميان سـلولهـاى مـغـزى و ادراكات ماارتباط وجود دارد، ولى هيچكدام از آنها اثبات نميكند كه مغز انجام دهنده ادراكات است نه ابزار ادراك.
-------------
 
ما یک روح داریم و یک تن. برخی نظیر  مولوی اعتقاد دارند که تن نیز بیگانه است ماندند شعر زیر :
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی
جوهر خود را نبینی فربهی
البته دلیل هم دارند دلیلشان هم این است که کسی که علیه من شکایت میتواند بکند که من نیستم بیگانه است.
سوره ۴۱: فصلت
وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ وَهُوَ خَلَقَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۲۱﴾
و به پوست [بدن] خود مى‏ گويند چرا بر ضد ما شهادت داديد مى‏ گويند همان خدايى كه هر چيزى را به زبان درآورده ما را گويا گردانيده است و او نخستين بار شما را آفريد و به سوى او برگردانيده مى ‏شويد (۲۱)

(8) ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِن سُلاَلَةٍ مِن مَاءٍ مَهِينٍ

(8) ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِن سُلاَلَةٍ مِن مَاءٍ مَهِينٍ

(۸) سپس نسل او را از عصارهاي از آب ناچيز و بيقدر خلق كرد.

 

كلمه (سلاله ) بطورى كه در مجمع البيان گفته برگزيده و خلاصه اى است كه از چيزى ديگر گرفته شود، و نطفه مرد را سلاله گفته اند، چون از صلب او گرفته مى شود.

 

كلمه مهين كه به معنى ضعيف و حقير و ناچيز است اشاره به وضع ظاهرى آن مى باشد و گر نه از اسرارآميزترين موجودات است .

اين آب كه ظاهرا آبى است بى ارزش و بى مقدار از نظر ساختمان و سلول هاى حياتى شناور در آن ، و همچنين تركيب مخصوص ‍ مايعى كه سلولها در آن شناورند بسيار ظريف و فوق العاده دقيق و پيچيده است و از نشانه هاى عظمت پروردگار و علم و قدرت او محسوب مى شود.

(7) الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَانِ مِن طِينٍ

(7) الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَانِ مِن طِينٍ

(۷) او همان كسي است كه هر چه را آفريد نيكو آفريد، و آغاز آفرينش انسان را از گل قرار داد.

سپس با ذكر اين مقدمه (آفاقى ) وارد بحث انفسى مى شود و همانگونه كه در بحث آيات آفاقى از چند شاخه توحيد سخن گفت در اينجا از چند موهبت بزرگ در مورد انسانها سخن مى گويد.

نخست مى فرمايد: (خداوند آغاز آفرينش انسان را از گل قرار داد) (و بداء خلق الانسان من طين ).

تا هم عظمت و قدرت خود را نشان دهد كه آنچنان مخلوق برجسته اى را از چنين موجود ساده و كم ارزشى آفريده و هم به اين انسان هشدار دهد كه تو از كجا آمده اى و به كجا خواهى رفت .

آن‌گاه براي دعوت به توحيد و نظم حكيمانه ذات اقدس الهي چند مطلب را ذكر مي‌كند:

 فرمود هر چه سهم هستي دارد اين هستي را از خدا گرفت فرمود: ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ﴾[9] هر چه مصداق شيء است مخلوق خداست. آن ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ﴾ را به صورت باز در همين سورهٴ «سجده» آيه چهار فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ﴾ يعني مجموعه نظام هستي را خدا آفريد.

 سپس فرمود ﴿الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ﴾ هر چه را كه آفريد به زيباترين وجه آفريد, پس نقصي در عالَم نيست اين بخش دوم.

بخش سوم تبيين اين احسن بودن است كه چگونه هر چيزي را كه آفريد به زيباترين وجه آفريد آن در سورهٴ مباركهٴ «طه» بحثش گذشت.

در سورهٴ مباركهٴ «طه» فرمود; وقتي وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) درباره خلقت توحيدي عالَم با فرعون سخن مي‌گويد وقتي فرعون گفت ﴿فَمَن رَبُّكُمَا يَا مُوسَي﴾ موساي كليم(سلام الله عليه) فرمود: ﴿رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ پروردگار ما كسي است كه به هر موجودي آنچه را لازمه آفرينش او بود داده﴾ (يك) ﴿ثُمَّ هَدَي  سپس هدايتش كرده است﴾ (دو)

 فرمود زيبايي هر چيزي به دو عامل است اينكه تمام ساختار دروني آن, آنچه لازم دارد بايد داشته باشد و هماهنگ, يك درخت هر چه مي‌خواهد بايد داشته باشد يك حيوان هرچه مي‌خواهد بايد داشته باشد و دارد. و اينها هم با هم هماهنگ‌اند هم دستگاه گوارش آنها هم دستگاه جذب و دفع آنها هم دستگاه فربه شدن اينها صيد اينها شكار اينها هر چه را كه هر حيواني براي زيست خودش لازم داشت ذات اقدس الهي به او داد. اين يك عنصر, ديگر اينكه بالاخره ساختار نظام داخلي زيباست اما اين كجا دارد مي‌رود اگر هدف نداشته باشد كه مي‌شود عبث. شيء عبث كه احسن نيست.

اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ هَدَي﴾ يعني اينها را به مقصدشان هدايت كرد اگر در سورهٴ «هود» فرمود: ﴿مَا مِن دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ هيچ جنبنده‏ اى نيست مگر اينكه او مهار هستى‏ اش را در دست دارد به راستى پروردگار من بر راه راست است﴾همين است. فرمود رهبر همه موجودات من هستم. زِمام و ناصيه هر موجودي به دست من است و كار من هم بر اساس صراط مستقيم است بيراهه نمي‌برم.

عقل هم همين معنا را كشف مي‌كند عقل مي‌گويد اگر نظامي بهتر از اين ممكن بود و ذات اقدس الهي نيافريده بود اين مقدم, سه تالي دارد اين خلق نكردنش يا براي فقدان علم است كه ـ معاذ الله ـ خدا عالِم نبود يا براي فقدان قدرت است كه ـ معاذ الله ـ عاجز بود يا براي فقدان جود است. چون هر سه از اوصاف سلبي خداي سبحان است و محال است. عالَم از اين بهتر ممكن نيست.

منتها انسان را به عنوان انسان آفريد نه به عنوان مصرف‌كننده اگر سيلي هست اگر زلزله‌اي هست اگر آتشفشاني هست همه اينها راه‌هاي علمي دارد مي‌شود اينها را مهار كرد يك وقت است كه انسان بيراهه مي‌رود مشمول كيفر الهي است از آن ديگر مفرّي نيست بين انسان و اعمال انسان با حوادث روزگار يك رابطه مستقيم است فرمود اگر بيراهه رفتيد ما مدتي صبر مي‌كنيم راه توبه و انابه را باز مي‌كنيم بعد ﴿خَسَفْنَا بِهِ الْأَرْضَ بعضي را در زمين فرو برديم﴾ هست, ﴿فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ او و سپاهيانش را گرفتيم و آنان را در دريا افكنديم﴾ هست, ﴿أَرْسَلْنَا عَلَيْهِ حَاصِباً بر بعضي از آنها طوفاني تواءم با سنگريزه فرستاديم﴾ هست, ﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ تندباد را هفت شب و هشت روز پي در پي و بنيانكن بر آنها مسلط ساخت﴾[16] هست, باد را مسلط مي‌كنيم آب را مسلط مي‌كنيم زمين را مسلط مي‌كنيم سنگ‌ريزه‌ها و شهاب‌سنگ‌ها را مسلط مي‌كنيم فرمود اگر بيراهه رفتيد ما مهلت مي‌دهيم درِ توبه را باز مي‌كنيم كه برگرديد, برنگشيد شما را به كام مرگ مي‌بريم اگر به راه بوديد ﴿لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَي آمَنُوا وَاتَّقَوا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّماءِ وَالْأَرْضِ﴾,[17] ﴿وَلَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِم مِن رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِن فَوْقِهِمْ وَمِن تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ و اگر آنان تورات و انجیل  و آنچه را که از سوی پروردگارشان به آنان نازل شده برپا می داشتند، بی تردید از برکات آسمان و زمین بهره مند می شدند﴾[18] اين آيات نشان مي‌دهند بين ما و حوادث عالَم ارتباط مستقيمي هست ما را خدا به عنوان يك موجود مصرف‌كننده خلق نكرده فرمود مقداري عقل را به كار ببريد همه چيز را مي‌توانيد بفهميد ما براي شما مسخّر كرديم چطور مي‌شود شما نفهمي كه كجا جاي گُسل زلزله است كجا سيل مي‌آيد اصلاً براي همين ما به شما هوش داديم. ما شما را براي اين كار خلق كرديم شما خيال مي‌كنيد براي مصرف كردن خلق كرديم ما انسان را براي تلاش و كوشش آفريديم بنابراين چيزي از طرف ذات اقدس الهي در عالَم نيست كه كمبود داشته باشد.

لذا از مجموع آيه سورهٴ «رعد» و «زمر» به دست مي‌آيد كه ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ﴾ از آيه محلّ بحث سورهٴ «سجده» برمي‌آيد ﴿الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ﴾ از آيه پنجاه سورهٴ مباركهٴ «طه» تبيين اين احسن بودن برمي‌آيد كه چطور نظام, نظام احسن است فرمود هر چيزي هر چه لازم بود به او داديم و او را براي هدف خلق كرديم بين او و بين هدف, راه مستقيم ايجاد كرديم ابزار تطرّق و پيمودن راه را به او داديم خود ما هم پيشاني او را گرفتيم داريم مي‌بريم ﴿أَعْطَي كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي﴾ حالا اين وسط‌ها او از بند مي‌خواهد خارج بشود آن ديگر به سوء اختيار خودش است و ﴿عَنِ الصِّرَاطِ لَنَاكِبُونَ از اين صراط منحرفند﴾.

 

حالا فرمود: ﴿الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ﴾ هر چه را آفريد زيبا آفريد كه زيباتر از اين فرضي ندارد آن‌گاه در برابر اين زيبايي سخن از معاد مطرح است. اگر عالَم همين باشد كه پايانش پوسيدن باشد نه از پوست به در آمدن، مي‌شود عالَم باطل, انسان بيايد و زندگي بكند بعد هم هر كار كرد, كرد هيچ كسي مسئول نباشد اين مي‌شود باطل.

 

اگر درباره انسان فرمود: ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ يا فرمود: ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ كه ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريده‏ ايم. ﴾[2] براي اين نيست كه ﴿بَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَانِ مِن طِينٍ﴾ انسان را از طين آفريد, خيلي‌ها را از خاك مي‌آفريند ديگر نه آنها «أحسن المخلوقين» هستند و نه قرآن در آن موارد درباره خداي سبحان به عنوان ﴿أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ ياد مي‌كند. مشتركات انسان و دام را در سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» ملاحظه فرموديد

http://www.parsquran.com/data/show.php?sura=23&ayat=12&user=far&lang=far&tran=2

 

 خداي سبحان اين مشتركات بين انسان و دام را كه ذكر مي‌كند هرگز تعبير به ﴿أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ ندارد يعني مسئله نطفه بودن مسئله علقه بودن مسئله مضغه بودن مسئله عِظام بودن مسئله ﴿فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾ همه اينها در گاو و گوسفند هم هست اينها مشتركات بين انسان و دام است اما وقتي كه فرمود: ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾[3] او مي‌شود «أحسن المخلوقين» خدا مي‌شود ﴿أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ آيه دوازده به بعد سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» كه بحثش قبلاً گذشت اين بود ﴿وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن سُلاَلَةٍ مِن طِينٍ ٭ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَّكِينٍ ٭ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾ تا اينجا مشترك بين انسان است و دام اما ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾ در آنها نيست ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ اما آن خلق آخر چيست براي خيلي‌ها روشن نيست ﴿وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلاً﴾[4] وقتي انسان «أحسن المخلوقين» شد كشف مي‌كنيم كه خدا ﴿أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ است «أحسن المخلوقين» بودن انسان به مناسبت آن ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾ است.

اگر كسي آن جريان ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾ را رها كرده بدن‌محوري شد خداي سبحان به او مي‌فرمايد تو اگر از نظر بدن بخواهي فكر بكني ﴿إِنَّكَ لَن تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً﴾[5] اين زميني كه روي آن راه مي‌روي از تو سنگين‌تر است اين كوهي كه در دامنه آن حركت مي‌كني از تو بلندتر است نه به كوه مي‌رسي نه قدرت داري زمين را مهار كني همه چيز از تو سنگين‌تر و بزرگ‌تر است.

غرض آن است كه آن آيات هم قبلاً گذشت كه انسان منهاي اهتمام به مسئله روح, زمين از او سنگين‌تر است آسمان از او بزرگ‌تر است

انسان كريم است به استناد ﴿لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾.  قبلاً هم گذشت كه كرامتِ او به استناد خلافت اوست كه ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾ او كه كريمِ بالذّات نيست كرامت او به استناد خلافت اوست خلافت هم آن است كه خليفه كار مستخلَف‌عنه را انجام بدهد به دستور مستخلف‌عنه كار بكند نه اينكه كنار سفره خلافت بنشيند حرف خودش را بزند اگر كسي نان خلافت را خورد حرمت خلافت را ديد حرف خودش را زد مي‌شود ﴿كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾ ديگر جا براي ﴿كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾ نيست. كرامت انسان, ذاتيِ او نيست به استناد خلافت اوست اين يك اصل, كرامت خليفه به اين است كه دستور مستخلف‌عنه را انجام بدهد اگر كرامتِ خلافت را چشيد و غاصبانه حرف خودش را زد مثل اينكه كسي قائم‌مقام يك وزير باشد از طرف وزير امضا بكند حقوق خاص هم بگيرد ولي كار خودش را بكند اين خلافت او غاصبانه است درباره همين‌ها فرمود: ﴿اولئک کالانعام بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[10]

پس نسبت به اينها سخن از «أحسن المخلوقين» نيست تحليل كرده فرمود زمين از شما محترم‌تر است آسمان از شما محترم‌تر است ﴿ءَأَنتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَنَاهَا﴾,[11] ﴿لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ﴾[12] همه اين آيات براي انسان عادي است

مراد از انسان فرد فرد آدميان نيست، بلكه مراد نوع آدمى است، مى خواهد بفرمايد: مبدا پيدايش ‍ اين نوع گل بوده، كه همه افراد منتهى به وى مى شوند، و خلاصه تمامي افراد اين نوع از فردى پديد آمده اند كه او از گل خلق شده، چون فرزندانش از راه تناسل و تولد از پدر و مادر پديد آمده اند و مراد از آن فردى كه از گل خلق شده آدم و حوا (علیهم السلام) است.

دليل گفتار ما اين است كه دنبال جمله مورد بحث مى فرمايد: (ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهين )، يعنى سپس نسل او را از آبى بى مقدار خلق كرد، و اين تعبير مى فهماند كه منظور از مبدا خلقت انسان، همان اولين فردى است كه از گل خلق شده، نه فرد فرد انسانها، كه از آبى بى مقدار خلق شده اند.

 

Ref: Mesbah Yazdi

یكجا مى‌فرماید: انسان را از خاك آفریدیم و جاى دیگر مى‌گوید: بشر را از خاك آفریدیم؛

الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسَانِ مِنْ طِينٍ

إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي خَالِقٌ بَشَرًا مِنْ طِينٍ

 

امّا اینكه چرا، یكجا مى‌گوید بشر و جاى دیگر انسان؟

گاهى فصاحت و بلاغت مقتضى این نوع كاربُرد مترادفات است. گاهى این ظرائف را كسانى كه ذوق لطیف و والایى دارند در مى‌یابند گاهى هم قابل تبیین نیست ولى چون ما برآنیم كه قرآن در بالاترین ستیغ بلاغت و فصاحت، نازل شده، معتقدیم كه اینجا این لفظ و جاى دیگر، لفظ دیگر، مناسب بوده است.

-----------

 

گفتارى در عمر صنف انسان و انسانهاى اوليه

در تاريخ يهود آمده است كه : عمر نوع بشر از روزى كه در زمين خلق شده تاكنون، بيش از حدود هفت هزار سال نيست كه اعتبار عقلى هم كمك و مساعد اين تاريخ است، براى اينكه اگر ما از نوع بشر يك انسان مرد و يك زن را كه با هم زن و شوهر باشند فرض ‍ كنيم كه در مدتى متوسط نه خيلى طولانى و نه خيلى كوتاه با هم زندگى كنند و هر دو داراى مزاجى معتدل باشند و در وضع متوسطى از حيث امنيت و فراوانى نعمت و رفاه و مساعدت و... و همه عوامل و شرايطى كه در زندگى انسان مؤ ثرند قرار داشته باشند و از سوى ديگر فرض كنيم اين دو فرد در اوضاعى متوسط توالد و تناسل كنند و باز فرض كنيم كه همه اوضاعى كه درباره آن دو فرض ‍ كرديم درباره فرزندان آن دو نيز محقق باشد و فرزندانشان هم از نظر پسرى و دخترى بطور متوسط به دنيا بيايند خواهيم ديد كه اين انسان كه در آغاز فقط دو نفر فرض شده بودند، در يك قرن يعنى در راءس صد سال عددشان به هزار نفر مى رسد، در نتيجه هر يك نفر از انسان در طول صد سال پانصد نفر مى شود.

آنگاه اگر عوامل تهديدگر را كه با هستى بشر ضديت دارد (از قبيل بلاهاى عمومى يعنى سرما، گرما، طوفان، زلزله، قحطى، وبا، طاعون، خسف، زير آوار رفتن، جنگهاى خانمان برانداز و ساير مصائب غير عمومى كه احيانا به تك تك افراد مى رسد) در نظر بگيريم و از آن آمار كه گرفتيم سهم اين بلاها را كم كنيم و در اين كم كردن حداكثر را در نظر بگيريم يعنى فرض كنيم كه بلاهاى نامبرده از هر هزار نفر انسان نهصد و نود و نه نفر را از بين ببرد و در هر صد سال كه بر حسب فرض اول در هر نفر هزار نفر مى شوند غير از يك نفر زنده نماند.

و به عبارت ديگر: عامل تناسل كه بايد در هر صد سال دو نفر را هزار نفر كند تنها آندو را سه نفر كند و از هزار نفر تنها يك نفر بماند آنگاه اين محاسبه را به طور تصاعدى تا مدت هفت هزار سال يعنى هفتاد قرن ادامه دهيم خواهيم ديد كه عدد بشر به دو بليون و نيم مى رسد و اين عدد همان عدد نفوس بشر امروزى است كه آمارگران بين المللى آنرا ارائه داده اند.  به نظر میرسد که علامه کم حساب  باشد. ۲ نفر هر ۱۰۰ سال ۱.۵ برابر میشود در نتیجه

2x (1.5^55)/(10^9)=9.6 billion

 پس اعتبار عقلى هم همان را مى گويد كه تاريخ گفته است و ليكن دانشمندان طبقات الارض و به اصطلاح (ژئولوژى ) معتقدند كه عمر نوع بشرى بيش از میلیونها سال است و بر اين گفتار خود ادله اى از فسيل هائى كه آثارى از انسانها در آنها هست، و نيز ادله اى از اسكلت سنگ شده خود انسانهاى قديمى آورده اند، كه عمر هر يك از آنها به طورى كه روى معيارهاى علمى خود تخمين زده اند بيش از پانصد هزار سال است.

اين اعتقاد ايشان است ليكن ادله اى كه آورده اند قانع كننده نيست دليلى نيست كه بتواند اثبات كند كه اين فسيل ها، بدن سنگ شده اجداد همين انسانهاى امروز است و دليلى نيست كه بتواند اين احتمال را رد كند كه اين اسكلت هاى سنگ شده مربوط است به يكى از ادوارى كه انسانهائى در زمين زندگى مى كرده اند چون ممكن است چنين بوده باشد و دوره ما انسانها متصل به دوره فسيل هاى نامبرده نباشد، بلكه انسانهائى قبل از خلقت آدم ابوالبشر در زمين زندگى كرده و سپس منقرض شده باشند و همچنين اين پيدايش ‍ انسانها و انقراضشان تكرار شده باشد، تا پس از چند دوره نوبت به نسل حاضر رسيده باشد.

و اما قرآن كريم بطور صريح متعرض كيفيت پيدايش انسان در زمين نشده، كه آيا ظهور اين نوع موجود (انسان ) در زمين منحصر در همين دوره فعلى است كه ما در آن قرار داريم و يا دوره هاى متعددى داشته، و دوره ما انسانهاى فعلى آخرين ادوار آن است؟.

هر چند كه ممكن است از بعضى آيات كريمه قرآن استشمام كرد كه قبل از خلقت آدم ابوالبشر (عليه السلام ) و نسل او انسانهائى ديگر در زمين زندگى مى كرده اند مانند آيه شريفه :

 

وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾

هنگامي كه پروردگار تو به فرشتگان گفت: من در روي زمين جانشين و حاكمي قرار خواهم داد. فرشتگان گفتند آيا كسي را در زمين قرار ميدهي كه فساد و خونريزي كند؟ ما تسبيح و حمد تو را به جا مي ‏آوريم، پروردگار فرمود: من حقائقي را مي‏دانم كه شما نمي دانيد. (۳۰)

كه از آن برمى آيد قبل از خلقت بنى نوع آدم دوره ديگرى بر انسانيت گذشته، كه ما در تفسير همين آيه به اين معنا اشاره كرديم. در بعضى از روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام مطالبى آمده كه سابقه ادوار بسيارى از بشريت را قبل از دوره حاضر اثبات مى كند

 

آدم مذكور در آيات قرآن

و چه بسا گفته باشند كه : مراد از آدم كه در آيات مربوط به خلقت بشر، نامش ذكر شده آدم نوعى است نه، يك فرد معينى از بشر، گوئى كه مطلق انسان از اين جهت كه خلقتش منتهى به مواد زمين است و از اين جهت كه به امر توليد مثل پرداخته، آدم ناميده شده و چه بسا كه اين احتمال خود را به ظاهر آيه زير مستند كرده باشند، كه مى فرمايد:

سوره ۷: الأعراف

وَلَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ ﴿۱۱﴾

ما شما را آفريديم سپس صورت بندي كرديم سپس به فرشتگان گفتيم براي آدم خضوع كنيد آنها سجده كردند جز ابليس كه از سجده كنندگان نبود. (۱۱)

 چون اين آيه از اين اشاره خالى نيست كه فرشتگان مامور شده اند براى كسى سجده كنند كه خداى تعالى با خلقت او و تصويرش آماده سجده اش كرده است و آيه شريفه فرموده او شخص معين نبوده بلكه جميع افراد بشر بوده است چون فرموده : (شما را خلق كرديم و سپس صورتگري نموديم...) و همچنين در آيه ديگر فرموده :

قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعَالِينَ ﴿۷۵﴾

گفت: اي ابليس چه چيز مانع تو از سجده كردن بر مخلوقي كه با قدرت خود او را آفريدم گرديد؟ آيا تكبر كردي، يا از برترين بودي ؟ (۷۵)

قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ ﴿۷۶﴾

گفت: من از او بهترم! مرا از آتش آفريده‏ اي و او را از گل. (۷۶)

 

……..

 

قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۸۲﴾

گفت: به عزتت سوگند همه آنها را گمراه خواهم كرد (۸۲)

نخست سخن از خلقت يك فرد دارد و در آخر از همان يك فرد تعبير به جمع كرده .

 

ليكن اين احتمال قابل قبول نيست زیرا مخالف ظاهر اين آيات است كه: 

(و بدء خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهين ).

سوره ۴: النساء

يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالًا كَثِيرًا وَنِسَاءً …. ﴿۱﴾

اى مردم از پروردگارتان كه شما را از نفس واحدى آفريد و جفتش را [نيز ] از او آفريد و از آن دو مردان و زنان بسيارى پراكنده كرد پروا داريد…. (۱)

 

(إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُمثل عيسي در نزد خدا، همچون آدم است، كه او را از خاك آفريد، و سپس به او فرمود: «موجود باش!» او هم فورا موجود شد)

 

كه صريح در اين است كه خلقت آدم مانند خلقت عيسى و خلقت عيسى مانند خلقت آدم خلقتى استثنائى است و اگر منظور از كلمه (آدم ) آدم نوعى بود ديگر تشبيه خلقت عيسى به آن معنا نداشت چون خلقت عيسى خارق العاده بود و خلقت نوع بشر بطور (عادى ) است.

 

 گفتارى در كيفيت تناسل طبقه دوم از انسان

تناسل طبقه اول انسان يعنى آدم و همسرش از راه ازدواج بوده است كه نتيجه اش متولد شدن پسران و دخترانى و به عبارت ديگر خواهران و برادرانى گرديده است و در اين باره بحثى نيست بحث در اين است كه طبقه دوم بشر يعنى همين خواهران و برادران چگونه و با چه كسى ازدواج كرده اند؟ آيا ازدواج در بين خود آنان بوده و يا به طريقى ديگر صورت گرفته است ؟ از ظاهر اطلاق آيه شريفه زير كه مى فرمايد: (وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالًا كَثِيرًا وَنِسَاءً ... و از آن دو مردان و زنان بسيارى پراكنده كرد ) به بيانى كه گذشت برمى آيد كه در انتشار نسل بشر غير از آدم و همسرش هيچ كس ديگرى دخالت نداشته و نسل موجود بشر منتهى به اين دو تن بوده و بس، نه هيچ زنى از غير بشر دخالت داشته و نه هيچ مردى، چون قرآن كريم در انتشار اين نسل تنها آدم و حوا را مبداء دانسته و اگر غير از آدم و حوا مردى يا زنى از غير بشر نيز دخالت مى داشت مى فرمود: (و بث منهما و من غيرهما) و يا عبارتى ديگر نظير اين را مى آورد تا بفهماند كه غير از آدم و حوا موجودى ديگر نيز دخالت داشته و معلوم است كه منحصر بودن آدم و حوا در مبداءيت انتشار نسل، اقتضا مى كند كه در طبقه دوم ازدواج بين خواهر و برادر صورت گرفته باشد.

 

و اما اينكه چنين ازدواجى در اسلام حرام است و بطورى كه حكايت شده در ساير شرايع نيز حرام و ممنوع بوده ضررى به اين نظريه نمى زند، براى اينكه تحريم حكمى است تشريعى كه تابع مصالح و مفاسد است، نه حكمى تكوينى و غير قابل تغيير، و زمام تشريع هم به دست خداى سبحان است، او هر چه بخواهد مى كند و هر حكمى بخواهد مى راند چه مانعى دارد كه يك عمل را در روزى و روزگارى جايز و مباح كند و در روزگارى ديگر حرام نمايد در روزى كه جز تجويزش چاره اى نيست تجويز كند و در روزگارى ديگر كه اين ضرورت در كار نيست تحريم كند.

و در احتجاج از امام سجاد عليه السلام آمده كه در حديثى و گفتگوئى كه با مردى داشته سخن بدينجا رسانده كه : (هابيل ) با (لوزا) خواهر همزاى (قابيل ) ازدواج كرد و (قابيل ))با (اقليما) همزاى هابيل راوى مى گويد: مرد  پرسيد: آيا هابيل و قابيل خواهران خود را حامله كردند؟ فرمود: آرى مرد عرضه داشت : اينكه عمل مجوسيان امروز است راوى مى گويد: حضرت فرمود: مجوسيان اگر اين كار را مى كنند و ما آن را باطل مى دانيم براى اين است كه بعد از تحريم خدا آن را انجام مى دهند آنگاه اضافه نمود: منكر اين مطلب نباش براى اينكه درستى اين عمل در آن روز و نادرستيش در امروز حكم خدا است كه چنين جارى شده مگر خداى تعالى همسر آدم را از خود او خلق نكرد؟ (يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا) در عين حال مى بينيم كه او را بر وى حلال نمود، پس اين حكم شريعت آن روز فرزندان آدم و خاص آنان بوده و بعدها خداى تعالى حكم حرمتش را نازل فرمود....

-----------

 

-  سجده فرشتگان پس از تکمیل خلقت آدم(ع) و قبل از خلقت حوا بود. و در هیچ روایتی وجود ندارد که فرشتگان با آن‌که حوا حضور داشت تنها بر آدم سجده کرده باشند.

 - سجده به حضرت آدم، سجده به انسان به عنوان  اشرف مخلوقات و انسان کامل بود، نه سجده بر جنس مرد تا زنان از این امتیاز محروم باشند.

(6) ذلِكَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

(6) ذلِكَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

 

(۶) او خداوندي است كه از پنهان و آشكار با خبر است، و شكست ناپذير و مهربان است.

بديهى است كسى كه مى خواهد تدبير امور آسمان و زمين كند، و حاكم بر آنها باشد، و عهده دار مقام ولايت و شفاعت و خلاقيت باشد، بايد از همه چيز، از پنهان و آشكار آگاه باشد كه بدون آگاهى و علم گسترده هيچيك از اين امور امكان پذير نيست .

در عين حال چنين كسى بايد (عزيز)، (قدرتمند و شكست ناپذير) باشد تا بتواند اين كارهاى مهم را انجام دهد. ولى عزت و قدرتى نه توام با خشونت ، بلكه توام با رحيميت و لطف !

 

فرمود: ﴿عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ﴾ در بحث‌هاي قبل در زمينه ﴿عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾ گذشت كه علم به غيب تعلّق نمي‌گيرد. اينكه فرمود خدا ﴿عَالِمُ الْغَيْبِ﴾ است نه يعني چيزهايي ـ معاذ الله ـ نزد خدا غيب است با اينكه غيب است خدا به آن عالِم است. علم, اصولاً حضور و كشف و شهود است. منتها اينكه فرمود: ﴿عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾ يعني آنچه نزد شما غايب است نزد خدا مشهود است لذا اين ﴿عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾ را جمع‌بندي كرده فرمود: ﴿وَاللَّهُ عَلَي كُلِّ شَي‏ءٍ شَهِيدٌ﴾

(5) يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ

(5) يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ خمسين أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ

(۵) امور اين جهان را از آسمان به سوي زمين تدبير مي‏كند سپس در روزي كه مقدار آن هزار سال از سالهائي است كه شما مي‏شمريد به سوي او باز مي‏گردد (و دنيا پايان مي‏يابد).

امر اگر به معناي فرمان باشد جمع آن اوامر است و اگر به معناي شأن و كار باشد جمع آن امور است اين امر به معناي شأن و كار است كه جمعش امور است.

 

بعد از آفرينش, سخن از پرورش است كه چگونه مي‌پروراند. درباره پرورش و تدبير اين سه امر را ذكر فرمود:

(يك) يكي اينكه تدبير امر از آسمان شروع مي‌شود

(دو) و در زمين مي‌‌ماند كه زمين را بپروراند و اداره كند

(سه) بازگشتش هم عروج به خداست

 در روزي كه اندازه آن هزار سال است به حساب و شمارش شما.

 

خدا امور را از آسمان تنزّل مي‌دهد ﴿مِنَ السَّماءِ﴾ معلوم مي‌شود كه نقشه و مهندسي اينها در مخازن بالاتر ترسيم مي‌شود بعد تنزّل پيدا مي‌كند كه اين ﴿يُدَبِّرُ﴾ همسان با «يُنزِّل» خواهد بود. در سورهٴ مباركهٴ «حجر» گذشت كه فرمود: ﴿إِن مِّن شَيْ‏ءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ خزائن همه چيز نزد ما است ولي ما جز به اندازه معين آنرا نازل نمي‏كنيم﴾ اگر همه اشيا مسبوق به قضا و قدر الهي است و در مخزن الهي كارها مهندسي شده است اندازه‌گيري مي‌شود بعد نازل مي‌شود پس تدبير به معناي تنزيل خواهد بود ﴿يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ﴾ چون ﴿إِن مِّن شَيْ‏ءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾.

قهراً منظور از سما اين آسمان ظاهر نخواهد بود بلكه مخزني از مخازن الهي است كه آن مخزن به روي كفار گشوده نمي‌شود اينكه فرمود: ﴿لاَ تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ﴾ درهاي آسمان به روي كفار باز نمي‌شود معلوم مي‌شود اين آسماني كه مخزن امور غيبي است وگرنه اين آسمان ظاهري كه مورد رفت و آمد بسياري از كافران است.

http://qurannotes.blogfa.com/category/27

 

بعد برگشت و بازگشتي هم دارد كه همين امور سماوي كه به زمين تنزّل كرده است ﴿يَعْرُجُ إِلَيْهِ﴾ چون ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ  آگاه باشيد بازگشت همه چيز به سوي خدا است.﴾ هم سير اشيا به طرف خداست هم صيرورت اشيا به طرف خداست ﴿ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ﴾ اين ﴿فِي يَوْمٍ﴾ كه بعد از اين سه مطلب ذكر شد,  احتمال اينكه به اول و دوم هم مراجعه كند مطرح است. ظاهرش اين است كه به همين اخير برمي‌گردد ﴿ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ﴾

 

در سورهٴ مباركهٴ «حج» آيه 47 به اين صورت آمده ﴿وَيَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذَابِ وَلَن يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَإِنَّ يَوْماً عِندَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ﴾. يك روز ربوبي به اندازه هزار سالي است كه شما مي‌شماريد وقتي خدا فرمود يك روز,  ديگر ممكن است هزار سال بعد فاصله بشود به هر تقدير يوم عند الله به حساب روزشمار شما، هزار سال خواهد بود چون قيامت پنجاه هزار سال است اين ﴿فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ﴾ اشاره به اين است كه قيامت پنجاه مشهد و پنجاه موقف بازرسي دارد و هر موقفي هم هزار سال است قهراً پنجاه موقف مي‌شود پنجاه هزار سال كه فرمود روز قيامت ﴿خمسين أَلْفَ سَنَةٍ﴾ است.

سوره ۷۰: المعارج

تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ ﴿۴﴾

فرشتگان و روح در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است به سوى او بالا مى ‏روند (۴)

از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سؤال شد «ما أطول هذا اليوم» چه روز طولاني است. عجب روزي كه پنجاه هزار سال زمان آن است حضرت فرمود: «و الذي نفس محمد بيده» قسم به ذات خدايي كه جانم در دست اوست اين پنجاه هزار سال براي مؤمن «يكون أخفّ عليه مِن صلاة مكتوبة»[5] كوتاه‌تر از خواندن يك نماز واجب است حالا نماز واجب مثلاً نماز ظهر با تعقيبات و با تأنّياتش در حدود ده دقيقه يا پانزده دقيقه وقت بخواهد فرمود اين پنجاه هزار سال براي مؤمن كوتاه‌تر از خواندن يك نماز واجب است, پس براي همه نيست براي اينكه دليل ندارد مؤمن معطّل بشود او راه‌هاي خود را آ‌نجا طي كرده است.

آنگاه بنا بر فرضى كه ظرف هزار سال قيد عروج باشد، آيا منظور از عروج، مطلق عروج حوادث به سوى خدا است، يا تنها عروج آنها در روز قيامت است، و مقدار هزار سال هم طول مدت قيامت است، و اگر در آيه سوره معارج مقدار آن را پنجاه هزار سال خوانده، چون مربوط به كفار است، تا به خاطر كفرشان مشقت بيشترى بكشند، ممكن هم هست بگوييم مقدار هزار سال مربوط به يكى از مواقف روز قيامت است، و مقدار پنجاه هزار سال مقدار و طول مدت پنجاه موقف است.

 

به عقيده ما منظور از اين آيه به قرينه آيات ديگر قرآن ، و نيز رواياتي كه در تفسير آيه وارد شده اين است كه  خداوند اين جهان را آفريده ، و آسمان و زمين را با تدبير خاصى نظم بخشيده ، و به انسانها و ديگر موجودات زنده لباس ‍ حيات پوشانده ، ولى در پايان جهان اين تدبير را بر مى چيند، خورشيد، تاريك و ستارگان بى فروغ مى شوند و به گفته قرآن ، آسمانها را همچون طومارى در مى نوردد، تا به حالت قبل از گسترش اين جهان در مى آيند:

سوره ۲۱: الأنبياء

يَوْمَ نَطْوِي السَّمَاءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْدًا عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ ﴿۱۰۴﴾

روزى كه آسمان را همچون در پيچيدن صفحه نامه ‏ها در مى ‏پيچيم همان گونه كه بار نخست آفرينش را آغاز كرديم دوباره آن را بازمى‏ گردانيم وعده‏ اى است بر عهده ما كه ما انجام‏ دهنده آنيم (۱۰۴) .

 

وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَالْأَرْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَالسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۶۷﴾

و خدا را آنچنان كه بايد به بزرگى نشناخته‏ اند و حال آنكه روز قيامت زمين يكسره در قبضه [قدرت] اوست و آسمانها در پيچيده به دست اوست او منزه است و برتر است از آنچه [با وى] شريك مى‏ گردانند (۶۷)

و به دنبال در هم پيچيده شدن اين جهان طرحى نوين و جهانى وسيعتر ابداع مى گردد، يعنى پس از پايان اين دنيا جهان ديگر آغاز مى شود.

با توجه به اين تعبيرات و تعبيرات ديگرى كه مى گويد تمام امور سرانجام به خدا باز مى گردند :

 وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ

و تمام كارها به او بازگردانده مى ‏شود (سوره هود آيه 123)

روشن مى شود كه آيه مورد بحث نيز از آغاز و ختم جهان و بر پا شدن روز قيامت سخن مى گويد.

بنابر اين مفهوم آيه چنين مى شود كه (خداوند تدبير امر اين جهان از آسمان به زمين مى كند (از آسمان آغاز و به زمين منتهى مى گردد) سپس همه اينها در روز قيامت به سوى او باز مى گردند).

در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه در آيه 4 سوره معارج در مورد طول روز قيامت مى خوانيم : تعرج الملائكة و الروح اليه فى يوم كان مقداره خمسين الف سنة : (فرشتگان و روح به سوى او عروج مى كنند در روزى كه پنجاه هزار سال است ) چگونه مى توان ميان آيه مورد بحث كه مقدار آن را فقط يك هزار سال تعيين مى كند و آيه سوره معارج جمع كرد؟

پاسخ اين سؤ ال در حديثى كه در (امالى شيخ طوسى ) از (امام صادق ) (عليه السلام ) نقل شده آمده است ، فرمود: ان فى القيامة خمسين موقفا، كل موقف مثل الف سنة مما تعدون ، ثم تلا هذه الاية فى يوم كان مقداره خمسين الف سنة : (در قيامت پنجاه موقف (محل توقف براى رسيدگى به اعمال و حساب ) است كه هر موقفى به اندازه يكهزار سال از سالهائى است كه شما مى شمريد، سپس ‍ اين آيه را تلاوت فرمود: در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است ).

البته اين تعبيرات منافاتى با اين مطلب نيز ندارد كه عدد هزار و پنجاه هزار در اينجا عدد شماره اى نباشد، بلكه هر كدام براى تكثير و بيان فزونى باشد، يعنى در قيامت پنجاه موقف است كه در هر موقفى انسان مدت بسيار زيادى بايد توقف كند.

(4) اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ


(4) اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ مَا لَكُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلاَ شَفِيعٍ أَفَلاَ تَتَذَكَّرُونَ
(۴) خداوند كسي است كه آسمانها و زمين و آنچه را ميان اين دو است در شش روز (دوران) آفريده سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت، هيچ ولي و شفاعت كننده‏ اي براي شما جز او نيست، آيا متذكر نمي‏شويد؟
 
فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ
خب عرش چيست، استواي علي العرش چيست، آن ستّة أيام  چيست، اينها آياتي نيست كه دركش براي همه بلاواسطه آسان باشد. به اندازه‌اي كه به وسيله روايات به ما رسيده است ما مي‌فهميم. منتها، متأسفانه كساني در صدر اسلام نبودند كه پيگير اين گونه از مسائل باشند و متأسفانه درِ آن مدينه علم بسته بود.
 اين ﴿سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾ را به معناي تطوّرات شش‌گانه بايد معنا كرد. يوم به معناي تطور است به معناي سير مادي اين مواد است تا به صورت زمين در بيايد حالا ممكن است كه اين بخواهد به زبان تاريخ دربيايد ممكن است ده سال باشد ده ميليون سال باشد ده ميليارد سال باشد سال شمسي و قمري باشد يا سال نوري باشد.
 روشن نيست كه كه حالا اين تطور چند روز طول كشيد چند سال طول كشيد چند سال نوري طول كشيد ولي زمان به اين صورت تاريخ نبود ولي يقينا زمان بود هر جا حركت هست زمان هست حركت در لا زمان ممكن نيست اما تاريخ برنمي‌دارد كه يك سيري باشد زميني به دور آفتابي بگردد ليل و نهاري پديد بيايد.
 اين ديگر به عهده علوم تجربي و كيهان‌شناسي و نجوم‌شناسي و اينهاست كه اينها بايد تلاش و كوشش كنند اين ادوار شش‌گانه را به دست بياورند
حالا آن شش روز به معناي شش مرحله است چگونه مراحل به شش قسمت تقسيم شد؟
بعضي از آيات مي‌فرمايد آسمان و زمين را در شش روز خلق كرد بعضي از آيات مي‌فرمايد كه آسمان و زمين و آنچه بين السماء و الارض است اين مجموعه در شش روز خلق شد
http://tanzil.net/#search/quran/%D8%B3%D9%90%D8%AA%D9%91%D9%8E%D8%A9%D9%90
 
اين معلوم مي‌شود كه آن طايفه از آياتي كه مي‌فرمايد آسمان و زمين در شش روز خلق شد يعني آسمانها و زمين و آنچه بين السماء و الارض است مثل هوا يا لايه‌هاي ازن و چيزهاي ديگري كه يكي پس از ديگري كشف مي‌شود اين مجموعه در شش روز خلق شد
 
http://www.parsquran.com/data/show.php?sura=41&ayat=9&user=far&lang=far&tran=2
يك طايفه مي‌فرمايد كه آسمانها را خدا در دو روز خلق كرد
سوره ۴۱: فصلت
فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ فِي يَوْمَيْنِ …. ﴿۱۲﴾
پس آنها را [به صورت] هفت آسمان در دو هنگام مقرر داشت
 يك طايفه آياتي است كه مي‌فرمايد زمين را در دو روز خلق كرد
سوره ۴۱: فصلت
قُلْ أَئِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ….. ﴿۹﴾
بگو آيا اين شماييد كه واقعا به آن كسى كه زمين را در دو هنگام آفريد كفر مى ‏ورزيد
 
 خب اين شش روز اگر مال مجموعه آسمانها و زمين و آنچه بين الارض و السماء است اين چهار روز كه از آن شش روز منها بشود قهرا نتيجه‌اش اين خواهد بود كه بين الارض و السماء آنچه هم كه بنام هوا و مانند آن است آن هم در دو روز خلق شد اين يك نحوه تفسير قرآن به قرآن است. ديگر آيه‌اي نيست كه دلالت بكند بر اينكه اين بين الارض و السماء هم در دو روز خلق شد آن را ديگر به اجتهاد مستنبط تفسير مي‌شود.
باید توجه کنیم که این شش روز لزوما لازم نیست که با هم مساوی باشند.که سوال شود که چگونه  خداوند زمین را در دو روز و هفت آسمان را در دو روز خلق کرده است. و البته  اگر هم مساوی باشند باز مشکلی ایجاد نمیکند 
 
 أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ:
وَجَعَلَ فِيهَا رَوَاسِيَ مِنْ فَوْقِهَا وَبَارَكَ فِيهَا وَقَدَّرَ فِيهَا أَقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ ﴿۱۰﴾
او در زمين كوههائي قرار داد، و بركاتي در آن آفريد، و مواد غذائي مختلف آن را مقدر فرمود، اينها همه در چهار روز بود، درست به اندازه نياز تقاضا كنندگان! (۱۰)
اين ﴿أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ﴾ هيچ ارتباطي با آن ﴿سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾ ندارد اين ﴿أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ﴾ يعني فصول چهارگانه اين مربوط به خصوص زمين است ما زمين را آفريديم و زندگي مردم را در چهار فصل قرار داديم ﴿وَقَدَّرَ فِيهَا اقْوَاتَهَا﴾. پس تأمين ارزاق به فصول چهارگانه است اين چهار روز به آن شش روز هيچ ارتباطي ندارد.
 
حلّ تنافي آفرينش با ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ و ﴿سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾
ذات اقدس الهي درباره مجرّدات وقتي كه بخواهد چيزي را بيافريند ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ است وگرنه درباره ماديات زمان‌بردار است مي‌بينيد در جريان حضرت عيسي فرمود: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ در واقع مثل عيسى نزد خدا همچون مثل [خلقت] آدم است [كه] او را از خاك آفريد سپس بدو گفت باش پس وجود يافت ﴾[27] آن ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ چقدر طول كشيد ما نمي‌دانيم اما روح كه مطرح است كه ﴿نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾[28]، ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ است.
خداوند متزمّن را با زمان اداره مي‌كنند مجرّد را با ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾.
 اينجا كه زمان‌بردار است و مكان‌بردار است ﴿قَدَّرَ فِيهَا اقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ﴾, اگر بخواهد معجزه انجام بدهد بله گاهي با طيّ‌الأرض گاهي با ﴿أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾[29] و امثال ذلك انجام مي‌دهد اما آن ديگر معجزه است به نحو عادي نيست.
بديهى است قدرت بى انتهاى پروردگار براى ايجاد تمام اين جهان در يك لحظه كوتاه و كمتر از آن كافى است ، ولى اين نظام تدريجى بهتر مى تواند بيانگر عظمت خدا و علم و تدبير او در تمام مراحل باشد.
فى المثل اگر (جنين ) در يك لحظه تمام دوران تكامل خود را طى مى كرد و متولد مى شد شگفتيهاى آن از نظر انسان دور مى ماند، اما هنگامى كه مى بينيم هر روز و هر هفته در طول اين نه ماه شكل و شرائط شگرف تازه اى به خود مى گيرد و مراحل گوناگون عجيبى را يكى بعد از ديگرى پشت سر مى گذارد به عظمت آفريدگار بهتر آشنا مى شويم .
عرش:
http://www.wikifeqh.ir/%D8%B9%D8%B1%D8%B4#foot-main27
https://makarem.ir/main.aspx?reader=1&lid=0&mid=3739&catid=6505&pid=61782
در آیات قرآن مجید حدود بیست مرتبه به عرش الهى اشاره شده است اکنون این سؤال مطرح که منظور از عرش خدا چیست؟
عرش در اصل به شیء سقف دار گفته می‌شود. و به معنای تخت پادشاهی نیز آمده است. محل جلوس سلطان به اعتبار علوّ، عرش نامیده شده.
در معنای کلمه عرش، تعاریف مختلفی ارائه شده است که به مهم‌ترین آن‌ها اشاره می‌شود:
۱-  عرش به معنای کل نظام هستی
خداوند می‌فرماید: ان ربکم الله الذی خلق السماوات و الارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش.در این معنا عرش به معنای کل نظام هستی است و استوای خداوند بر آن به عنوان استیلا و چیرگی حق بر کل نظام مخلوقات عنوان شده است. علامه طباطبایی می‌فرماید: «ثُمَّ اسْتَوی‌ عَلَی الْعَرْشِ» کنایه است از استیلا و تسلط خداوند بر ملک خود و قیام به تدبیر امور آن، به طوری که هیچ موجود کوچک و بزرگی از قلمرو تدبیرش ساقط نمی‌شود، و در تحت نظامی دقیق، هر موجودی را به کمال واقعیش رسانیده حاجت هر صاحب حاجتی را می‌دهد، و لذا در سوره یونس آیه۳ پس از ذکر «استواء»، تدبیر خود را ذکر می‌کند و می‌فرماید: «یدَبِّرُ الْأَمْرَ»
سوره ۱۰: يونس
إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مَا مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ﴿۳﴾
پروردگار شما خداوندي است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد سپس بر تخت (قدرت) قرار گرفت و به تدبير كار (جهان) پرداخت، هيچ شفاعت كننده‏ اي جز به اذن او وجود ندارد، اين است خداوند پروردگار شما، پس او را پرستش كنيد، آيا متذكر نمي‏شويد؟! (۳)
این تفسیر برای عرش درست نیست. آن‌چه در وهله اول به ذهن خواننده می رسد این است که خداوند مثل کسی است که چیرگی و تسلطی بر ملک خود نداشته و پس از خلق آن‌ها و تسلطش، به تدبیر امور می‌پردازد، در حالی که شایسته است بگوییم: چیرگی و تسلّط حق دائمی است، به دلیل آن‌که قدرت او که ما فوق قدرت همه ممکنات است، دائمی بوده و صفتی است که ذاتی اوست؛ پس تسلط او همیشگی و مربوط به زمان خاصی نمی‌شود. اگر استوا را به معنای چیرگی بگوییم با لفظ ثمّ به معنای سپس، همین معنایی که گفته شد به ذهن خطور می‌کند. یعنی تسلّط خداوند بعد از یک دوره‌ای ظاهر می‌شود.
۲- عرش به معنای محل صدور اوامر الهی
در این معنا، عرش محل صدور فرامین و اوامر الهی و ملائکه گرد آمده حول آن، اجراکننده این اوامر هستند. علامه طباطبایی(ره) ذیل آیه ۷۵ سوره زمر
سوره ۳۹: الزمر
وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَقِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۷۵﴾
(در آن روز) فرشتگان را مي‏بيني كه بر گرد عرش خدا حلقه زده‏ اند (و حمد او مي‏گويند) و در ميان بندگان به حق داوري مي‏شود و (سرانجام) گفته مي‏شود حمد مخصوص پروردگار جهانيان است. (۷۵)
 
 می‌فرماید: «کلمه عرش عبارت است از آن مقامی که فرامین و اوامر الهی از آن مقام صادر می‌شود، فرامینی که با آن امر عالم را تدبیر می‌کند. و ملائکه مجریان مشیت الهی و عاملان به اوامر او هستند. و دیدن ملائکه به این حال کنایه است از این‌که بعد از درهم پیچیده شدن آسمان‌ها، ملائکه را به این صورت و حال می‌بینی.
هم‌چنین در برخی تفاسیر، عرش به معنای جایگاه فرشتگان، و ملائکه مستقر در آن آماده برای اجرای اوامر حق تعالی هستند.
اشکال موجود در این معنا، آن است که برای عرش یک معنای کنایی بیان شده، در حالی که بنا به نص آیات قرآن، عرش دارای یک معنای حقیقی است.
۳- عرش به معنای احاطه پروردگار
برای توضیح  به عنوان تشبیه معقول به محسوس، وقتی می‌گوییم: فلانی بر تخت نشست، منظورمان آن است که حکومت و پادشاهی را به دست گرفت؛ به همین ترتیب در مورد خداوند وقتی می‌گوییم مستوی بر عرش شد، یعنی حکومت و تدبیر عالم را به دست گرفته و بر همه قدرت یافت.
بر اساس این تعریف، برای عرش واقعیتی جز یک معنای کنایی نیست که همان سلطه بر عالم و استیلا و غلبه بر وجود است و به عبارت دیگر این نظریه مبتنی بر این امر است که عرش امری اعتباری و استیلا امری حقیقی باشد که در این صورت با آیاتی از قرآن که می‌فرماید: برای عرش حمله‌ای است یا صفت عظیم را برای عرش معرفی می‌کند مخالف است.
سوره ۴۰: غافر
الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيُؤْمِنُونَ بِهِ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَعِلْمًا فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تَابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَقِهِمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ ﴿۷﴾
كسانى كه عرش [خدا] را حمل مى كنند و آنها كه پيرامون آنند به سپاس پروردگارشان تسبيح مى‏ گويند و به او ايمان دارند و براى كسانى كه گرويده‏ اند طلب آمرزش مى كنند پروردگارا رحمت و دانش [تو بر] هر چيز احاطه دارد كسانى را كه توبه كرده و راه تو را دنبال كرده‏ اند ببخش و آنها را از عذاب آتش نگاه دار (۷)
سوره ۲۳: المؤمنون
قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ ﴿۸۶﴾
بگو پروردگار آسمانهاى هفتگانه و پروردگار عرش بزرگ كيست (۸۶)
سوره ۲۷: النمل
اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ ﴿۲۶﴾
خداى يكتا كه هيچ خدايى جز او نيست پروردگار عرش بزرگ است (۲۶)
 
 ۴- عرش به معنای علم خداوند
در تعریف دیگر، عرش مرتبه علم فعلی حق بوده که حق تعالی از آن مقام، بر همه عوالم و ممکنات، احاطه علمی دارد و احکامی که از آن صادر می‌کند، ناشی از علم او در همین مرتبه است. موید این قول روایاتی است که از ائمه معصوم وارد شده، از آن جمله از عبدالله بن سنان در تفسیر قول خداوند که می فرماید: وسع کرسیه السموات و الارض از امام صادق(ع) روایت شده که فرمود: آسمانها و زمین و آنچه مابین آنهاست در کرسی است و اما عرش علمی است که احدی اندازه و مقدار آن را نمی‌داند.[۳۰]
با تطبیق با آیات قرآن این معنا برای عرش درست درنمی‌آید، هر چند که می توان علم را یکی از مصادیق عرش به حساب آورد.
۵- عرش به معنای هر یک از صفات الهی
و گاه به معنى هریک از صفات کمالیه و جلالیه او، چرا که هر یک از این اوصاف بیانگر عظمت مقام او مى باشد، همانگونه که تخت سلاطین نشانه عظمت آنها است.
آرى خداوند داراى عرش علم، و عرش قدرت، و عرش رحمانیت و عرش رحیمیت است.
 
۶- عرش به معنای قلب انسان مؤمن
برخی از حکمای متأله و عرفای بزرگ (مرحوم دوانی نفس انسان کامل را عرش الرحمن معرفی می کند که در معنا تفاوتی با قول عرفا مبنی بر اینکه عرش، قلب انسان کامل است، ندارد.) [۳۶]، مانند مرحوم محی الدین عربی(ره)، قلب انسان کامل را، عرش الرحمن معرفی می‌کنند.[۳۷]
او می‌گوید:حدیث قدسی است که خداوند فرمود: ما وسعنی ارضی و لا سمائی و وسعنی قلب عبدی المؤمن. آسمان و زمینم گنجایش مرا ندارند ولی قلب بنده مومنم گنجایش مرا دارد.[۳۸] (به این معنا که قلب بنده مومن، گنجایش و ظرفیت پذیرش همه اسماء را دارد.)
 در حدیث آمده است: ان قلب المؤمن عرش الرحمن: «قلب مؤمن عرش خدا است»
 
مرحوم صدرالمتالهین در بیان حقیقت عرش در کتاب اسرار الآیات می گوید: برخی از ارباب قلوب می‌گویند: عرش، قلب انسان کامل و کرسی، سینه اوست و این صحیح‌ترین و محکم‌ترین اقوال در باب عرش و کرسی است.[۳۹]
 
این معنا نزدیک‌ترین معنا به حقیقت عرش الهی و مورد قبول جمیع محققان عرفا بوده و تاکنون بر آن اشکالی وارد نشده است. انسان کامل، واسطه در نزول فیض و تجلی الهی به مخلوقات[۴۰]، و قلب او مظهر جمیع اسماء و صفات الهی است.و به فرموده حضرت امام خمینی(ره) هیچ موجودی آینه جمال محبوب نیست مگر قلب مومن. متصرف در قلب مومن فقط حق است نه نفس. قلب مومن خودسر و هرزه نیست دست حق در مملکت قلب او متصرف است تقلیب و تقلب او با خود حق تعالی است.[۴۳]
 
مکارم شیرازی :
براى درک حقیقت معنى عرش بهترین راه این است که موارد استعمال آن را در قرآن مجید دقیقاً مورد بررسى قرار دهیم.
در آیات زیادى از قرآن این تعبیر به چشم مى خورد : ثم استوى على العرش «خداوند (بعد از پایان گرفتن خلقت جهان) بر عرش تسلط یافت».
و در بعضى از آیات، پشت سر این تعبیر جمله «یدبر الامر» و یا تعبیراتى که حاکى از علم و تدبیر پروردگار است دیده مى شود.
در بعضى دیگر از آیات قرآن توصیف هائى براى عرش دیده مى شود مانند توصیف به «عظیم» آنجا که مى فرماید: وهو رب العرش العظیم (توبه ـ 129).
گاه سخن از حاملان عرش است.
و گاه سخن از ملائکه اى است که گرداگرد عرش را گرفته اند وترى الملائکة حافین من حول العرش (زمر ـ 57).
و گاه مى گوید «عرش خدا روى آب قرار گرفته» وکان عرشه على الماء.
از مجموع این تعبیرات و تعبیرات دیگرى که در روایات اسلامى وارد شده به خوبى مى توان نتیجه گرفت که عرش بر معانى مختلفى اطلاق شده هر چند ریشه مشترکى دارد.
یکى از معانى عرش همان مقام «حکومت و مالکیت و تدبیر عالم هستى» است. دیگر از معانى عرش «مجموعه عالم هستى» است، چرا که همگى نشانه عظمت او است و گاه «عرش» به معنى «عالم بالا» و «کرسى» به معنى عالم پائین به کار مى رود. و گاه «عرش» به معنى «عالم ماوراء طبیعت» و کرسى به معنى مجموع عالم ماده اعم از زمین و آسمان استعمال مى شود چنانکه در آیة الکرسى آمده است وسع کرسیه السموات والارض. و از آنجا که مخلوقات و معلومات خداوند از ذات پاک او جدا نیستند گاهى عرش بر «علم خدا» اطلاق شده است. و اگر به قلب پاک بندگان با ایمان «عرش الرحمان» گفته شده به خاطر این است که جایگاه معرفت ذات پاک او و نشانه اى از نشانه هاى عظمت و قدرت او است.
بنابراین در هر مورد باید از قرائن فهمید که منظوراز عرش کدامیک از معانى آن است، ولى در هر حال همگى در این امر مشتر کند که عرش بیانگر بزرگى و عظمت خداوند است.
 
 
 عرش  آن مقام و منزلت فرمانروايي است مقام تدبير الهي  است عرش جزء آسمانها نيست.
تعبير به استواء در عرش كنايه است از مقام تدبير موجودات، و به نظام در آوردن آنهاست، و به همين جهت در اغلب مواردى كه اين تعبير آمده، دنبالش يكى از تدبيرها را به عنوان نمونه ذكر كرده، مثلا يك جا فرموده : (ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ سپس بر عرش استيلا يافت روز را به شب كه شتابان آن را مى طلبد مى ‏پوشاند)، و در جاى ديگر فرموده : (ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ سپس بر عرش استيلا يافت كار [آفرينش] را تدبير مى ‏كند) و جاى ديگر فرموده : (ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَمَا يَخْرُجُ مِنْهَا وَمَا يَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ وَمَا يَعْرُجُ فِيهَا  آنگاه بر عرش استيلا يافت آنچه در زمين درآيد و آنچه از آن برآيد و آنچه در آن بالارود [همه را] مى‏ داند) و نيز فرموده : (ذُو الْعَرْشِ الْمَجِيدُ فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ صاحب ارجمند عرش. هر چه را بخواهد انجام مى‏ دهد).
 
و اگر بعد از خلقت آسمانها و زمين، مساله استواء بر عرش را ذكر كرده براى اين است كه سخن در اختصاص ربوبيت و الوهيت  به خداى يگانه است، و در چنين مقامى صرف استناد خلقت به خداى تعالى، در باطل كردن عقيده بت پرستان كافى نبود، چون آنها منكر اين استناد نيستند، بلكه منكر استناد تدبير به خدا هستند، مى گويند تدبير عالم كه همان ربوبيت بوده باشد، كار خدايان ماست، در نتيجه الوهيت (استحقاق پرستش ) نيز مختص به آن خدايان است، و براى خدا تنها اين مى ماند كه رب آن ارباب و معبود آن معبودهاست. لذا لازم بود بعد از مساله خلقت، استواء بر عرش را هم بياورد، چون بين خلقت و تدبير ملازمه هست، يعنى يكى از ديگرى جدايى پذير نيست، لذا در آيه مورد بحث هر دو را ذكر كرد تا بفهماند پديد آرنده موجودات همان كسى است كه مدبر آنها است، پس همو به تنهايى رب و اله است، همچنان كه به تنهايى خالق است.
 
 فرمود آن‌كه خالق كل است بايد ربّ كل هم باشد. يعني آن‌كه آفريد, مي‌پروراند. اگر كسي بخواهد اين عالَم را بپروراند بايد از درون آ‌ن با خبر باشد از نيازهاي آن مطّلع باشد اگر كسي اين عالَم را نيافريد چگونه مي‌تواند بپروراند. ربّ همان است كه خالق است و غير از او, هيچ كاري از احدي ساخته نيست نه ولايت از ديگري ساخته است نه شفاعت.
برهاني هم كه در اين مسئله ذكر مي‌كند اين است فرمود: ﴿الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾ بعد وقتي آفريد دارد مي‌پروراند عرش مقام فرمانروايي, مقام تدبير الهي است ﴿ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ﴾. پس خدا اوست, آفريدگار اوست, خالق اوست, ربّ هم اوست ﴿ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ﴾ اله و معبود هم بايد او باشد.
 
مَا لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا شَفِيعٍ:
در حقيقت مراحل سه گانه توحيد كه در آيه فوق منعكس است هر كدام دليلى بر ديگرى محسوب مى شود، توحيد خالقيت دليل بر توحيد حاكميت است و توحيد حاكميت دليل بر توحيد ولى و شفيع و معبود.
 
 انسان خردسال وليّ مي‌طلبد چون هيچ كاري از او ساخته نيست يك نوزاد يك كودك شيري اين الاّ ولابد با ولايت پدر و مادر بايد تدبير بشود وقتي نوجوان شد جوان شد بخشي از كارها را خودش مي‌تواند انجام بدهد اين نياز به ناصر دارد ناصر آن است كه مكمّل كارهاي انسان باشد متمّم كارهاي انسان باشد بخشي از كارها را خودش انجام مي‌دهد بخشي از كارها را با كمك دستيار و معين.
 در وقتي كه هيچ كاري از شما ساخته نيست مانند حالت اضطرار, وليّ اوست آن وقتي هم كه به حسب ظاهر بخشي از كارها را شما انجام مي‌دهيد ناصر اوست كه در آيه 107 سورهٴ مباركهٴ «بقره» فرمود: ﴿مَا لَكُم مِن دُونِ اللهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ﴾.
  كشاف و امثال كشاف اصرار دارند كه اينجا شفيع را به معني ناصر معنا كنند[30] مثل همين آيه 107 سورهٴ «بقره» ﴿مَا لَكُم مِن دُونِ اللهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ﴾ شما نه وليّ داريد نه ناصر. اما لازم نيست كه ما شفيع را به معني ناصر بگيريم شفيع معناي خاصّ خودش را دارد.
آيا ممكن است كسى نزد خودش شفاعت كند؟!
اما شفيع مي‌تواند معناي خودش را داشته باشد كسي كه مُذنب است به محكمه قضا مي‌رود اين اگر تنها برود محكوم مي‌شود اما اگر با شفيع برود اميد بخشش هست. شفيع آن است كه كنار كسي به محكمه برود درباره انبيا و اوليا درست است كه اينها در محكمه الهي به اذن خدا شفاعت مي‌كنند ﴿مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ﴾[31] اما «آخر من يشفع هو ارحم الراحمين».[32]
 ما يك محكمه ديگري نداريم كه خدا ـ معاذ الله ـ همراه اين مُذنب به آن محكمه بيايد نزد آن قاضي شفاعت كند.
 
 اين ﴿ثُمَّ﴾, «ثمّ» تراخي زماني نيست.
Some maintain that then, here rendering thumma, can be understood to mean “and” (Q), which would appear to contest the interpretation that God mounted the Throne on the seventh day.
 
http://www.shiadars.ir/fa/node/48206
ترتیب آفرینش آسمان و زمین
در بین آیاتی که بیانگر ترتیب آفرینش آسمان و زمین است دو دسته آیات وجود دارد:
دسته اول :
 آیاتی که آفرینش آسمان را پس از آفرینش زمین می‌دانند و آن را با «ثم» به زمین عطف کرده‌اند:
(هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُم مَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً ثُمَّ اسْتَوَی‌ إِلَی السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ)[۱]؛
«او کسی است که همه‌ آنچه در زمین است را برای شما آفرید، سپس به آسمان پرداخت و آن‌ها را [به صورت] هفت آسمان مرتب نمود»،
 (الَّذِی خَلَقَ الْأَرْضَ فِی یَوْمَیْنِ... ثُمَّ اسْتَوَی‌ إِلَی السَّماءِ... فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ فِی یَوْمَیْنِ)[۲]؛
«کسی که زمین را در دو روز [و دو دوره] آفرید... سپس به آفرینش آسمان پرداخت... و [کار] آن‌ها را به صورت هفت آسمان در دو روز [و دو دوره] تمام کرد».
دسته دوم ـ آیاتی که آفرینش آسمان را مقدم می‌دانند. در آیات ۲۷ـ۳۲ سوره نازعات کلمه «بعد» ترتیب آفرینش زمین و آسمان را نشان می‌دهد:
http://www.parsquran.com/data/show.php?sura=79&ayat=%DB%B2%DB%B7&user=far&lang=far&tran=2
 
 (ءَأَنتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ‌السَّماءُ بَنَاهَا... وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذلِکَ دَحَاهَا أَخْرَجَ مِنْهَا مَاءَهَا وَمَرْعَاهَا وَالْجِبَالَ أَرْسَاهَا)؛ «آیا آفرینش شما سخت‌تر است یا آسمان، که [خدا] آنرا بنا کرد... و بعد از آن زمین را گسترش داد. آبش و گیاهش را از آن بیرون آورد و کوه‌ها را استوار ساخت».
 
بنابراین باید گفت که، ظاهر ابتدایی برخی آیات پیرامون خلقت آسمان و زمین، باعث اختلاف دیدگاه‌ها درباره ترتیب آفرینش آسمان و زمین شده است. مفسران و اندیشمندان، با استناد به برخی واژه‌هایی که به کار رفته در آیات و ترتیب زمانی که فهمیده می شود، دیدگاه‌های متفاوتی را بیان کرده‌اند که به صورت زیر قابل تقسیم‌بندی است:
الف) آفرینش آسمان در دو مرحله
برخی از مفسران تعارض میان آیه سوره فصلت و آیات سوره نازعات را این گونه برطرف می‌کنند.
«آسمان پس از مرحله دخان دو بنا داشته‌اند، بنای اوّل همان است که در آیات ۲۸ـ۲۹ نازعات آمده است. (رَفَعَ سَمْکَهَا فَسَوَّاهَا وَأَغْطَشَ لیل‌ها وَأَخْرَجَ ضُحَاهَا) و بنای دوم، هفت‌گانه کردن آن بوده است. پس آیات سوره نازعات بنای اول را بیان می‌کند؛ زیرا هفت‌گانه کردن در آن‌ها نیامده است و آیات سوره فصلت هر دو را بیان می‌کند. گسترش زمین [دحو الارض] و اخراج آب و چراگاه و إرساء کوه‌ها در فاصله دو بنای آسمان صورت گرفته است.»(۶)
ب) آفرینش زمین در دو مرحله
جمعی از مفسران به نوعی دیگر آیات را با هم جمع کرده و نوشته‌اند:
«خداوند جرم زمین را پیش از آسمان خلق کرد ولی آن را گسترش نداد سپس آسمان را آفرید و پس از آن زمین را گسترش داد.»(۷)
شاید بتوانیم از دیدگاه اول و دوم، دو روز یا دو مرحله خلق شدن آسمان و زمین را از همین آیات در آوریم
ج) خلقت آسمان سپس خلقت‌زمین با حمل «ثمّ» بر بَعدیت ذکری
علامه طباطبایی آفرینش زمین [دحو الارض] را که در این آیات به آن اشاره شده است، از آفرینش آن به شکل کروی، جدا نمی‌دانند و این عقیده را دارند که خلقت و گسترش، یکی بوده و پس از خلقت آسمان صورت گرفته است. ایشان واژه «ثم» در آیات سوره فصلت را ظاهر در بعدیّتِ در ذکر و خبر می‌دانند، نه بعدیت در زمان.
د) آیات گویای ترتیب نیست
برخی دیگر با بررسی آیات، به این نتیجه رسیده‌اند که این آیات هیچ‌گونه ترتیبی را در مورد خلقت آسمان و زمین بیان نمی‌کند و کاربرد واژه‌های «و»، «ثمّ» و «بعد»، هنگام بیان آفرینش آسمان و زمین فقط برای ارتباط کلام و جمله‌هاست نه برای بیان ترتیب در آفرینش آن‌ها(۸)

(3) أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ لِتُنذِرَ قَوْماً مَّا أَتَاهُم مِن

(3) أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ لِتُنذِرَ قَوْماً مَّا أَتَاهُم مِن نَّذِيرٍ مِن قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ

(۳) ولي آنها مي‏گويند (محمد) آن را به دروغ به خدا بسته است، اما (بايد بدانند) اين سخن حقي است از سوي پروردگارت تا گروهي را انذار كني كه قبل از تو هيچ انذار كننده‏ اي براي آنها نيامده است، شايد (پند گيرند و) هدايت شوند.

كلمه (ام ) معناى (بلكه ) را مى دهد، و معنا را چنين مى كند: بلكه مى گويند قرآن را به خدا افتراء بسته، و از ناحيه خدا نيست، آنگاه سخن آنان را رد نموده، مى فرمايد: (بل هو الحق من ربك لتنذر...).

در پاسخ ادعاى بى دليل آنها مى گويد: اين افترا نيست ، بلكه سخن حقى است از سوى پروردگارت (بل هو الحق من ربك ).و دليل حقانيت آن در خود آن آشكار و نمايان است

این حق در ادامه لا ریب است , حق است شک بردار نیست. اگر شک دارید مانند آن را بیاورید.

گرچه قرآن براي تبشير هم نازل شده اما آن اثر خاصّي كه انذار دارد تبشير ندارد لذا با اينكه در قرآن كريم تبشير و انذار گاهي كنار هم آمده فرمود: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ﴾[2] اما در هيچ جاي قرآن تبشير به عنوان وصف منحصر نيامده كه بفرمايد «إن أنت الاّ مبشّر», «إنّما أنا مبشّر» اين‌چنين نيست اما ﴿أَنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ﴾,[3] ﴿إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرُ﴾[4] در قرآ‌ن هست كه تو فقط براي انذار آمدي.

قرآن همانند سفره ای است که میهمانان متفاوتی دارد و صاحبخانه نیز به فراخور حال میهمانان سفره را چیدمان کرده است. میهمانان نذیری بیشتر از بشیری و میهمانان سراج منیر بسیار اندک اند. برای همین لفظ نذیر بیشتر از بشیر و لفظ سراج منیر برای پیامبر یک بار بکار رفته است. وگرنه پیامبر نه بشیر است و نه نذیر بلکه پیامبر چراغ فروزان و روشني بخش برای سالکان است. پیامبر نیامده است که ما را از جهنم برهاند یا به بهشت سوق دهد بلکه آمده است که راه معراج را به ما نشان دهد.

لِتُنذِرَ قَوْماً مَّا أَتَاهُم مِن نَّذِيرٍ مِن قَبْلِكَ:

تا به وسيله آن قومي را انذار كني كه قبل از تو هيچ انذار كننده‏ اي براي آنها نيامده

ما آیاتی در قرآن داریم که همین مضمون را بیان می کند :

- سوره ۲۸: القصص

وَمَا كُنتَ بِجَانِبِ الطُّورِ إِذْ نَادَيْنَا وَلَـٰكِن رَّحْمَةً مِّن رَّبِّكَ لِتُنذِرَ قَوْمًا مَّا أَتَاهُم مِّن نَّذِيرٍ مِّن قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿القصص: ٤٦﴾

تو در طرف طور نبودي زماني كه ما ندا داديم، ولي اين رحمتي از سوي پروردگار تو بود (كه اين اخبار را در اختيارت نهاد) تا به وسيله آن قومي را انذار كني كه قبل از تو هيچ انذار كننده‏ اي براي آنها نيامده، شايد متذكر گردند. (۴۶)

- سوره ۳۶: يس

لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ ﴿۶﴾

تا قومي را انذار كني كه پدران آنها انذار نشدند و لذا آنها غافلند. (۶)

از طرفی نیز بیان می کند که:

- سوره ۱۳: الرعد

وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ ﴿۷﴾

و آنها كه كافر شدند مي‏گويند چرا آيت (و اعجازي) از پروردگارش بر او نازل نشده؟ تو تنها بيم دهنده‏ اي، و براي هر گروهي هدايت كننده‏ اي است (و اينها همه بهانه است نه جستجوي حقيقت). (۷)

- سوره ۱۶: النحل

وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللَّهُ وَمِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلَالَةُ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ ﴿۳۶﴾

ما در هر امتي رسولي فرستاديم كه خداي يكتا را بپرستيد، و از طاغوت اجتناب كنيد خداوند گروهي را هدايت كرد، و گروهي ضلالت و گمراهي دامانشانرا گرفت پس در روي زمين سير كنيد و ببينيد عاقبت تكذيب كنندگان چگونه بود؟ (۳۶)

- سوره ۳۵: فاطر

إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيرًا وَنَذِيرًا وَإِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٌ ﴿۲۴﴾

ما تو را به حق براي بشارت و انذار فرستاديم، و هر امتي در گذشته انذار كننده‏ اي داشته است. (۲۴)

دوره فَترَت

https://fa.wikishia.net/view/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87_%D9%81%D8%AA%D8%B1%D8%AA#cite_ref-43

اصطلاح دورهٔ فترت از آیهٔ ۱۹ سوره مائده:

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلَى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا مَا جَاءَنَا مِنْ بَشِيرٍ وَلَا نَذِيرٍ فَقَدْ جَاءَكُمْ بَشِيرٌ وَنَذِيرٌ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۹﴾

اى اهل كتاب پيامبر ما به سوى شما آمده كه در دوران فترت رسولان، [حقايق را] براى شما بيان مى ‏كند تا مبادا [روز قيامت] بگوييد براى ما بشارتگر و هشداردهنده‏ اى نيامد پس قطعا براى شما بشارتگر و هشداردهنده‏ اى آمده است و خدا بر هر چيزى تواناست (۱۹)

فترت رسل به معانی زیر آمده است:

- انقطاع رسل:

در دوره یا دوره‌هایی هیچ پیامبری برانگیخته نشده است

موافقین انقطاع رسل به چندین آیه از قرآن استناد می‌کنند. این آیات دلالت بر این دارد که در برخی زمان‌ها و مکان‌ها پیامبری نبوده است:

  • یا اهل الکتاب قد جاءکم رسولنا یبین لکم علی فترة من الرسل ان تقولوا ما جاءنا من بشیر ولانذیر.[۱۵]

  • لتنذر قوما ما اتاهم من نذیر من قبلک لعلهم یتذکرون.[۱۶]

  • بل هو الحق من ربک لتنذر قوما ما آتاهم من نذیر قبلک.. .[۱۷]

  • تنزیل العزیز الرحیم لتنذر قوما ما انذر آباءهم فهم غافلون.[۱۸]

  • ولو شئنا لبعثنا فی کل قریة نذیرا.[۱۹]

- سکون پیامبران صاحب شریعت:

علامه طباطبایی فترت من الرسل را سکونی که پیامبری در آن نازل نشده است، معنا کرده‌. اما مقصود از فترت را فترت پیامبران صاحب شریعت می‌داند نه مطلق پیامبران.

- ضعف و سستی پیامبران:

پیامبران اگر چه بوده‌اند؛ اما به دلایل اجتماعی و... در ضعف و سستی بوده‌اند. صدوق فترت را به نبود پیامبران ظاهر مشهور معنا کرده است و به وجود پیامبران پنهان در این دوره قائل است.

برخی روایات از وجود پیامبرانی میان حضرت عیسی(ع) و حضرت محمد(ص) نام می‌برند. به عنوان نمونه می‌توان از خالد بن سنان عبسی نام برد.[۲۹]

صدوق اخبار دربارهٔ خالد بن سنان را غیرقابل انکار می‌داند.[۳۰]

طبرسی از ارسال چهار پیامبر در این مدت خبر می‌دهد.[۳۱]

قرطبی سه تن از این پیامبران را در اوایل فاصله میان حضرت عیسی و حضرت محمد می‌داند که در آیهٔ ۱۳ سورهٔ یاسین به آنها اشاره شده است و به نقل از کلبی چهارمی را خالد بن سنان می‌شمارد.[۳۲]

دوره فترت و خالی نبودن زمین از حجت

در نگاه ابتدایی انقطاع رسل در یک دوره زمانی با خالی نبودن زمین از حجت ناسازگار است. به باور شیخ صدوق، اگر فترت به معنای خالی شدن زمین از حجت باشد، مخالف روایاتی است که می‌گوید زمین از حجت هیچ‌گاه خالی نخواهد شد.[۳۷]برای رفع این ناسازگاری پاسخ‌های گوناگونی گفته شده است. گاه دورهٔ فترت به معنای انقطاع رسل نفی شده است و گاه حجت را اعم از انبیاء و اوصیاء و علماء دانسته‌اند.

نظرات :

  • شیخ صدوق با استناد به روایاتی که از اوصیاء این دوره نام می‌برد، فترت را به معنای پنهان بودن و آشکار نبودن دعوت می‌داند نه نبود حجت.[۳۸]

  • شیخ طوسی نیز با استناد به خالی نبودن زمین از حجت می‌گوید به دلیل اندک بودن پیروان آنها، به دلیل ترس و تقیه آنها ظاهر نبودند.[۳۹] طبری[۴۰] و طوسی[۴۱] نیز مانند صدوق انقطاع رسل را نمی‌پذیریند و بر این باورند که برای همهٔ امت‌ها پیامبری آمده است.

  • طباطبائی دورهٔ فترت را به نبود انبیای صاحب شریعت تفسیر می‌کند نه نبود مطلق انبیاء.[۴۲]

  • جوادی آملی در یک احتمال دورهٔ فترت میان حضرت عیسی و حضرت محمد را به نبود انبیاء بنی‌اسرائیل تفسیر می‌کند.[۴۳]

  • برخی از مفسرین حجت را اعم از انبیاء و اوصیاء می‌دانند و هیچ امتی را از انبیاء یا اوصیاء آنان خالی نمی‌داند.[۴۴]

  • بیضاوی و مفسران دیگری نذیر در هر امتی را اعم از پیامبران و عالمان می‌داند.[۴۵]

  • زمخشری با پذیرش دوران فترت نبی، نذیر در امت‌ها را انبیاء یا آثار آنان می‌داند.[۴۶]

  • مغنیه نذیران هر امت را پیامبران، کتابهای‌شان، مصلحان و عقل و فطرت می‌داند.[۴۷]

در دوران بعثت انبیاء از حضرت آدم(ع) تا پیامبر اسلام، چند دوره به عنوان دورهٔ فترت شمرده شده است:[۲۰]

  • فترت میان ادریس و نوح.

  • بین نوح و هود به مدت هشتصد سال.

  • فترت میان صالح و ابراهیم به مدت ۶۳۰ سال.

  • فترت میان عیسی و حضرت محمد(ص). آنچه به عنوان فترت معروف است و از آن سخن می‌گویند این دوره از فترت است که در برخی روایات ۵۰۰ سال[۲۱] و در برخی روایات ششصد سال[۲۲] شمرده شده است. این دوره پس از ارسال انبیاء بنی اسرائیل است. مطابق نقل میان حضرت موسی و عیسی ۱۷۰۰سال فاصله بود و هیچ فترتی نبود و هزار پیامبر از بنی‌اسرائیل در این مدت مردم را دعوت می‌کردند

(لتنذر قوما ما اتيهم من نذير من قبلك ) - بعضى از مفسرين گفته اند منظور از اين قوم، قريش است، چون هيچ پيغمبرى قبل از آن جناب به سوى قريش گسيل نشده بود، به خلاف اقوام ديگر عرب، كه بعضى از پيغمبران به سوى ايشان مبعوث شده بودند، مانند خالد بن سنان عبسى، و حنظله، كه بنا به آنچه در روايات است دو تن از پيغمبران عرب بودند.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از قوم مذكور، همه اهل فترت، يعنى مردم ما بين عيسى و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است. ليكن اين تفسير صحيح نيست، براى اينكه معناى فترت اين است كه مدتى پيغمبر صاحب شريعت و كتاب مبعوث نشده باشد، كه اين مدت را مدت فترت مى نامند، و اما مدت مبعوث نشدن پيامبران بى شريعت، اولا فترت نيست، و ثانيا قبول نداريم كه ما بين عيسى و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) چنين پيامبرانى نيامده باشند، با اينكه زمان فاصل بين آن دو پيامبر شش قرن بوده.

حالا يا به اين معناست كه رسول در قبيله قريش نبود در ساير قبايل بود اين كما احتمله بعضٌ مثل كشّاف[19] و مالَ إليه سيدناالاستاد في الميزان يا نه, زمان, زمان فترت بود پيامبر اولواالعزم نيامده وگرنه علما بودند حجج الهي بودند شاگردان انبيا بودند حجت بر اينها تمام شد پس آ‌نچه در سورهٴ مباركهٴ «يس» آمده آيه شش سورهٴ «يس» كه فرمود: ﴿لِتُنذِرَ قَوْماً مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ﴾ و همچنين در اين آيه سورهٴ «سجده» آمده است كه ﴿لِتُنذِرَ قَوْماً مَّا أَتَاهُم مِن نَّذِيرٍ مِن قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ﴾ به همين برمي‌گردد در قبيله آنها پيامبري نبود اما حجت الهي بر آنها بالغ بود خب اينها انبياي ابراهيمي داشتند اينها فرزندان ابراهيم بودند انبياي ابراهيمي را به رسميت مي‌شناختند وجود مبارك ابراهيم را به عنوان پيامبر مي‌دانستند موسي و عيسي را شنيده بودند اهل كتاب را شنيده بودند اين‌طور نيست كه اينها نشنيده باشند اينها به سوء اختيارشان ايمان نياوردند اينها وجود مبارك ابراهيم را كه بنيان‌گذار كعبه بود مي‌شناختند و به دستور او هر ساله در مراسم حج, حج انجام مي‌دادند آنها قبول داشتند پيامبري او را منتها بعد ديگر كفر ورزيدند.

در قرآن كريم فرمود هيچ ملتي نيست مگر اينكه هادي و راهنما داشته و دارد در سورهٴ مباركهٴ «رعد» آيه هفتم به اين صورت است ﴿وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلا أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِن رَّبِّهِ إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ﴾ هيچ ملتي بدون راهنما نيست حالا آن وقتي هم كه پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) حضور داشتند مگر به همه روستاها, به همه شهرها خود حضرت تشريف مي‌بردند آن وقتي هم كه ائمه(عليهم السلام) بودند مگر در روستاها و شهرها خودشان تشريف مي‌بردند. منظور آن است كه حتماً حجت بالغه حق بايد به مردم برسد حالا اگر كسي در اثر قصور يا تقصير دسترسي به حجّت نداشت اگر قاصر بود كه مستضعف است و مورد عفو, اگر مقصّر بود كه حُكمه الي الله وگرنه هيچ ملتي نيست كه حجّت خدا به آنها نرسد.

هر محلّي پيام‌آوري دارد حالا يا پيامبر اولواالعزم است يا غير اولواالعزم است يا اماماني هستند كه جانشينان پيامبرند يا شاگردان آنها هستند كه حجت خدا را به مردم مي‌رسانند. اينكه فرمود: ﴿قُمْ فَأَنذِرْ﴾ بعد فرمود عالمان دين اگر به حوزه‌هاي علميه بروند مبلّغان الهي بشوند آنها هم كار انبيا را انجام مي‌دهند اگر ﴿إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرُ﴾[23] اگر ﴿قُمْ فَأَنذِرْ﴾[24] هست خب ﴿فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُوا چرا از هر گروهي، طايفه‏ اي از آنان كوچ نمي‏كند (و طايفه‏ اي بماند) تا در دين (و معارف و احكام اسلام) آگاهي پيدا كنند و به هنگام بازگشت به سوي قوم خود آنها را انذار نمايند﴾[25] اين انذار نشان مي‌دهد كه عالمان دين, مبلغّان دين وارثان انبيا(عليهم السلام) هستند

در قيامت ديگر سؤال نمي‌كنند كه تو پيغمبر اولواالعزم نداشتي يا پيغمبر نداشتي يا امام نداشتي مي‌گويند مگر منذران نيامدند مگر فلان حسينيه نبودي مگر فلان مسجد نبودي مگر فلان عالِم نگفت خدا حق است قيامت حق است واجبات را نگفت محرّمات را نگفت اين خزنه جهنم از او سؤال نمي‌كنند كه مگر تو پيغمبر نداشتي مي‌گويند مگر تو روحاني نداشتي ﴿أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ﴾[26] مگر زمان خود انبيا(عليهم السلام) پيامبر درِ خانه همه مردم مي‌رفتند.

پرسش:... مركزيّت بعثت پيامبران اولواالعزم خاورميانه بوده.

پاسخ: همه جا پيامبر بود خاور دور و نزديك باختر دور و نزديك منتها ذات اقدس الهي وقتي قصص انبيا را ذكر مي‌كند مي‌فرمايد عده‌اي به طرف انبيا آمدند كامياب شدند سعادتمند شدند يك عدّه تكذيب كردند به هلاكت رسيدند بعد مي‌فرمايد: ﴿فَسيروا فِى الاَرضِ فَانظُروا كَيفَ كانَ عـٰقِبَةُ المُكَذِّبين﴾[20] برويد ببينيد خب اين برويد ببينيد آن طرف آب را نمي‌شود گفت, بفرمايد ما آن طرف اقيانوس كبير عده‌اي را فرستاديم شما برويد ببينيد همان اوّلين راه براي تكذيب همين بود طوري قرآن حرف مي‌زند كه بگويد برويد ببينيد لذا مسئله خاورميانه را بعد از نقل قصص انبيا مي‌گويد برويد ببينيد.

امكان وجود انبيا در خاور و باختر و حتي كرات ديگر

ولي مي‌گويد كه انبيايي بودند كه ما قصصشان را براي شما نگفتيم ﴿رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِن قَبْلُ وَرُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ﴾[21] ممكن نيست خاور دور و نزديك, باختر دور و نزديك, قطب غير قطب بشر باشد الاّ اينكه پيغمبر دارد ممكن نيست خدا يك جا انديشمندي خلق بكند مگر اينكه براي او راهنما مي‌فرستد انسان متفكّر مختار, هادي مي‌طلبد اگر روزي هم كشف شد كه كُراتي هستند كه موجود زنده متفكّري زندگي مي‌كند حتماً انبيا دارند بالصراحه هم فرمود خيلي از انبيا را ما براي شما نگفتيم براي اينكه بگوييم, راه تحقيق نداريد ما قصه‌هايي را نقل مي‌كنيم كه به دنبالش بگوييم ﴿فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ﴾ برويد ببينيد اين عاد است اين ثمود است اين جريان نوح است اين اقوام ديگر است برويد ببينيد ما با اينها چه كرديم حالا بگويد آن طرف اقيانوس كبير كساني بودند ما آنها را به هلاكت رسانديم اولين راه براي تكذيب همين بود مي‌گفتند حرف‌هايي مي‌زنيد كه باوركردني نيست.

گر چه قرآن بعد جهانی دارد ولی نباید از این نکته غافل شد که در کنار بعد جهانی بعد محلی نیز دارد و این مشکل برای جهانی بودن قرآن ایجاد نخواهد کرد

قصص انبیا موجود در قرآن برای همان منطقه است.

عربی نازل شده است تا تعقل کنید.

میوه های موجود در قرآن.

مثال های قرآن: حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِي الْخِيَامِ حورياني كه در خيمه‏ هاي بهشتي مستورند.

تعبيرهاي قرآن كريم نسبت به اين امور يكسان نيست درباره انكار وحي و نبوت با فعل مضارع ياد كرد فرمود: ﴿أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاه﴾[1] درباره انكار معاد با فعل ماضي ذكر فرمود, فرمود: ﴿وَقَالُوا أءِذَا ضَلَلْنَا﴾

سوره ۳۲: السجدة

وَقَالُوا أَإِذَا ضَلَلْنَا فِي الْأَرْضِ أَإِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ كَافِرُونَ ﴿۱۰﴾

و گفتند آيا وقتى در [دل] زمين گم شديم آيا [باز] ما در خلقت جديدى خواهيم بود [نه] بلكه آنها به لقاى پروردگارشان [و حضور او] كافرند (۱۰)

سرّش اين است كه اينها از ديرزمان منكر معاد بودند قبل از وحي و نبوّت هم منكر معاد بودند اما جريان وحي و نبوّت هر وقت آمده اينها اين كار را كردند قبلاً كه وحي و نبوّتي نبود تا آنها انكار كنند آنها از نظر ربوبيت مشرك بودند و از نظر معاد هم منكر محض بودند از ديرزمان مي‌گفتند: ﴿أءِذَا ضَلَلْنَا في الْأَرْضِ أَءِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾ مگر مي‌شود انسانِ پوسيده دوباره برگردد و اما در جريان وحي و نبوّت كه تازه پيدا شده به صورت فعل مضارع ياد كردند كه اين افتراست ﴿أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاه﴾ لذا آيه سه با فعل مضارع شروع شد و آيه ده با فعل ماضي.

هدايت يافتن قوم مذكور نتيجه و غايت رسالت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، اما نتيجه احتمالى، و لذا فرمود: شايد هدايت شوند، و آرزوى مذكور از خدا نيست، چون كسى آرزوى چيزى را مى كند كه از شدن و نشدن آن بى خبر باشد، و خدا منزه از بى خبرى است

و جمله (لعلهم يهتدون ) اشاره به اين است كه قرآن زمينه ساز هدايت است ولى تصميم گيرى نهائى به هر حال با خود انسان مى باشد.

http://qurannotes.blogfa.com/category/38

(2) تَنزِيلُ الْكِتَابِ لاَ رَيْبَ فِيهِ مِن رَّبِّ الْعَالَمِينَ

(2) تَنزِيلُ الْكِتَابِ لاَ رَيْبَ فِيهِ مِن رَّبِّ الْعَالَمِينَ

(۲) اين كتابي است كه از سوي پروردگار جهانيان نازل شده و شك و ترديدي در آن نيست.

 

This is the first of five sūrahs to begin with the revelation of the Book (cf. 39:1 ; 40:2 ; 45:2 ; 46:2 ).

الزمر، الجاثية، الأحقاف:

تَنْزِيلُ الْكِتَابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ

غافر:

تَنْزِيلُ الْكِتَابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ

 

كلمه (تنزيل ) و كلمه (انزال ) هر دو به يك معناست و آن فرود آوردن است، چيزى كه هست غالبا انزال را در مورد فرود آوردن به يك دفعه و تنزيل را در مورد فرود آوردن به تدريج، استعمال مى كنند

ولى با این حال، موارد استثنائى نیز براى تفسیر و تفاوت فوق وجود دارد

 

The Book refers to the Quran (JJ).

اسامی زیادی برای قرآن کریم ذکر شده که در میان مسلمانان فقط بعضی از آنها مشهور است. البته بعضی از الفاظی که از آنها به عنوان نام‌های قرآن تعبیر می‌شود، در قرآن به عنوان صفت برای قرآن ذکر شده است و به خاطر همین اختلاف نظر در تشخیص اسم و صفت است که میان دانشمندان علوم قرآنی در ذکر و عدد نام‌های قرآن اختلاف نظرهایی وجود دارد.

مرحوم طبرسی در مجمع البیان فقط نام‌های زیر را به‌عنوان اسامی قرآن آورده است.

 قرآن:

سوره ۱۲: يوسف

إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ﴿۲﴾

 فرقان:

سوره ۲۵: الفرقان

تَبَارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيرًا ﴿۱﴾

 کتاب :

 تَنزِيلُ الْكِتَابِ لاَ رَيْبَ فِيهِ مِن رَّبِّ الْعَالَمِينَ (2)

 ذکر:

سوره ۱۵: الحجر

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ﴿۹﴾

 

البته این اسامی به معنی اختصاص نیست. بلکه در مورد کتب آسمانی دیگر نیز آمده اند:  

سوره ۲۱: الأنبياء

وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى وَهَارُونَ الْفُرْقَانَ وَضِيَاءً وَذِكْرًا لِلْمُتَّقِينَ ﴿۴۸﴾

ما به موسي و هارون فرقان و نور و آنچه مايه يادآوري پرهيزكاران است داديم. (۴۸)

سوره ۲۹: العنكبوت

وَكَذَلِكَ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ فَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَمِنْ هَؤُلَاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَمَا يَجْحَدُ بِآيَاتِنَا إِلَّا الْكَافِرُونَ ﴿۴۷﴾

و همچنين ما قرآن را بر تو نازل كرديم پس آنان كه بديشان كتاب داده‏ ايم بدان ايمان مى ‏آورند و از ميان اينان كسانى‏ اند كه به آن مى‏ گروند و جز كافران [كسى] آيات ما را انكار نمى ‏كند (۴۷)

 

مانند نامهای پیامبر در قرآن ( محمد و احمد و عبدالله و يس و نون) که عبدالله نام اختصاصی پیامبر نیست برای حضرت عیسی نیز بکار رفته است .

 

In which there is no doubt may refer to either the Book itself (IK), meaning its contents, or to the revelation of the Book, meaning that there is no doubt regarding its Divine provenance.

http://old.ido.ir/a.aspx?a=1391040503

«ريب» بالاتر از «شک» است؛ «أشدّ شک» است؛ آن شکّ شديد را مي‌گويند «ريب» که از «شکّ» مصطلح مقداري قوي‌تر است

﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ دو گونه است: قسم اوّل آن است که اصلاً به هيچ نحو ريب در آن راه ندارد (که نفي حقيقت است)؛ قسم دوم آن است که گرچه عدّه‌اي شکّ مي ‌کنند ولي شکّشان بيجا‌ست؛ اين کتاب، مطلبِ مشکوک ندارد. آن که شک مي کند نابيناست؛ مثل اينکه يک وقت ما مي ‌گوييم «وقتي آفتاب طلوع کرد، روز روشن است» جا براي شک نيست، اگر کسي شک کرد؛ چون در تاريکي به سر مي‌برد نمي‌داند که روز است يا نه؛ وگرنه [در] روز (که آفتاب طلوع کرد) جا براي شک نيست؛ ولي کسي ممکن است «اعما» باشد [يا] کسي ممکن است در حجاب باشد و روز را نبيند. «روز» شايستهٴ شک نيست امّا شک‌بردار است؛ کسي که «نمي‌بيند» شک مي‌کند که آيا روز است يا شب.

نفي ريب نسبت به قيامت

 اين تعبير، يکي درباره قيامت است [و] يکي درباره قرآن کريم. درباره قيامت که فرمود: ﴿رَبَّنَا إِنَّکَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾، یعنی اصلاً در قيامت شک وجود ندارد. هر کس در قيامت حضور پيدا کرد جزم پيدا مي‌کند به حقّانيتِ قيامت، حتّي آنهايي هم که کور محشور مي ‌شوند مي ‌فهمند در قيامت‌اند؛ آنهايي هم که در حجاب‌اند: ﴿إِنَّهُمْ عَن رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ  آنان در آن روز از پروردگارشان سخت محجوبند﴾ ، اصلِ قيامت براي اينها مشهود است؛ گرچه لقاي حق نصيب آنها نمي‌شود امّا اصل قيامت براي اينها مشهود است.

هيچ کسي در خصوصِ قيامت شک نمي‌کند؛ يعني در صحنه قيامت احدي شک نمي‌کند؛ شک وجود ندارد.

 در چند جاي قرآن درباره قيامت فرمود: ريب بر نمي‌دارد که ﴿لاَ رَيْبَ﴾ در آنجا نفي جنس است. سرّش آن است که شکّ [در] جايي وجود دارد که باطل وجود داشته باشد در کنار حق؛ اگر حقّي باشد و باطلي، انسان شک مي‌کند که آيا «مِن الحقّ» است يا «من الباطل»؛ [اما] اگر جايي جز حق چيز ديگر نبود، شک وجود ندارد؛ چه اينکه اگر جايي جز باطل چيز ديگر نبود، آنجا هم شک وجود ندارد.

معناي نفي ريب در قرآن

 و امّا درباره قرآن کريم، خدا فرمود: اين کتاب ريب ندارد؛ يعني شايسته نيست احدي در آن شک کند، امّا خب خيليها هم شک کردند؛ پس ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ نه به اين معناست که احدي شک نمي‌کند، بلکه به اين معناست [که] شايسته نيست احدي در آن شک کند. چرا درباره قرآن شک مي‌شود؟ چرا در دنيا عدّه‌اي در حقّانيت قرآن شک مي‌کنند؟ براي آن است که دنيا، دار حقّ محض نيست، [بلکه] داري است که حقّش در کنار باطل است. اگر انبيا آمدند، متنبّيها (کسی که ادعای پیغمبر بودن نموده) هم آمدند؛ اگر نبّوتي بود، تنبّي (ادعای غیب گویی کردن) هم بود؛ اگر حق بود، سحر و شعبده هم بود؛ اگر حق است،در کنارش باطل هم هست؛ چون اگر حق است در کنارش باطل هم هست، وقتي يک کتابي به مردم عرضه بشود بعضيها مي‌فهمند، بعضيها برايشان روشن نمي‌شود که آيا اين جزء حق است يا جزء باطل.

اينکه فرمود: ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾، پس به اين معنا خواهد بود که اين کتاب شايسته نيست کسي درباره آن شک کند؛ البتّه عدّهٴ زيادي هم شک کردند، در همين سوره«بقره» خداي سبحان به اينها مي‌فرمايد: ﴿إِنْ کُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَي عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ﴾.

[اينکه فرمود:] در اين کتاب ريب نيست، در چه چيز آن ريب نيست؟

 قرآن کريم دو بعد دارد: 

۱- دعوا: يکي دعوا دارد، ادّعا دارد، مدّعي است که من کلام‌الله‌‌ هستم

۲- دعوت: يکي هم دعوت مي‌کند «الي التوحيد و النبوّة و العدل و المعاد و سائر الاحکام و الحِکَم

 اين خلاصهٴ حرف قرآن کريم است. فرمود: نه در دعوا و ادّعاي آن ريب است و نه در دعوت و هدايت آن ريب است.

 امّا از آن جهت که مي‌گويد کلام‌الله است، فرمود: ﴿وَإِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِينَ اسْتَجَارَکَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ کَلاَمَ اللّهِ و اگر يكى از مشركان از تو پناه خواست پناهش ده تا كلام خدا را بشنود﴾ ، اين کلام‌الله است، اين کتاب‌الله است، اين ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ﴾ است که سراسر قرآن از اين ادّعاها فراوان است که قرآن مدّعي است [که] کلام‌الله است؛ اين ادّعا را، گاهي به صورت کلام، گاهي به صورت کتاب، گاهي به صورت وحي، گاهي به صورت تنزّل، گاهي به صورت تلقّي و امثال ذلک تعبير مي‌کند.

 قرآن براي حقّانيت اين دعوا تحدّي کرده است، مي‌فرمايد: اين جاي ريب نيست که کلام، کلام‌الله است. [اگر] مي‌گوييد «کلام‌الله نيست، من ساختم» من که درس نخوانده‌ام، شما همهٴ درس‌خوانده‌ها جمع بشويد [اگر مي‌توانيد] مثل اين بسازيد، اين اصلاً قابل ساختن نيست؛ ؛ قرآن يک سخني نيست که انسان بتواند بدليِ آن را بسازد. پس در دعواي خود که مکرّر در مکرّر، خود را به خدا نسبت مي‌دهد؛ مي‌گويد: من کلام اويم، کتاب اويم، وحي اويم، در اين دعوا صادق است: ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾. آنهايي هم که ريب دارند در اين دعوا مثل اين را بياوريد ﴿إِنْ کُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَي عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ﴾ ، آن ريب در دعواي قرآن است.

 در دعوت قرآن هم ريب نيست، براي اينکه آن به حق دعوت مي‌کند: ﴿وَاللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَهُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ﴾ ؛ به حق دعوت مي‌کند، مي‌گويد: اگر شما در حقّانيّتِ دعوت من ترديد داريد، ﴿هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ﴾ ؛ شما هم دليلتان را بياوريد؛ اينجا جاي معجزه نيست؛ اينجا جاي برهان عقلي است، فرمود: من شما را به توحيد دعوت مي‌کنم و مي‌گويم هرگونه شرکي باطل است؛ دليل من هم اين کتاب است و براهين اين کتاب؛ [اگر] شما دربارهٴ شرک دليلي داريد، ﴿هَاتُوا بُرْهَانَکُم﴾؛ شما دليلتان را بياوريد.

چه کاري از اينها ساخته است؟

سوره ۲۶: الشعراء

قَالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ ﴿۷۲﴾

گفت: آيا هنگامي كه آنان را مي‏خوانيد صداي شما را مي‏شنوند؟

 أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ ﴿۷۳﴾

يا به شما سود يا زيان مى ‏رسانند (۷۳)

 قَالُوا بَلْ وَجَدْنَا آبَاءَنَا كَذَلِكَ يَفْعَلُونَ ﴿۷۴﴾

گفتند نه بلكه پدران خود را يافتيم كه چنين میکردند (۷۴)

 قرآن کريم با مشرکين استدلال مي‌کند، مي‌فرمايد: يا برهان عقلي اقامه کنيد که شرک حق است يا برهان نقلي که به يکي از کتب سماوي گذشته استناد داشته باشد که حجّت باشد

سوره ۲۲: الحج

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَلَا هُدًى وَلَا كِتَابٍ مُنِيرٍ ﴿۸﴾

و گروهي از مردم درباره خدا بدون هيچ دانش و بدون هيچ هدايت و كتاب روشني به مجادله برمي خيزند. (۸)

همچنين براى زوال شك بى مورد آنان درباره توحيد ربوبى برهان اقامه مى كند:

لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا

اگر در آسمان و زمين خداياني جز الله بود فاسد مي‏شدند (و نظام جهان برهم مي‏خورد)

قرآن دعوايي دارد و دعوتي؛ نه در دعواي آن ريب است (چون کلام‌الله است بالجزم)؛ نه در دعوت آن ريب است؛ چون به حق دعوت مي‌کند، و آنهايي هم که ريب دارند، اگر درباره دعواي قرآن ريب دارند، قرآن آنها را به مبارزه دعوت مي‌کند (به عنوان تحّدي)؛ مي‌گويد «اگر شک داريد مثل اين را بياوريد» و اگر در دعوت آن ريب دارند، به استدلال فکري و برهان دعوت مي‌کند؛ مي‌فرمايد: ﴿هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِن کُنتُمْ صَادِقِينَ﴾

 

 بنابراين نفي شک در مورد قيامت و قرآن يکسان نيست، زيرا در مورد قرآن به معناي بطلان ريب، ولي در مورد قیامت نفي حقيقتِ ريب است. به عبارت ديگر: در قرآن شک کردن کاري نادرست است و در مورد قيامت اصلا ً امکان شک نيست.

 

البته به نظر میرسد این آیات قيامت را به گونه دیگری میتوان بیان کرد که در وقوع روز قيامت شکی نیست نه اینکه در صحنه قیامت شکی نیست. شک آنها در توانایی پروردگار بر انجام این کار است که خدا در جاهای مختلفی از قرآن به آن جواب میدهد.

سوره ۳۶: يس

وَضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ ﴿۷۸﴾

و براى ما مثلى آورد و آفرينش خود را فراموش كرد گفت چه كسى اين استخوانها را كه چنين پوسيده است زندگى مى ‏بخشد (۷۸)

 قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ ﴿۷۹﴾

بگو همان كسى كه نخستين‏ بار آن را پديد آورد و اوست كه به هر [گونه] آفرينشي داناست (۷۹)

أَوَلَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلَى وَهُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ ﴿۸۱﴾

آيا كسى كه آسمانها و زمين را آفريده توانا نيست كه [باز] مانند آنها را بيافريند آرى اوست آفریننده دانا (۸۱) 

 برخى لا ريب فيه را به معناى لاى نهى و از قبيل لا در آيه ( در حج، آميزش جنسي با زنان، و گناه و جدال نيست) دانسته اند. در اين صورت لا ريب فيه بدين معناست كه كسى نبايد در قرآن شك كند.

-------

من رب العالمين

اين تفسيرمحتمل است كه جمله (من رب العالمين ) دليلى باشد براى جمله لا ريب فيه گوئى كسى سوال مى كند به چه دليل اين كتاب حق است و جاى ترديد ندارد، مى گويد به دليل اينكه از سوى پروردگار جهانيان است كه هر حق و واقعيتى از وجودش ‍ مى جوشد.

چرا از جانب خداست، چون اگر نیست شما نیز مثل این بیاورید.

------------- عالمين

معناى دوم:

 مراد از عالمين هم عوالم انس و جن ، و جماعتهاى آنان است .

و همين كه كلمه نامبرده در هر جاى قرآن آمده ، به اين معنا آمده ، خود، مؤيد احتمال ما است ، كه در اينجا هم عالمين به معناى عالم اصناف انسانها است ، مانند آيه : (و اصطفيك على نساء العالمين  )، (تو را بر زنان عالميان اصطفاء كرد)، و آيه (ليكون للعالمين نذيرا)، (تا براى عالميان بيم رسان باشد)، و آيه : (اتاتون الفاحشه ما سبقكم بها من احد من العالمين ؟) (آيا به سر وقت گناه زشتى مى رويد، كه قبل از شما احدى از عالميان چنان كار نكرده است )

 

به نظر میرسد که این کلام علامه با تعریف حضرت موسی از رب العالمین همخوانی ندارد

http://www.parsquran.com/data/show.php?sura=26&ayat=23&user=far&lang=far&tran=2

 

 كلمه (عالمين)  جمع عالم است و عالم به معنى مجموعه اى است از موجودات مختلف كه داراى صفات مشترك و يا زمان و مكان مشترك هستند، مثلا مى گوئيم عالم انسان و عالم حيوان و عالم گياه ، و يا مى گوئيم عالم شرق و عالم غرب عالم امروز و عالم ديروز، بنابراين (عالم )  خود به تنهائى معنى جمعى دارد و هنگامى كه به صورت (عالمين)  جمع بسته مى شود اشاره به تمام مجموعه هاى اين جهان است .

در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه جمع با(ين) معمولا براى جمع عاقل است در حاليكه همه عالمهاى اين جهان صاحبان عقل نيستند، به همين دليل بعضى از مفسران كلمه عالمين را در اينجا اشاره به گروه ها و مجموعه هائى از صاحبان عقل مى دانند مانند فرشتگان و انسانها و جن .

اين احتمال نيز وجود دارد كه اين جمع بخاطر تغليب باشد (منظور از تغليب اين است كه مجموعهاى از صاحبان صفات مختلف را با وصف صنف برتر توصيف كنيم ).

در روايتى كه صدوق در كتاب (عيون الاخبار) از على (عليه السلام ) نقل كرده چنين مى خوانيم : (كه امام عليه السلام در ضمن تفسير آيه الحمدلله رب العالمين فرمود: رب العالمين هم الجماعات ، من كل مخلوق من الجمادات و الحيوانات : (رب العالمين اشاره به مجموع همه مخلوقات است اعم از موجودات

بى جان و جاندار).

در اين بخش از آيات چهار عنصر مطرح شد

 يكي اينكه موادّ اوّلي قرآن كه معجزه است همين حروف عربي است كه ﴿الم﴾ ناظر به آن است كه قرآن از همين حروف عربي تشكيل شده.

 عنصر دومش آن است كه محتواي قرآن حق است ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ حق است «لا باطل فيه» حقّي است كه ﴿لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ﴾[1] اين شك‌بردار نيست اين حق است.

 عنصر سوم اين است كه مبدأ فاعلي آن خداست اين كتاب, كتاب بشري نيست خدا نازل كرده.

 عنصر چهارمش كه مبدأ غايي است اين است كه براي هدايت شما براي انذار شما از قيامت نازل شده.

 

 

ذلك الكتب لا ريب فيه هدى للمتقين

 

علامه طباطبایی

امروز وقتى ما لفظ (كتاب ) را مى شنويم اولين معنايى كه از آن به ذهن ما تبادر مى كند همان صحيفه اي است كه پاره اي از مطالب در قالب خطوط دستى و يا چاپى در آن گنجانيده شده است، و ليكن از آنجايى كه هر لغتى را به ملاحظه افاده معنا و به خاطر تفهيم اغراض وضع نموده اند، اهل هر زبانى به خود اجازه داده اند كه پا را از چارديواري معناى اولى هر لغت فراتر گذاشته و لغت را در اشباه (امثال) و نظاير آن معنا نيز استعمال كنند. به همين اعتبار نيز (كتاب ) را كه معناى متبادريش نوشته قلمى است توسعه داده و آنرا به هر چيزى كه معانى را ضبط نمايد، اطلاق كرده اند، تا آنجا كه كتاب محفوظ در ذهن را هم با اينكه صفحه و لوحى نداشته و با قلمى نوشته نشده است كتاب گفته اند. اين توسع، در كلام خداى تعالى هم جريان يافته.

 

جوادی آملی: 

واژه كتاب گرچه بر مطلق مكتوب اطلاق مى شود، ولى در قرآن كريم به معناى كتاب تكوينى و گاهى به معناى كتاب تدوينى به كار رفته است و اختلاف مكتوبهاى آن، اعم از تكوين و تدوين، مايه اختلاف مصداق (نه مفهوم) آن شده است ؛ چنانكه در سخنان بزرگان اهل معرفت، گاهى واژه كتاب بر انسان كامل اطلاق مى شود، همان طور كه واژه كلمه بر انسان اطلاق مى شود.

عنوان كتاب در قرآن كريم براى چند مصداق به كار رفته است:

1- جايگاه ثبت عقايد و اخلاق و اعمال انسانها:

 (وَكُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنْشُورًا و كارنامه هر انسانى را به گردن او بسته‏ ايم و روز قيامت براى او نامه‏ اى كه آن را گشاده مى ‏بيند بيرون مى ‏آوريم)

 (فاما من اوتى كتابه بيمينه)

2- حقيقتى كه همه امور نظام هستى در آن ثبت شده است:

(وَمَا يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ وَلَا أَصْغَرَ مِنْ ذَلِكَ وَلَا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ  و هم‏وزن ذره‏ اى نه در زمين و نه در آسمان از پروردگار تو پنهان نيست و نه كوچكتر و نه بزرگتر از آن چيزى نيست مگر اينكه در كتابى روشن [درج شده] است)

3- مجموعه قوانين و احكامى كه ره آورد رسالت پيامبران اولواالعزم است و از آن به شريعت تعبير مى شود:

 (فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق

اما مجموعه اى كه تنها مشتمل بر توصيه هاى اخلاقى و پند و اندرز باشد زبور ناميده مى شود، نه كتاب ؛ مانند آنچه به حضرت داود (عليه السلام) داده شد:

 ( وَآتَيْنَا دَاوُودَ زَبُورًا).

متفاوت بودن لفظ زبور و کتاب در مورد پیامبران میتواند حاکی از متفاوت بودن استعمال لفظ کتاب در قرآن با لفظ رایج کنونی باشد. زیرا برای حضرت داوود نیز لفظ کتاب می بایست بکار میرفت.

4- گاهى به همراه قرينه، به قباله نكاح و تجارت، يا دست نوشته هاى بشرى نيز كتاب گفته مى شود؛ مانند:

 ( وَلَا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكَاحِ حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ و به عقد زناشويى تصميم مگيريد تا زمان مقرر به سرآيد)

 (قالت يا ايها الملوا انى القى الى كتاب كريم [ملكه سبا] گفت اى سران [كشور] نامه‏ اى ارجمند براى من آمده است).

 (فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثم… واي بر آنها كه مطالبي با دست خود مي‏نويسند سپس مي‏گويند: از طرف خدا است)

واژه كتاب در اين آيه كريمه (ذلك الكتب لا ريب فيه هدى للمتقين) به معناى مجموعه اى است كه حاوى خطوط كلى معارف و شريعت و احكام و قوانين آن است (عقايد، اخلاق و احكام عملى) و از طريق وحى بر پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نازل شده است.

تفسیر نمونه :

كتاب به معنى مكتوب و نوشته شده است ، و بدون ترديد منظور از كتاب در آيه مورد بحث قرآن مجيد است .

در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه مگر تمام قرآن در آن روز نوشته شده بود؟

در پاسـخ اين سؤ ال مى گوئيم نوشته شدن تمام قرآن لازم نيست چرا كه قرآن هم به كل اين كتاب گفته مى شود و هم به اجزاء آن (وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا این آیه  سوره مزمل است. برخی سوره مزمل را چهارمین سوره به ترتیب نزول می‌دانند. برخی نیز آن را دومین یا سومین سوره نازل‌شده می‌دانند.). به علاوه (كتاب ) گاهى به معنى وسيعترى اطلاق مى شود به معنى مطالبى كه درخور نوشتن است و به صورت مكتوب بيرون خواهد آمد، هر چند تا آن زمان نوشته نشده باشد، در سوره ص آيه 29 مى خوانيم : كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته : (اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم ، كتابى است پر بركت تا مردم در آيات آن بينديشند) مسلم است كه قرآن قبل از نزولش به صورت نوشته اى در ميان انسانها وجود نداشت .

اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير به كتاب اشاره به مكتوب بودنش در (لوح محفوظ) باشد.

(1) الم

Source:
http://www.aviny.com/quran/tasnim/jeld-2/tasnim-02.aspx
برخى از سوره هاى قرآن كريم با حروفى آغاز مى شود كه آن حروف چون ناپيوسته قرائت مى شود، به حروف مقطعه موسوم شده است.
تبيين اين حروف از آغاز تاريخ تفسير تا كنون همواره توجه مفسران و قرآن پژوهان را به خود معطوف داشته و در تحليل آن دو راه پيموده اند: برخى آن را راز و رمزى ميان خداى سبحان و رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) دانسته و از اين رو آن را غير قابل تفسير مى دانند و گروه ديگر كه بيشتر مفسران و قرآن شناسان هستند،برآنند كه اين حروف نيز مانند ساير آيات قرآن گرچه معرفت اكتناهى آن ميسور نيست، ليكن تفسيرپذير است.
اينان در تفسير حروف مقطعه قرآن آراى گوناگونى دارند كه چون رو در روى يكديگر نيست، اگر آن آرا با دليل معتبر اثبات شود، همه آنها قابل پذيرش ‍ است .
ويژگيهاى حروف مقطعه
1- اين حروف از مختصات قرآن كريم است و در ساير كتابهاى آسمانى مانند تورات و انجيل سابقه ندارد.
2- اين حروف اختصاص به سوره هاى مكى يا مدنى ندارد؛ زيرا در 27 سوره مكى و در دو سوره مدنى آمده است.
3- بيست و نه سوره اى كه داراى حروف مقطعه است به ترتيب، عبارت است از سوره هاى: بقره، آل عمران، اعراف، يونس، هود، يوسف، رعد، ابراهيم، حجر، مريم، طه، شعراء، نمل، قصص، عنكبوت، روم، لقمان، سجده، يس، ص، مومن (غافر)، فصلت، شورى، زخرف، دخان، جاثيه، احقاف، ق و قلم.
4- حروف مقطعه اوايل سوره ها، برخى يك حرفى است ؛ مانند ص ، ن و ق و برخى دو حرفى ؛ مانند: طس ، يس ، طه و حم و برخى سه حرفى ؛ مانند: الم، الر، و طسم و برخى چهار حرفى مانند: المص و المر و برخى پنج حرفى ؛ مانند: كهيعص و حم عسق. پس حروف مقطعه از اين جهت پنج قسم است.
5- برخى از حروف مقطعه در شمارش آيات سوره ها، يك آيه سوره محسوب شده؛ مانند الم در سوره هاى بقره، آل عمران، عنكبوت ، روم، لقمان، سجده، و المص در سوره اعراف و كهيعص در سوره مريم و طه در سوره طه و طسم در سوره هاى شعراءو قصص و يس در سوره يس و حم در سوره هاى مومن، فصلت، زخرف، دخان، جاثيه و احقاف.
برخى از حروف مقطعه در شمارش آيات، دو آيه در طليعه سوره محسوب شده است ؛ مانند: حم عسق در سوره شورى،
و در ساير موارد، جزئى از اولين آيه سوره شمرده شده ؛ مانند: الر در سوره هاى يونس، هود، يوسف، ابراهيم، حجر و المر در سوره رعد و طس در سوره نمل ص در سوره ص و ق در سوره قلم. پس، از اين جهت حروف مقطعه به سه بخش منقسم است.
6- برخى از اين حروف اصلا تكرار نشده، مانند ن و ق ؛ بعض ‍ از آنها دوبار تكرار شده ؛ مانند ص كه در سوره ص به طور استقلال ذكر شده و در سوره اعراف جزء المص قرار گرفته ؛ برخى از آنها شش بار تكرار شده ؛ مانند الم و بعضى از آنها هفت بار تكرار شده ؛ مانند حم و آن سوره هاى هفتگانه به حواميم سبعه موسوم است. پس، از اين جهت حروف مقطعه به چهار بخش منقسم است.
7- حروف مقطعه پس از حذف مكررات آنها 14 حرف است:، ح، ر، س، ص، ط، ع، ق ، ك، ل، م، ن، ه، ى.
8- در ابتداى همه سوره هايى كه با حروف مقطعه آغاز مى شود به استثناى سوره هاى چهارگانه مريم، عنكبوت، روم و قلم واژه كتاب يا قرآن آمده است و در آغاز يا متن آنها سخن از وحى و عظمت قرآن است، ليكن با بررسى بيشتر معلوم مى شود كه در آن چهار سوره نيز سخن از وحى و رسالت و قرآن مطرح است.
9- بين حروف مقطعه هر سوره با محتواى آن سوره ارتباط خاصى است.
بر اين اساس، همه سوره هايى كه با حروف مقطعه همگون آغاز مى شود در خطوط كلى مضامين نيز همگون است ؛ مثلا، هفت سوره اى كه با حم آغاز مى شود (حواميم سبعه) همه سخن از وحى و رسالت و عظمت قرآن كريم به شيوه خاص و مضمون ويژه دارد. همچنين سوره هايى كه با الم شروع مى شود همه در آغاز خود سخن از نفى ريب از قرآن دارد.
بر همين اساس، سوره اى كه به تنهايى داراى مجموع حروف مقطعه دو سوره ديگر است ، به تنهايى جامع محتواى آن دو سوره نيز هست، مانند سوره اعراف كه با المص شروع مى شود و جامع معارف سوره هايى است كه با الم و ص شروع مى شود و سوره رعد كه با المر شروع مى شود و جامع معارف سوره هايى است كه با الم و الر افتتاح مى شود.
10- برخى مفسران در بيان ويژگيهاى حروف مقطعه گفته اند: با اين حروف، پس از حذف مكررات آنها مى توان جمله هايى مانند صراط على حق نمسكه يا على صراط حق نمسكه يا على حق، نمسك صراط ساخت.
جمله هاى ديگرى نيز با اين حروف تاليف يافته كه در كتب علوم قرآنى آمده است. (86)
اين ويژگى گرچه لطيف است، ليكن دليل معتبر آن را تاييد نمى كند؛ افزون بر آن كه، با اين گونه روشها نمى توان عقايد و مبانى دينى را اثبات كرد؛ زيرا شيوه اى است نقدپذير، چنانكه آلوسى مى گويد:
از ظرايف اين است كه شيعيان براى اثبات خلافت حضرت على (عليه السلام) از حروف مقطعه، پس از حذف مكررات آنها، جمله صراط على حق نمسكه را ساخته اند و اهل سنت نيز مى توانند براى تاييد راه خود با همين حروف جملاتى مانند صريح طريقك مع السنه را بسازند؛ يعنى، راه و روش تو در صورت هماهنگى با سنت (برداشت خاص اهل سنت از اسلام) صحيح است. (87)
ما بايد به گونه اى سخن بگوييم كه نقدپذير نباشد؛ سخنى كه پشتوانه معقول يا منقول نداشته باشد با نقد مستدل به نحو نقص يا منع يا معارضه فرو مى ريزد.
آراى مفسران
راى ۱
حروف مقطعه رمز و سرى است ميان خداى سبحان و حبيب او، رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) و مراد از آن افهام ديگران نيست، (146) چنانكه آلوسى مى گويد:
درباره تفسير حروف مقطعه اقوال فراوانى است، ولى آنچه به نظر راجح مى آيد اين است كه تفسير اين حروف علم مستور و سر محجوبى است كه عالمان, از آن درك عاجزند و... از اين رو گفته اند: سر الهى است، در پى فهم آن نرويد. بنابراين، بعد از رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) جز اولياى الهى كه وارثان علوم آن حضرت هستند، كسى به اين راز پى نمى برد. (147)
عده اى از بزرگان معتقدند اين حروف رمزى است ميان خدا و رسول و اولياى الهى (عليهم السلام) و ديگران به آن دسترسى ندارند و بايد از باب ايمان به غيب آن را بپذيرند.
بسيارى از دستورهاى دين نيز رمز و سر است و چنانكه خداى سبحان ما را به افعالى وا مى دارد كه راز و رمز آن براى ما روشن نيست، به اقوالى نيز مامور مى كند كه فهم معناى آن ميسور ما نيست. افعال رمزى مانند رمى جمره و هروله بين صفا و مروه در حج، و اقوال رمزى مانند حروف مقطعه قرآنى.
بر اساس راى مزبور نبايد براى فهم معناى حروف مقطعه كوشش كرد و اين در صورتى است كه ما بخواهيم از راه علوم متعارف حصولى بدان دست يابيم، ليكن راه رسيدن به اين راز و رمز نيز به طور كلى بسته نيست، چنانكه اولياى الهى از راه قرب فرايض و نوافل (148) دستيابى به آن برايشان ميسور است. عارف نامدار، ابن عربى نيز از كسانى است كه اين حروف را رمز و سر مى داند.
بزرگان اهل معرفت، همچون عارف نامدار ابن عربى، مى توانند از راه شهود به بخشى از اسرار عالم آگاه شوند و امورى را كشف كنند، ليكن كشف آنان براى ديگران حجت نيست و ما راهى براى اثبات آن نداريم. اهل شهود اگر بتوانند مشهودات خود را معقول و برهانى كنند، براهين آنان بر ميزان صحت و سقم، يعنى علوم متعارفه يا اصول منتهى به آن عرضه مى شود و در صورت تاييد پذيرفته خواهد شد.
عن الصادق (عليه السلام): (الم) رمز و اشاره بينه و بين حبيبه محمد (صلى الله عليه وآله) اراد ان لا يطلع عليه سواهما بحروف بعدت عن درك الاعتبار و ظهر السر بينهما لا غير. (212)
پاسخ:
دستور تدبر در قرآن شامل حروف مقطعه نيز مى شود؛رمز بودن حروف مقطعه با دستور تدبر در همه آيات آن سازگار نيست ؛ قرآن كريم مى فرمايد:
سوره ۴۷: محمد
أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا ﴿۲۴﴾
آيا آنها در قرآن تدبر نمي‏كنند؟ يا بر دلهايشان قفل نهاده شده است. (۲۴)
و چون حروف مقطعه نيز جزء قرآن است، امر به تدبر شامل آن نيز مى شود و رمز بودن با تدبر هماهنگ نيست و دليل معتبرى نيز اين راى را تاييد نمى كند، تا بتواند سبب تخصيص عموم يا تقييد اطلاق گردد.
جناب آلوسى در جمع بين رمز بودن حروف مقطعه و دستور تدبر در قرآن، دستور تدبر را شامل اين حروف نمى داند.
راى ۲
مشابه رای اول است با این تفاوت که حروف مقطعه از متشابهات قرآن است
حروف مقطعه از متشابهاتى است كه علم آن مخصوص خداى سبحان و راسخان در علم است و درك آن ميسور غير خدا و راسخان در علم نيست، (90) چنانكه خداى سبحان مى فرمايد:
سوره ۳: آل عمران
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ … ﴿۷﴾
او كسى است كه كتاب را بر تو نازل كرد كه بخشي از آن محكمات است كه اساس كتاب است، و بخش ديگر متشابهات است، اما كج‏دلان، براى فتنه جويى و در طلب تاويل، پيگير متشابهات مى‏شوند، حال آنكه تاويل آن را جز خداوند و راسخان در علم، نمي‏دانند.
پاسخ: حروف مقطعه قرآن را نمى توان از متشابهات به شمار آورد؛ زيرا متشابه آيه اى است كه مى تواند دلالت بر معنايى روشن داشته باشد يا مى توان از آن معنايى را استظهار كرد، ليكن آن معنا، باطل حق نما و پيروى از آن فتنه انگيز باشد، در حالى كه حروف مقطعه چنين نيست، يعنى معنى حروف مزبور روشن نيست.
افزون بر اين، حتى اگر حروف مزبور از متشابهات نيز باشد، تفسيرپذير است و نمى توان گفت از امورى است كه خداوند علم آن را براى خود برگزيده و ديگران از فهم آن عاجزند؛ زيرا مفسران مى توانند با ارجاع آنها به محكمات آنها را تفسير كنند؛ محكمات، مادر و سامان بخش متشابهات است و هر متشابهى در دامان محكمات معناى راستين خود را باز مى يابد و تفسير مى پذيرد و آنچه علمش مخصوص ذات اقدس الهى است و غير از خدا كسى آن را نمى داند تاويل متشابه است، نه تفسير آن: واخر متشابهات...و لا يعلم تاويله الا الله... (95)

https://www.aparat.com/v/YGU15


راى ۳
حروف مقطعه هر سوره نام همان سوره است. (96) چنانكه سوره هاى يس و طه و ص و ق هر كدام به نام حروف مقطعه خود موسوم شده است. برخى سوره ها نيز اسمهاى متعددى دارد كه يكى از اسامى آنها نيز همان حروف مقطعه آغاز آن سوره هاست و در واقع نامهاى ديگر مشهور و حروف مقطعه نام مستور آن است .
مرحوم شيخ طوسى اين راى را در تفسير حروف مقطعه بهترين راى دانسته، مى گويد:
اگر اشكال شود كه چرا اين حروف كه نام سوره است، جزو سوره قرار گرفته ؟ در پاسخ مى گوييم: همان طور كه كلماتى نظير بقره و آل عمران هم نام سوره است و هم جزو سوره، الم نيز مى تواند در عين اين كه جزو سوره است نام سوره نيز باشد. (97)
پاسخ: دليلى بر اثبات نيست ؛ از اين رو در بوته احتمال قرار مى گيرد.
راى ۴
حروف مقطعه نامهاى قرآن است ؛ چنانكه فرقان و ذكر نامهاى قرآن كريم است. (99)
پاسخ: اثبات آن، دليل معتبر مى طلبد؛ از اين رو از محدوده احتمال تجاوز نمى كند.
راى ۵
هر يك از حروف مقطعه علامت اختصارى و اشاره اى به اسمى از اسماى حسناى الهى و برخى نيز رمز اشاره به نام پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) است ؛ (101)
هر يك از نام هاى الهی مركب از چند حرف است و از هر نامى حرفى گزينش شده و به صورت ناپيوسته در ابتداى برخى سوره هاى قرآن قرائت می شود.
نحوه گزينش اين حروف نيز متفاوت است ؛ گاهى از ابتداى نام خدا انتخاب شده ؛ مانند الف كه از اسم الله و كاف كه از اسم كافى برگرفته شده و گاهى از حروف ميانى آن ؛ مانند حرف ى از اسمهاى عليم، حكيم و رحيم. گاهى نيز حرف پايانى اسم گزينش شده است ؛ مانند حرف م كه از نامهاى عليم و حكيم و رحيم اتخاذ شده است.
در تاييد اين راى گفته شده: ذكر حروف رمز اختصارى براى دلالت بر كلمات، در فرهنگ عرب زبانان مرسوم است ؛
ابوعلى سينا نيز در رساله نوروزيه خود كه در شرح و تفسير حروف مقطعه نگاشته، معتقد است كه هر يك از اين حروف، رمز و علامت اختصارى كلمه اى خاص است ؛
علامه طباطبايى در پاسخ به اين احتمال مى گويد:
استفاده از رمز در جايى است كه گوينده نمى خواهد جز مخاطب، كسى به مراد او پى ببرد؛ در صورتى كه اسماى حسناى الهى - كه صاحبان اين راى، حروف مقطعه را نشانه آن مى دانند - در موارد فراوانى از سوره هاى قرآن به تصريح يا تلويح ذكر شده است و با اين وجود، فايده اى در اشاره به آن اسماء بوسيله حروف رمزى باقى نمى ماند. (105) رواياتى كه آنها را اجزاى اسم اعظم الهى مى داند:
على بن ابراهيم قال: (طسم) هو حرف من حروف اسم الله الاعظم المرموز فى القرآن. (166)رواياتى كه اين حروف را به نحو غالب ناظر به اسماى الهى و به نحو اجمال ناظر به مظاهر ويژه آن مى داند:
- قال: قلت لجعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب (صلوات الله عليهم): ما معنى (الر) قال: انا الله الروف . (171)
- قال: قلت لجعفر محمد...: يابن رسول الله ما معنى (المر)؟ قال: (المر) معناه: انا الله المحيى المميت الرازق. (172)
عن سفيان بن سعيد الثورى عن الصادق (عليه السلام) قال له اخبرنى يابن رسول الله (صلى الله عليه وآله) عن (حم) و (حم عسق) قال: اما (حم) فمعناه الحميد المجيد و اما (حم عسق) فمعناه الحليم المثيب العالم السميع القادر القوى. (179)

رواياتى كه برخى از حروف مقطعه را ناظر به نام مبارك پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مى داند:
عن الصادق (عليه السلام) قال: (طه) اسم من اسماء النبى (صلى الله عليه وآله) و معناه يا طالب الحق الهادى اليه... (180)
- عن الصادق (عليه السلام)، قال: قال: يا كلبى كم لمحمد (صلى الله عليه وآله) من اسم فى القرآن ؟ فقلت: اسمان او ثلاثه. فقال: يا كلبى له عشره اسماء... و (طه # ما انزلنا عليك القرآن لتشقى) و (يس ‍# والقرآن الحكيم انك لمن المرسلين # على صراط مستقيم) و (ن و القلم و ما يسطرون # ما انت بنعمه ربك بمجنون) و.... (181)
- عن ابى جعفر (عليه السلام) قال: ان لرسول (صلى الله عليه وآله) اثنى عشر اسما. خمسه فى القرآن: محمد و احمد و عبدالله و يس و نون. (185)
- عن الصادق (عليهم السلام) قال له: يابن رسول الله (صلى الله عليه وآله) ما معنى قول الله عزوجل (يس)؟ قال: اسم من اسماء النبى و معناه: يا ايها السامع الوحى (والقرآن الحكيم # انك لمن المرسلين # على صراط مستقيم. (183)
عن الصادق (عليه السلام): يس) اسم رسول الله (صلى الله عليه وآله) والدليل على ذلك قوله: (انك لمن المرسلين # على صراط مستقيم. (187)
عن اميرالمومنين (عليه السلام) فى قوله عزوجل (سلام على الياسين) قال: يس) محمد و نحن آل يس .
راى ۶
حروف مقطعه علامت اختصارى و رمز يكى از اسماى الهى معرفى شد، ليكن در اين قول، مدعا اين است كه از تركيب اين حروف اسم اعظم پديد مى آيد؛ مانند اين كه از تلفيق حروف مقطعه الر و حم و ن الرحمن كه اسم اعظمى لفظى است پديد مى آيد؛
پاسخ:
اين وجه را به عنوان تفسير حروف مقطعه نمى توان پذيرفت ؛ زيرا نامهاى الله و الرحمن كه از اسماى اعظم لفظى خداوند سبحان است، به صراحت در قرآن كريم آمده است و نيازى نيست تا از تلفيق و تركيب حروف مقطعه با آنها دست بيابيم.

راى ۷
در مقابل راى و سخن بلند كسانى كه مى گويند حروف مقطعه ناظر به اسماى عظيم و اعظم الهى است و يا از تركيب آنها اسم اعظم خداى سبحان پديد مى آيد، برخى مستشرقان گفته اند: اين حروف ناظر به نامهاى كسانى است كه نسخه هاى قرآن را در اختيار داشتند، (142) مثلا س ناظر به نام سعد بن ابى وقاص و م ناظر به نام مغيره و ن ناظر به نام عثمان بن عفان و ه ناظر به نام ابوهريره و طه ناظر به نام طلحه و حم و ناظر به نام عبدالرحمن است كه در جمع آورى قرآن نيز نقشى داشته اند!
پاسخ:
بى پايگى اين سخن روشن است، زيرا اولا، مبتنى بر اين اساس باطل است كه اين حروف جزء وحى و كلام خداى سبحان نيست و كلماتى است كه به نص قرآنى افزوده شده و اين مخالف اجماع همه مسلمانان است كه معتقدند: قرآن كنونى، بدون هيچ كم و كاست، همان است كه از جهت لفظ و معنا بر قلب مطهر رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) نازل شده است.
راى ۸
حروف مقطعه سوگندهايى است كه خداوند ياد كرده است بر اين كه قرآن كلام و كتاب اوست و سر سوگند به اين حروف آن است كه حروف الفبا داراى شرافت و حرمت است ؛ زيرا كتب آسمانى و اسماى الهى از همين حروف تشكيل شده است. (115)


پاسخ:
اين احتمال نيز گرچه استحاله (محال و ناممکن بودن) عقلى ندارد، ليكن از يك سو، هيچ گونه دليل معتبرى آن را تاييد نمى كند و از سوى ديگر، احتمال مزبور تفسير حروف مقطعه محسوب نمى شود. اگر بپذيريم كه يس به معناى سوگند به يس است همچنان اين پرسش باقى است كه مراد از اين مقسم به چيست ؟
راى ۹
اين حروف بر اساس حساب ابجد (116) اشاراتى است به مدت بقاى اقوام و امتها و اجل آنها و نعمتها و بلاها؛ (117) چنانكه در روايات آمده است كه المص ناظر به انقراض دولت اموى است. اين راى از برخى روايات گرفته شده است.
پاسخ: رواياتى كه مويد اين قول است، اعتبارش معلوم نيست. (118) گرچه اعتبار علم حروف و خواص هر حرف مانند علم اعداد و آثار ويژه هر عدد، نزد مدعيانش پذيرفته است و دليلى بر بطلان آنها نيست.
علم حروف
https://www.youtube.com/watch?v=PzJZAVJkLKs&t=18s&ab_channel=Saleh.14.Noor
شیخ بهایی برای نتیجه گیری درست از محاسبات این علم حروف ،شروط چندی ذکر شده است که خلاصه آن چنین است. ۱) قصد قربت و رضای خدا ۲) یقین کامل ۳) تطهیر بطن از حرام به وسیله روزه ۴) توبه کامل از جمیع گناهان ۵) دائم الوضو بودن ۶) داشتن خلوت ۷) رو به قبله بودن ۸)انقطاع الی الله ۹) غرضش حتماً باید امور واجب یا مستحبّ یا حدّاقل مباح باشد. ۱۰) قصد ایذاء غیر در کار نباشد و

راى ۱۰
مراد از اين، حروف الفباست كه به عنوان مثال و نمونه ذكر شده و خداى سبحان با اين حروف تحدى كرده است (129) و آوردن اين حروف در صدر سوره ها بدين معناست كه شما اگر در معجزه بودن قرآن ترديد داريد؛ با همين حروفى كه قرآن از آن فراهم آمده، كتابى همانند قرآن پديد آورديد يا ده سوره يا حداقل يك سوره مانند آن بسازيد و عجز شما از نگاشتن كتاب يا سوره اى همانند قرآن با حروفى كه با آن محاوره مى كنيد و قرآن نيز از همان حروف ساخته شده، نشانه اعجاز قرآن كريم و استناد آن به خداى سبحان است.
مويد اين وجه آن است كه، چنانكه در بيان ويژگيهاى حروف مقطعه گذشت، بيشتر سوره هايى كه با حروف مقطعه آغاز مى شود، نخستين آياتش درباره عظمت قرآن و اعجاز آن يا وحى و رسالت است ؛ چنانكه در همه سوره هايى كه با حم شروع مى شود و به حواميم سبعه موسوم است، سخن از وحى و قرآن است و اين تناسب، مايه تقويت اين راى است كه مراد از اين حروف تحدى است.
بر اساس اين وجه لازم نيست حروف مقطعه بر معنايى خاص دلالت كند؛ يكى از وجوه تحسينى اين راى آن است كه گفته شده: همان طور كه همه اسماى حسناى الهى داراى يك يا چند حرف مقطع است، همچنين هيچ آيه اى در قرآن يافت نمى شود كه برخى از حروف مقطعه در آن نباشد؛ يعنى حروف هر آيه يا فقط از حروف مقطعه متشكل است، مانند: علم الانسان ما لم يعلم، (130) ان مع العسر يسرا (131) هلك عنى سلطانيه (132) و... يا مركب از حروف مقطعه و غير آن است ؛ مانند: لا يمسه الا المطهرون (133) كه واو از حروف مقطعه نيست.
https://www.i7lm.com/%D8%A3%D8%B3%D9%85%D8%A7%D8%A1-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B3%D9%86%D9%89-%D9%88%D9%85%D8%B9%D8%A7%D9%86%D9%8A%D9%87%D8%A7/
از اين رو مى توان حدس زد كه تصدير بعضى از سور به چهارده حرف مزبور براى آن است كه حروف مقطعه در هر آيه از آيات قرآن حضور دارد و بر اين اساس، تحدى با ذكر حروف مزبور به مورد خواهد بود.
پاسخ:
حتى اگر حروف مقطعه را مثال و نمونه اى از حروف الفبا بدانيم، اين وجه را به عنوان تفسير حروف مزبور نمى توان پذيرفت ؛ مگر آن كه گفته شود از اين حروف متنوع، بسيط و مركب هيچ معنايى اراده نشده، و فقط به عنوان اشاره به تركيب قرآن از سنخ اين حروف نازل شده است كه در اين حال، تفسيرى نخواهد داشت.

راى ۱۱
حروف مقطعه براى تنبيه و اسكات كافران بوده است ؛
تنبیه" مصدر باب "تفعیل" از ماده‌ی "نبه" و در لغت به معنای آگاه ساختن و توجه دادن است.
به عنوان مثال "ألا" در آیه شریفه «أَلا إِنَّ أَولیاءَ اللهِ لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون» «آگاه باشید! (دوستان و) اولیای خدا نه ترسی دارند و نه غمگین می‌شوند
آنان به يكديگر سفارش مى كردند كه به قرائت قرآن پيامبر گوش فرا ندهند و با ايجاد جنجال مانع شنيدن آن شوند:
سوره ۴۱: فصلت
وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ ﴿۲۶﴾
كافران گفتند: گوش به اين قرآن فرا ندهيد، و به هنگام تلاوت آن جنجال كنيد تا پيروز شويد! (۲۶)
گاهى نيز در هنگام تلاوت قرآن با كارهايى مانند سوت زدن، و صداهاى دسته جمعى، مى كوشيدند تا پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) را از خواندن قرآن منصرف يا در آن دچار اشتباه كنند. از اين رو خداى سبحان در آغاز برخى سوره ها اين حروف را نازل كرد تا مشركان با شنيدن اينها كه نه نظم بود و نه نثر، و چون بى سابقه اعجابشان را برمى انگيخت، ساكت شوند و گوش فرادهند.
پاسخ:
اگر اين حروف براى اسكات باشد بايد عتايق از سور قرآنى داراى حروف مقطعه باشد و سوره هايى كه پس از هجرت نازل شده مشتمل بر آن نباشد، در حالى كه هم برخى سور اوليه فاقد آن و هم سوره هاى پس از هجرت واجد آن است ؛ حروف مزبور در عتايق سور كمتر آمده و در سور مدنى نيز يافت مى شود.
در تاريخ نقل نشده كه مشركان حجاز با شنيدن اين حروف تعجب و سكوت كرده باشند. حتى اگر در هنگام شنيدن اين حروف سكوت كرده باشد، چرا هنگام شنيدن ساير آيات سكوت كرده باشند؛ زيرا ساير آيات براى آنان تازگى نداشت و مشابه آياتى بود كه پيش از آن شنيده بودند.
راى ۱۲
حروف مقطعه در اوايل سور نشانه غلبه حروف مزبور در كلمات آن سور است و اين خود يك معجزه است. صاحبان اين راى معتقدند كه در سوره هاى مشتمل بر حروف مقطعه، درصد حروف مزبور نسبت به ساير حروف آن سوره، بيشتر از همين درصد در ساير سوره هاست. مثلا حرف ق در هر يك از سوره هاى ق و حم عسق، 57 بار تكرار شده است و با توجه به 57 بار تكرار اين حرف در سوره ق، درصد آن نسبت به همه حروف اين سوره 782349/3 است كه اين درصد حرف ق در سوره ق از درصد حرف ق در هر يك از سوره هاى قرآن بيشتر است به جز سه سوره شمس ، قيامت و فلق.
بر خلاف آنچه شهرت يافته، صاحبان اين راى مدعى نيستند كه مثلا، حرف ق در سوره ق از ساير حروف آن سوره بيشتر است يا حرف ق در آن سوره از حرف ق ساير سوره ها بيشتر است، بلكه مى گويند: درصد حرف ق نسبت به ساير حروف اين سوره، بيشتر از همين درصد، در ساير سوره هاست. پس ممكن است تعداد حرف ق در سوره بقره بيشتر از تعداد آن در سوره ق باشد و اين ناقض آن مدعا نيست.
پاسخ: اگر اين وجه اثبات شود از معجزات لفظى قرآن به شمار مى رود؛ زيرا سوره اى مانند سوره بقره طى 12 يا 18 ماه نازل شده، بشر عادى هرگز نمى تواند چنين سخن بگويد؛ چنانكه اعجاز عددى قرآن در ساير موارد نيز شگفت انگيز است، مانند اين كه كلمه شهر در قرآن كريم دوازده بار، به عدد ماههاى سال و كلمه يوم 365 بار، به عدد روزهاى سال تكرار شده است و رقم واژه هاى دنيا و آخرت يكسان است. (هر يك 115 بار) (135)
اما درباره تحليل آمارى حروف مقطعه بايد گفت گرچه كوشش نيكويى است، ليكن به دليل موارد نقض آن، هنوز قابل اعتماد نيست و لازم است قرآن پژوهان دقيقتر بررسى كنند كه آيا مدعاى مزبور تنها در سطح مجموعه هاى همسان، مانند سوره هاى طوال، مئين، مفصل و... قابل ارزيابى است يا در سطح همه سوره هاى قرآن كريم، تا نقض پذير نباشد. به هر تقدير، در اين بخش تا كنون راى قابل اعتماد و نقض ناپذيرى ارايه نشده است.
راى ۱۳

دکتر رشاد خلیفه
سوره 74: المدثر
عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ ﴿۳۰﴾
بر آن نوزده [نگهبان‏] است‏

http://www.tadabbor.org/default.aspx?page=article&AID=209&desc=%D8%B9%D8%AC%D8%A7%D8%A6%D8%A8%DB%8C%20%D8%AF%D8%B1%20%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86
عدد 19 را کلید رمز اعجاز آمیز قرآن و آسمانی بودن آن معرفی میکنند
1- اولین آیه قرآن « بسم الله الرحمن الرحیم » دارای 19 حرف عربی است.
2- قرآن مجید از 114 سوره تشکیل شده است و این عدد به 19 قسمت است. (6× 19).
3- اولین سوره ای که نازل شده است سوره علق (شماره96) نوزدهمین سوره از آخر قرآن است.
4- سوره علق 19 آیه دارد.
5- سوره علق 285 حرف (15× 19) دارد.
14- هرکلمه ازبسم الله الرحمن الرحیم در تمام قرآن بنحوی تکرار شده که به عدد 19 قابل تقسیم است ،بدین ترتیب که کلمه‍‎‎‎‎‏“ اسم “ 19 بارکلمه “ الله “ 2698بار(42*19)، کلمه “ الرحمن “ 57 بار (3*19) وکلمه “ الرحیم “ 114بار (6*19)دیده می شود.
15- قرآن 114 “ بسم الله الرحمن الرحیم “ دارد (6*19).
16- سوره توبه فاقد آیه افتتاحیه بسم الله است . هر گاه از سوره توبه شروع کرده آنرا سوره شماره یک وسوره یونس را سوره شماره دو فرض نموده وبه همین ترتیب جلو برویم ، ملاحظه می شود که سوره النمل نوزدهمین سوره است (سوره 27) که بسم الله تکمیلی را دارد.
18- قرآن مجید شامل اعداد بیشماری است .مثلاً : ما موسی را برای جهل شب احضار کردیم ،ما هفت آسمان را آفریدیم .شمار این اعداد در تمام قرآن 285(15*19) میباشد.
23- سوره قاف که با حرف ق شروع می شود شامل 57(3*19) حروف ق است.
24- سوره دیگری در قرآن“ حروف ق را در علامت رمزی خود دارد (سوره شورا) که اگر حروف ق را در این سوره شمارش نمائید، ملاحظه خواهید کرد که حرف ق 57 (3 * 19) بار تکرار شده است.
25- بدین ترتیب در مییابید که دو سوره قرآنی فوق الذکر به اندازه همدیگر (57،57) شامل حرف ق هستند که مجموع آن دو با تعداد سوره های قرآن(114) برابر است. چون سوره ق بدین نحو آغاز می شود : “ق و القرآن المجید“ تصور حرف ق به معنی قرآن مجید می نماید و 114 ق مذکور گواه 114 سوره های قرآن است.
سوره ۵۰: ق
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
ق وَالْقُرْآنِ الْمَجِيدِ ﴿۱﴾


27- یک نمونه در آیه 13 از سوره ق مدلل می دارد که هر کلمه و در حقیقت هر حروف در قرآن مجید به دستور الهی و طبق یک سیستم اعدادی بخصوصی که بیرون از قدرت بشر است گنجانیده شده است این آیه می فرماید:

كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَأَصْحَابُ الرَّسِّ وَثَمُودُ ﴿۱۲﴾

پيش از آنها قوم نوح و اصحاب الرس (قومي كه در يمامه زندگي مي‏كردند و پيامبري بنام حنظله داشتند) و قوم ثمود (پيامبرانشان را) تكذيب كردند. (۱۲)

وَعَادٌ وَفِرْعَوْنُ وَإِخْوَانُ لُوطٍ ﴿۱۳﴾
و عاد و فرعون و برادران لوط (۱۳)
در تمام قرآن مردمی که لوط را نپذیرفتند ، قوم نامیده می شوند.

https://tanzil.net/#search/quran/%D9%82%D9%88%D9%85%20%D9%84%D9%88%D8%B7

خواننده بلافاصله متوجه می شود که اگر بجای « اخوان » در سوره ق کلمه « قوم » بکار بدره می شد چه اتفاقی می افتاد . در این صورت ذکر کلمه قوم بجای اخوان، حرف « ق» در این سوره 58 بار تکرار می شد و عدد 58 به 19 قابل قسمت نیست و لذا با تعداد 57 «ق» که در سوره شورا مطابقت نمی کرد و جمع آن دو با تعداد سوره های قرآن برابرنمی شد ، بدین معنی که با جایگزین کردن یک کلمه بجای دیگری نظم قرآن از بین میرود.
28- تنها سوره ای که با حرف « ن » آغاز میشود ، سوره قلم است ( شماره 6 ) این سوره 133 « ن » دارد که به 19 قابل قسمت است ( 7×19).
29- سه سوره اعراف (شماره 7 ) مریم ( شماره 19 ) و ص ( شماره 38) که با حروف « ص» شروع میشوند، جمعاً 152 حرف « ص » دارند ( 8×19).
30- در سوره طه (شماره 20 ) جمع تعداد حروف « ط » و « هـ» 344 میباشد ( 18 × 19) .
31- در سوره « یس » تعداد حروف « ی » و « س» 285 میباشد ( 15×19).
32- در هفت سوره 40 تا 46 که با رمز « حم » شروع میشوند تکرار حروف 2166 میباشد (14*19) بنابراین تمام حروف اختصاری که در ابتدای سوره های قرآن قرار دارند . بدون استثناء در روش اعددی اعجاز آمیز قرآن شرکت دارند.
33- در سوره های شماره 2و3و7و13و19و30و31و32 که با رمز « الم » شروع میشوند تعداد حروف الف ، لام ، میم جمعاً 26676 مورد و قابل قسمت به 19 میباشند ( 1404*19).
34- در سوره های 20و26و27و28و36و42 که با رمز « طس » یا یکی از دو حرف مزبور (ط ، س) آغاز میشوند تعداد دو حرف « ط » و «س» 494 مورد میباشد ( 26*19).
36- در سوره هایی که با رمز یکی از حروف “ط“ “س“ و “م“ آغاز می شوند ، تعداد حروف طاء و سین و میم 9177 مورد می باشد (438*19).
37- در سوره رعد ( شماره 13 ) که با حرف رمزی “المر“ آغاز می شود ، تعداد حروف (الف ، لام ، میم، را ) 1501 مورد می باشد (79*19).
38- در سوره اعراف (شماره 7) که با حروف رمزی “المص“ شروع می گردد تعداد وقوع “الف“ 2572 مورد ، حرف “لام“ 1523 مورد ، حرف “میم“ 165 و حرف “ص“ 98 مورد که جمعاً عدد 5358 بدست می آید(282*19).
39- در سوره مریم (شماره 19) که با حروف “کهیعص“ شروع می شود ، تعداد حروف (کاف ، ها ، یا ، عین ، صاد) 798 مورد می باشد (42*19).
40- در سوره شورا (شماره 42) که با حروف “حم عسق “ شروع می شود ، تعداد حروف (حا ، میم ، عین، سین ، قاف ) 570 مورد می باشد(30*19).

راى ۱۴
اين حروف به منزله خلاصه و پيام اجمالى و محتواى سوره است. (138)
پاسخ: در اين صورت بايد ساير سوره ها نيز داراى چنين عنوانى باشد؛ زيرا كتاب منسجمى مانند قرآن بايد در اين بخش نيز منسجم باشد؛
راى ۱۵
حرف مقطعه مقدمه و مفتاح سوره هاست. (140) صاحبان اين راى به برخى روايات استناد كرده اند.
عین القضاة فهم قرآن را منوط به فهم و درک حروف آن می‌داند و شناخت فواتح سور را شرط دانستن نهایت آن معرفی می‌کند:
(پنداری قرآن دانسته‌ای؟ بدایت قرآن دانستن به نزدیک مرد آن است که تا کهیعص، الم، طه، یس بدانی. چون بدایت اش ندانی نهایت اش چه دانی که چه بود؟ به جلال و قدر لم یزل و لایزال که این فصل که نوشتم ذوق است. هرچه پیش از این حروف دانستن بود آن ندانستن بود و ترا خبر نه! چه گویی؟ تا حروف بندانی کلمه چوان بدانی؟).
حروف مقطعه در دیدگاه عین القضاة از اسراری است که رمز آن بر نامحرمان هرگز گشوده نخواهد شد. وی بر همین نکته تصریح می‌نماید و می‌نویسد:
(ای عزیز! او خواست که محبّان او را از اسرار مُلک و ملکوت خود خبری دهد در کسوت حروف تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند. گوید: الم، المر، کهیعص، یس، ق، ص، حم، عسق، ن، طه، المص، طسم، طس. دریغا مگر که این خبر از مصطفی صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم نشنیده‌ای که گفت: اِنّ لکلّ شیء قلباً وقلب القرآن یس. این جمله نشان سرّ خداست با احمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم که کسی جز ایشان بر آن واقف نشود).
راى ۱۶
علامه طباطبايى در تفسير حروف مقطعه مى گويد:
با تدبر در سوره هايى كه حروف مقطعه همسان دارد، مانند سوره هايى كه با (الم، الر، طس يا حم) شروع مى شود، درمى يابى كه سوره هاى داراى حروف مقطعه مشترك، در مضامين و سياقها نيز با يكديگر مشابه و متناسب است و اين تشابه ويژه ميان سوره هاى مزبور با ساير سوره ها وجود ندارد.
يكى از شواهد اين مدعا آن است كه سوره هاى داراى حروف مقطعه همسان با الفاظى همانند يا نزديك به هم آغاز مى شود، چنانكه در سوره هاى مصدر به (حم) با (تنزيل الكتاب من الله) يا الفاظ ديگرى كه مفيد همين مضمون است شروع مى شود و نظير اين مطلب در سوره هاى مصدر به (طس) است و همين طور سوره هايى كه با حروف مقطع (الم) آغاز مى شود، در آغاز آن نفى ريب از قرآن مطرح شده است.
بر اساس شواهد مذكور مى توان حدس زد كه بين حروف مقطعه و مضامين سوره هايى كه با حروف مزبور آغاز مى شود پيوند خاصى است.
يكى ديگر از شواهد اين مدعا، همان طور كه قبلا به اجمال اشاره شد، اين است كه هر گاه سوره اى داراى حروف مقطعه دو سوره ديگر باشد، جامع محورهاى اصلى محتواى آن دو سوره نيز خواهد بود؛ چنانكه سوره اعراف كه با (المص) آغاز مى شود جامع محتواى سوره هايى است كه با (الم) و (ص) آغاز مى شود و يا سوره رعد كه با (المر) آغاز مى شود جامع محتواى سوره هايى است كه با (الم) و (الر) شروع مى شود. حاصل اين كه، حروف مقطعه رموزى است ميان خداى سبحان و رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) كه بر ما مستور است و فهم هاى عادى ما به آن راهى ندارد جز اين كه بدانى بين حروف مزبور و بين مضامين سوره مصدر به آنها ارتباط خاص است. (145)
پاسخ:
راى علامه گرچه كوششى ارزشمند در جهت دستيابى به تفسير حروف مقطعه است و شواهدي نیز آن را تاييد مى كند، ليكن براى رسيدن به نصاب پذيرش نيازمند به صبر و تحليل فراگير است كه تنها با ادعا يا به صرف مشاهده برخى شواهد اكتفا نمى شود و شايد بتوان با رسيدگى نهايى به چنين نتيجه اى رسيد.
وقتى مى توان حدس حضرت استاد علامه (رحمه الله) را صائب دانست كه:جهات مشترك ويژه اى بين سوره هاى با حروف مقطعه خاص يافت شودوجوه مشترك در ساير سور يافت نگردد ساير سور با يكديگر جهات مشترك ديگر نداشته باشد بر فرض ‍ داشتن وجوه مشترك ديگر، چنين حدس زده شود كه هر گونه وجوه اشتراكى موجب يا مصحح تصدير سور به حروف مقطعه نيست، بلكه وجوه مشترك ويژه كه در سوره هاى مصدر به حروف مقطعه است، موجب يا مرجح آنها به حروف مقطعه مى شود.
روشن است كه بعد از طى همه اين مراحل، آنگاه مى توان حدس حضرت استاد را تصويب كرد.

حدس علامه طباطبايى قابل تسرى نسبت به اشتراك سور مصدر به حروف مزبور از جهت ديگر، يعنى عدد نيز خواهد بود.
و آن اين كه سه سوره مشترك است و در اين كه هر كدام داراى يك حرف مقطع است و چهار سوره شركت در اين دارد كه حروف مقطع آنها دو حرفى است و سه سوره داراى حروف مقطع سه حرفى است و دو سوره چهار حرفى و دو سوره پنج حرفى است. شايد براى اشتراك در عدد، رمز خاص باشد و همچنين در ساير جهات مشترك.

سخنان ابن عربى درباره حروف مقطعه
عصاره مطالب ايشان درباره حروف مقطعه به شرح زير است:
الف. حروف امتى از امم بود، مخاطب و مكلفند، و از جنس خود داراى رسولند، و در همان جا كه قرار دارند داراى نامهايى هستند و براى هر عالمى فرستاده اى از جنس خودشان است، و آنان داراى شريعتى هستند كه به آن متعبدند و آنان دو صنف لطيف و غير، و تنها خطابى كه متوجه آنهاست، امر است و نزد آنها نهى وجود ندارد.
ب: حروف داراى مراتبند. بعضى عام و برخى خاص و عده اى خاص ‍ الخاص و گروهى صفاء خلاصه خاص الخاص هستند و حروف اوايل سور از سنخ خاص و فوق عامند.
ج: معرفت حقيقت اوايل سور يعنى حروف مقطعه بهره كسى است كه از آفرينش انسان به صورت رحمان و از خلقت آدم به صورت الهى بهره مند شده باشد و او كسى است كه به مقام خلافت و اصل آمده باشد.
دد: بيست و نه سوره مصدر به حروف مقطعه است ؛ همانند منازل بيست و نه گانه ماه.
هه: رقم حروف مقطعه بدون حذف مكرر 78 است و اين رقم، مراتب كمالى ايمان است و ايمان كسى كامل نمى شود مگر آن كه همه مراحل هفتاد و اندى آن را حيات كند
و: اول آن حروف در نوشتن الف است و در خواندن، همزه است و آخر آنها نون است. الف براى وجود ذات كامل است، چون نيازى به حركت ندارد و نون براى وجود نيمى از عالم و نصف دايره هستى است كه نيمى از آن محسوس و نيم ديگر معقول است و نقطه، نشانه نيم دايره بودن است.
ز: حروف مقطعه گاهى يك حرف و گاهى بيش از آن تا پنج حرف است و حروف پنج رقمى برخى متصل است ؛ مانند (كهيعص) و برخى منفصل است، مانند (حم # عسق) و علم حروف فقط نزد اولياء الله است كه مكشوف آنهاست و حكيم ترمذى اين علم را علم الاولياء ناميد...
ح: حروف مقطعه، اجساديند كه ارواح و فرشتگان ويژه حافظان آنها هستند و هر گونه تاثيرى كه با كتابت يا تلفظ آن حروف صورت مى پذيرد مستند به آن ملائكه است ؛ هنگامى كه قرائت كننده گفت: الف، لام، ميم، سه فرشته به او جواب مى دهند: چه مى گويى. هنگامى كه قرائت كننده آنچه را كه بعد از اين حروف قرار دارد بخواند، فرشتگان سه گانه مى گويند: راست گفتى...
ط: الف، از (آلم) اشاره به توحيد است. الف در قياس با ساير حروف همانند واحد، در قياس با مراتب عدد است، همان طور كه واحد، عدد نيست ولى عدد، به سبب واحد، ظاهر مى شود. الف، نزد كسى كه بويى از حقايق برده است، از حروف نيست، گرچه حروف به وسيله الف پديد مى آيد و توده مردم آن را حرف مى نامند. هنگامى كه محقق گفت: الف حرف است، آن را به نحو مجاز در تعبير مى گويد، نه حقيقت. مقام الف، مقام جمع است و نامى كه دارد اسم الله است و از صفات قيوميت برخوردار و واجد همه مراتب حروف است. ميم اشاره به ملك و سلطانى است كه هرگز هلاك نمى گردد و لام كه بين الف و ميم قرار دارد براى وساطت بين ذات و سلطنت پايدار است.
تذكر: امور نه گانه مزبور برخى از مطالب تفسير ابن عربى است كه آن را در ذيل آيه اول سوره بقره مرقوم داشتند. (158)
ى: مجموع حروف تهجى 29 است كه 28 از آن، بسيط و يكى مركب است كه، لام الف، باشد و اين حرف مركب اشارت به عبارت از حق و عبد است... اسم براى، باء، جيم، و، جاء و حروف ديگر، ليكن معنا براى الف است، چون الف سازنده همه حروف و حاضر و ظاهر در همه آنهاست، نظير واحد نسبت به ارقام عدد. (159)
4- راى ابن عربى درباره يس
گرچه، يس، طبق آنچه معروف بين مفسران است از حروف مقطعه محسوب مى شود، ليكن در تفسير ابن عربى، اين كلمه منادى مرخم تلقى شده است.
مرخم . [ م ُ رَخ ْ خ َ ] (ع ص ) دم بریده
در دستور زبان ، کلمه مرخم آن است که حرفی یا حروفی از آخر آن بیندازند و دنباله ٔ آن را قطع کنند، مانند رفت و آمد که مرخم رفتن و آمدن است
- منادای مرخم ؛ در عربی کلمه ٔ منادی را که حرف آخر آن انداخته شده باشد به جهت تخفیف، منادای مرخم گویند. مانند: یا «حار حمدان » که صورت مرخم یا حارث حمدان است .

از اين رو در آن تفسير چنين آمده است: يس، نداى مرخم و مراد از آن يا سيد است ؛ چنانكه مراد از يا اباهر، يا اباهريره است. (160) بنابراين، يس ‍ كلمه اى است كه از حروف متصل تشكيل شده، نه آن كه حروف آن ناپيوسته بوده باشد.
جناب ابن عربى از يك سو در مطلع سوره يس را منادى مرخم مى داند و از سوى ديگر در طليعه سوره بقره مجموع سور مصدر به حروف مقطعه را 29 مى داند، چنانكه براى سوره هايى كه مصدر به دو حرف از حروف مقطعه است به طس، يس، و حم (حواميم سبعه) و طه مثال ياد مى كند. بنابراين، جمع ميان دو بيان مزبور قابل تامل است ؛ زيرا در ابتداى امر، ناهماهنگ به نظر مى رسد. اما شاید بتوان از طریق تفاوت بین مقامات و مقاصد، این ناهماهنگی ابتدایی را رفع کرد؛ یعنی آن‌جا که می‌گوید «یس» دو حرف است، مقصود در مقابل سوره‌هایی است که با چند حرف مقطعه شروع می‌شوند؛ اما آنچه در ابتدای سوره «یس» گفته، منظور تفسیر و توضیح این دو حرف است.



روايات تفسيرى حروف مقطعه

http://wikifeqh.ir/%D8%AA%D9%82%D8%B3%DB%8C%D9%85_%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%86%D9%87_%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB
قدماء به استناد قرائن همراه خبر، روایات را به دو دسته صحیح و ضعیف ، يا مقبول و مردود تقسيم مى كردند، اما نخستين بار علامه حسن بن مطهر حلی (م ۶۷۷)، يا سیدبن طاووس (م ۶۷۳) - كه در حقيقت ناظر به دوره متاخرين است - احادیث را به چهار دسته صحیح، حسن، موثق و ضعیف تقسيم كردند.[۱]
صحیح :
روایتی است كه سند آن توسط راویان عادل و امامی در تمام طبقات به معصوم متصل باشد [۳]
از اين تعريف كه مورد پذيرش محدثان شیعه است مى توان استفاده كرد كه در تحقق روایت صحیح شرائط ذيل شرط است :
۱-نقل از معصوم ، بنابراين روایتی كه برغم برخورداري از اتصال سند و نيز برخورداري راويان از عدالت و امامی بودن از غير معصوم ؛ هم چون صحابه نقل شده باشد، اصطلاحا صحیح نخواهد بود.
۲- برخوردارى راویان در تمام طبقات از دو صفت عدالت و امامی بودن .
حسن:
روایتی است كه واجد تمام شرائط روایت صحیح است به اسثتناى آن كه در ميان سلسله راویان نسبت به يك ، يا چند راوى در منابع رجالى تصريح به عدالت نشده و تنها به مدح و ستايش او اكتفا شده باشد. [۹]

موثق:
روایتی است كه به رغم برخوردارى از اتصال سند به معصوم و نيز عدالت يا وثاقت راویان در تمام طبقات ، يك يا چند راوی آن ، غير امامی باشند [۱۵]
در حقيقت راویان چنين حدیثی در حوزه اخلاق عارى از عيب و نقص اند، اما در حوزه عقیده دچار فساداند. بر اساس اين اصطلاح ، كليه روایاتی كه راویان اهل سنت ، يا شیعیان غير امامی نقل كرده باشند موثق خواهند بود.
ضعيف
با توجه به تعاريف پيش گفته براى حديث صحيح ، حسن و موثق ، ضعيف حديثى خواهد بود كه هيچ كدام از اين تعاريف بر او صادق نباشد. به عبارت ديگر حدیثی كه فاقد اتصال سند، يا راویان آن فاقد صفت عدالت ، يا وثاقت باشند، ضعیف خواهد بود.
خبر واحد:
حدیثی که صدور آن از جانب معصوم قطعی نیست. خبر واحد در مقابل خبر متواتر است که شمار راویانش به‌اندازه‌ای است که یقین حاصل می‌شود معصوم آن را بیان کرده است. خبر واحد اقسام مختلفی دارد. چهار قِسمِ اصلی آن عبارت‌اند از: صحیح، حَسَن، مُوَثَّق و ضعیف.
حُجّیّت (اعتبار) خبر واحد از مهم‌ترین مسائل علم اصول فقه است. به‌جز گروهی از فقیهان متقدم، دیگر عالمان شیعه خبر واحد را در حوزه احکام شرعی معتبر می‌دانند و تنها در زمینه شرایط اعتبار آن اختلاف دارند.
حجیت خبر واحد در اعتقادات:
عالمان شیعه حتی آنان که حجیت خبر واحد را پذیرفته‌اند، همچون شیخ طوسی، علامه حلی، شهید ثانی، شیخ انصاری و آخوند خراسانی خبر واحد را تنها در حوزه احکام شرعی حجت می‌دانند؛ یعنی معتقدند در حوزه اعتقادات حجیت ندارد.[۲۹] یکی از استدلا‌ل‌ها در این زمینه این است که خبر واحد گمان‌آور است؛ حال آنکه ما در اعتقادات به یقین نیاز داریم.
برخی همچون آیت‌الله خویی و آیت‌الله معرفت حجیت خبر واحد را در زمینه اعتقادات هم پذیرفته‌اند؛ اما بیشتر فقیهان مخالف این دیدگاه‌اند.

ذكر چند نكته درباره روايات تفسيرى حروف مقطعه سودمند است:
روايات تفسيرى حروف مقطعه دست كم بايد اعتبار لازم در روايات فقهى را داشته باشد يعنى، بايد صحيحه يا موثقه يا حسنه باشد. توضيح اين كه، فقه از امور عملى و تعبدى است و تفسير از امور علمى و تفاوت اين دو، آن است كه در مسائل عملى امكان تعبد به ظن وجود دارد، در حالى كه در مسائل علمى تعبد به ظن ممكن نيست.

ثمره خبر واحد تنها ظن است و چون تعبد به ظن تنها در عمل ممكن است، پس خبر واحد تنها در امور عملى و تعبدى حجت است ؛ اما در مسائل علمى بر اساس خبر واحد ظن آور نمى توان متعبد شد؛ زيرا در مسايل علمى باور مطرح است و امكان تعبد نيست ؛ زمام باور انسان در دست علم و برهان است.
حاصل اين كه، در تفسير حروف مقطعه كه از مسايل علمى و اعتقادى است، حتى اگر تنزل كنيم و آن را در سطح مسائل عملى و تعبدى نيز محسوب كنيم، دست كم رعايت شرايط اعتبار روايات فقهى لازم است ؛ در حالى كه بخشى از روايات تفسيرى حروف مقطعه از نظر رجال سند چنين اعتبارى ندارد. اگر مضمون يك دليل نقلى برهانى بود يا سند آن مانند قرآن قطعى بود و دلالت آن نيز صريح بود مى توان يقين حاصل كرد.

روايات تفسيرى معتبر، معانى گوناگونى براى حروف مقطعه بيان مى كند و چون اينها هر يك امرى را اثبات مى كند و هيچ يك مفاد ديگرى را نفى نمى كند، پس مطالب آنها قابل جمع است و ممكن است همه آنها درست باشد و راهى براى تخصيص يا تقييد و تصحيح نيست ؛ مثلا، اگر در تفسير (الم) بيانهاى مختلفى در روايات بود، مانند اين كه برخى از روايات هر يك از حروف آنرا ناظر به اسمى از اسمهاى الهى مى داند؛ (مثلا، الف رمز الله است و لام رمز عليم و ميم رمز حكيم يا ملك) و برخى از روايات همه اين سحر حرف را جزئى از اسم اعظم مى داند و برخى آن را ناظر به مدت عمر امتها مى داند و برخى آن را ناظر به تحدى مى داند و... هيچ دليلى بر بطلان اجمالى مضمون اين روايات نيست، زيرا اينها نافى يكديگر نيست تا با هم متناقض ‍ باشد و يقين به بطلان يكى از آنها حاصل باشد، بلكه ممكن است از باب تعدد مطلوب ، ناظر به تعدد مراتب در معانى حروف مقطعه بوده، همه آنها درست باشد.
پس در بررسى روايات تفسيرى حروف مقطعه بايد گفت: پس از شناسايى روايات ضعيف و اسرائيليات و رها كردن آنها بقيه قابل قبول است و بر تعدد مراتب و مصاديق حمل مى شود، نه بر تعدد مفاهيم.

ما مشكل روايي خيلي نداريم ولي رجال (يك) درايه (دو)(درایه علمى است که در آن از سند و متن، چگونگی نقل و آداب حدیث گفت‌وگو می‌شود.) اين دو رشته درباره روايات تفسيري فعال نبود درباره روايات مقتل فعال نبود درباره روايات تاريخ مطرح نبود درباره روايات اخلاق مطرح نبود فقط درباره روايتهاي فقهي بزرگان ما خيلي كوشش كردند.