﴿۴۵﴾ أَلَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا ثُمَّ جَعَلْنَ

﴿۴۵﴾ أَلَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا

آيا نديدي چگونه پروردگارت سايه را گسترده ؟ و اگر مي‏خواست آنرا ساكن قرار مي‏داد، سپس خورشيد را بر وجود آن دليل قرار داديم.

و در تفسير قمى در ذيل آيه (الم ترالى ربك كيف مدالظل ) از ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: (ظل ) عبارت است از ما بين طلوع فجر و طلوع آفتاب.

فرمود: ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ﴾ اين رؤيت در قرآن كريم گاهي با «إلي» استعمال مي‌شود كه بمعني نظر دارد », گاهي بدون «إلي» استعمال مي‌شود ﴿أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ﴾[20], ﴿أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ﴾[21] در آن گونه از موارد اين ﴿أَلَمْ تَرَ﴾ با «إلي» استعمال نشده به معناي همان رؤيت است

چون سورهٴ مباركهٴ «فرقان» در مكه نازل شد و عناصر محوري سوَر مكّي اصول دين است يعني توحيد و وحي و نبوّت و خطوط كلي اخلاق و حقوق هم در آن مطرح است بعد از بيان بخشهايي از مسائل توحيدي و وحي و نبوّت به اين قسمت مسائل توحيدي هم اشاره فرمودند.

نظر شريف سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اين است كه اين آيات با چند آيه قبل هماهنگ است[1] آيات قبل اين بود كه افراد برخي مؤمن‌اند برخي جاهل‌اند بعضي در جهالت‌اند بعضي در ضلالت‌اند بعضي روشن‌اند بعضي تيره و تاريك‌اند چه اينكه در نظام تكوين هم يك جا ظلمت است يك جا ظِل است يك جا نور است يك جا شب است يك جا روز است و مانند آن. اين يك تفطّن خوبي است و ايشان هم از سياق استفاده مي‌كنند لكن سياق به شهادت اينكه در پايان هم باز مسئله توحيد را مطرح مي‌كنند اين است كه اين ناظر به جريان توحيد بايد باشد.

﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ﴾ اگر زندگي افراد همه‌اش با آفتاب همراه بود خب در زحمت بودند اگر همه‌اش سايه و بدون آفتاب بود آن هم در زحمت بودند فرمودند براي استراحت و آسايش مردم, ما منطقه‌ها را طرزي تعبيه كرديم كه برخي از مواقع و مواضع سايه است بعضي از مواضع روشن.

دليل اصلي سايه وجود آفتاب است اگر آفتاب نباشد كه بر چيزي نمي‌تابد تا سايه‌اي براي آن پيدا بشود. عنصر اصلي پيدايش سايه, آفتاب است اما آن جِرم نظير ديوار يا نظير درخت كه سايه دارد اين در حقيقت مانع تابش نور است چون مانع تابش نور است سايه پديد مي‌آيد از او سخني به ميان نيامده يعني از اين شاخص به نام درخت يا ديوار سخني به ميان نيامده از حركت سايه سخن به ميان آمده

حركت سايه را قرآن به شمس اسناد نداد تا بگوييم كه اين با زمين‌محوري سازگار است نه با شمس‌محوري و جريان زمين‌محوري بر اساس هيئت بطلميوسي است و باطل شده شمس‌محوري حق است شمس كه حركت نمي‌كند تا اينكه ما بگوييم به وسيله حركت شمس, سايه حركت مي‌كند بلكه زمين حركت مي‌كند به وسيله حركت زمين, سايه جابه‌جا مي‌شود لذا قرآن اصلِ وجود سايه را به شمس اسناد داد نه حركت سايه را, اين يك مطلب.

مطلب ديگر در سورهٴ مباركهٴ «بقره» و مانند آن گذشت كه علم يك اصطلاح دارد فرهنگِ محاوره اصطلاح ديگري دارد درست است كه زمين حركت مي‌كند و شمس محورِ حركت است و متحرّك, زمين است و علم همين مطلب را ثابت كرده است اما همينها كه براي آنها در مسائل هيئت و نجوم مسلّم شد كه زمين حركت مي‌كند وقتي مي‌خواهند حرف بزنند مي‌گويند وقتي كه آفتاب طلوع كرده الآن شما در همه كشورها وقتي كه مي‌خواهيد حرفِ شب و روز را بزنيد مي‌بينيد همه مي‌گويند چه وقت آفتاب طلوع مي‌كند با اينكه اينها يقين دارند زمين طلوع مي‌كند نه آفتاب,

در سورهٴ مباركهٴ «بقره» وقتي كه فرمود: ﴿فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ﴾[22] آنجا بيان شده كه اين مخالف با پيشرفت علم نيست مخالف با آخرين تحقيقات علمي نيست زبان محاوره يك چيز است زبان علم چيز ديگر بنابراين اگر همين دانشمندان مي‌گويند آفتاب چه وقت طلوع مي‌كند معنايش اين نيست كه از حرف خودشان در كلاس تدريس برگشتند و گفتند زمين حركت نمي‌كند آفتاب حركت مي‌كند.

سوره ۲: البقرة - جزء ۳ - ترجمه فولادوند

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۲۵۸﴾

آيا از (حال‏) آن كس كه چون خدا به او پادشاهى داده بود (و بدان مى ‏نازيد، و) در باره پروردگار خود با ابراهيم محاجّه (مى‏)كرد، خبر نيافتى‏؟ آنكاه كه ابراهيم گفت‏: (پروردگار من همان كسى است كه زنده مى ‏كند و مى‏ ميراند.) گفت‏: (من (هم‏) زنده مى ‏كنم و (هم‏) مى‏ ميرانم‏.) ابراهيم گفت‏: (خدا(ى من‏) خورشيد را از خاور برمى ‏آورد، تو آن را از باختر برآور.) پس آن كس كه كفر ورزيده بود مبهوت ماند. و خداوند قوم ستمكار را هدايت نمى ‏كند. (۲۵۸)

جهان, سايه خداست ظلّ الهي است اما اين ظل, دليل وجود شمس نيست بلكه شمس دليل وجود ظِل است آنها كه از راه مخلوق پي به خالق مي‌برند بر اساس برهان «إن» از سايه به شمس پي مي‌برند آنها كه دقيق‌ترند از شمس به سايه پي مي‌برند مي‌گويند چون شمس فلان وضع را پيدا كرده است سايه هم جابه‌جا مي‌شود ولي افراد عادي از سايه پي به شمس مي‌برند در حقيقت شمس دليل بر ظِل است نه به عكس يعني برهان «لِمّي» اصل است نه برهان «إنّي».

درباره بهشت وارد شده است كه در بهشت ظِل است[25] نه يعني آنجا شمس است و شيء شاخصي هست و سايه‌اي پيدا شده چون آنجا ﴿لاَ يَرَوْنَ فِيهَا شَمْساً وَلاَ زَمْهَرِيراً﴾[26] سايه يعني جاي خنك و آرام و معتدل, يعني فضاي بهشت فضاي سايه است فضاي معتدل و خنك و گواراست. شمس دليل بر ظِل است نه ظل دليل بر شمس

. در بعضي از تعبيراتي كه مربوط به دوزخيان است فرمود اينها ظَليل ندارند يعني سايه‌بان ندارند ﴿لاَ ظَلِيلٍ وَلاَ يُغْنِي مِنَ اللَّهَبِ﴾[17] نه چيزي هست كه آنها را از آن التهاب آتش نجات بدهد نه سايه‌باني دارند خب با اينكه آنجا شمسي هم در كار نيست كه سايه به اين صورت داشته باشد ظَليل يعني سايه‌بان فرمود جهنّميها ظليل ندارند.

سوره ۷۷: المرسلات - جزء ۲۹ - ترجمه فولادوند

لَا ظَلِيلٍ وَلَا يُغْنِي مِنَ اللَّهَبِ ﴿۳۱﴾

نه سايه‏ دار است و نه از شعله [آتش] حفاظت مى ‏كند (۳۱)

برهان ان یکی از اصطلاحات به‌کار رفته در علم منطق بوده و به معنای استدلال از معلول به علت، یا از چیزی به ملازم آن چیز است.

آفتاب دليلِ سايه است نه سايه دليل آفتاب, خدا دليل بر ممكنات است نه ممكنات دليل بر خدا اوست كه ممكنات را آفريد اوست كه ممكنات را تأمين مي‌كند و هدايت مي‌كند و به مقصد مي‌رساند ﴿ ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلاً

شمس دليل بر ظل است نه ظل دليل بر شمس بله حالا كسي دسترسي ندارد شمس را ببيند از سايه كمك مي‌گيرد

وجود مبارك امام صادق فرمود به دنبال چه چيزي مي‌گردي مي‌خواهي دليل مفهومي اقامه كني از آسمان و زمين پي به خدا ببري؟! اگر خدا غايب بود بله غايب را از راه صفات و اسماء و علائم بايد شناخت اين طور نيست كه اگر كسي حضور شما نشسته باشد به وسيله اوصاف او را بشناسي كه قدّش فلان است قيافه‌اش فلان است لهجه‌اش فلان است اين را مي‌بيني مي‌شناسي بعد به اوصافش پي مي‌بري. وجود مبارك امام صادق فرمود خدا كه غايب نيست دنبال چه مي‌گردي؟! خدا را اول بشناس ببين بعد به اوصافش پي ببر اين را از كجا حضرت استفاده كرده؟ فرمود مگر برادران يوسف اين كار را نكردند برادران يوسف در آن جريان نهايي كه وجود مبارك يوسف آن كار را كرد اينها گفتند ﴿أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ﴾[14] جنابعالي يوسفيد؟ نگفتند يوسف تويي, گفتند تو, «أنت» را بر «يوسف» مقدم داشتند ﴿أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ﴾ جنابعالي يوسفي؟ گفت وقتي كه شما كسي را مي‌بيني اول او را مي‌شناسي بعد به اسمش پي مي‌بري به وصفش پي مي‌بري به خانواده‌اش پي مي‌بري مي‌گويي جنابعالي اسمتان چيست پسر چه كسي هستيد اول خود شخص را مي‌شناسيد وجود مبارك امام صادق فرمود برادران يوسف اول خودش را شناختند گفتند «أنت»,يعني ما تو را ديديم ديگر مي‌شناسيم تو يوسفي نه اينكه آن يوسفي كه ما گُم كرده‌ايم تويي اول اسم يوسف را نبردند بعد از يوسف به «أنت» پي ببرند اول «أنت» را ديدند تا بعد به يوسف پي ببرند[15]

غرض اين است كه وقتي او حاضر است به دنبال چه مي‌گردي؟! بايد دستي به چشم جان كشيد اين چشم جان را بيدار كرد او را ديد بعد ببينند او دارد چه كار مي‌كند. اين بخشها چون هر مخاطبي توان كشيدن اين بار را ندارند مستقيماً به خود پيغمبر خطاب مي‌شود بعد از آ‌نجا سرريز مي‌كند به ديگران مي‌رسد ديديد اين آبشارهاي مهم اول روي دوش سنگهاي بزرگ مي‌آيد بعد به دامنه اين كوه مي‌ريزد آن آبشار مهم را هر درختي هر زميني هر گياهي نمي‌تواند تحمل كند اين آبشارهاي مهم اول روي دوش او مي‌آيد بعد پخش مي‌شود به ديگران مي‌رسد اين خطابهاي مهم اول به شخص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) متوجّه مي‌شود بعد شعاعش به ديگران مي‌رسد فرمود ببين خدا دارد چه كار مي‌كند خب اين ببين خدا دارد چه كار مي‌كند يك شخص خاص مي‌خواهد ديگر ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ﴾ آن بخشهاي ديگر هم همين طور است در جريان اصحاب فيل هم همين طور است ببين چه كار كرده با چندتا پرنده جلوي همه اين كارهاي ابرهه را گرفته.

مبانی قرآنی و حدیثی برهان صدّیقین

برهان صدّیقین، که در قالبی کاملاً فلسفی و عقلی مطرح شده، نمونه‌ای از هماهنگی بحث فلسفی با قرآن و احادیث و مخصوصاً ادعیة مأثوره و عرفان است.

ملاصدرا این نوع برهان عقلی و درک مبانی آن را نه از خود که از الهامات غیبی به خویشتن می‌دانسته است. بیشتر تقریرات و شروح این برهان نیز مزین به آیات و روایات و مؤید به آنهاست، از جمله:

اَوَلَمْ یکْفِ بِرَبِّکَ اَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیءٍ شَهیدٌ (ترجمه: آیا پروردگار تو که بر هر چیز گواه است خودش بس نیست.)[ ۴۱–۵۳]

آیه سوره نور که بیان می کند خداوند نور آسمانها و زمین است,ما ابتدا, انتها در حین هر چیزی نور رو ابتدا مشاهده میکنیم سپس اشیا رو. اصلا خداست که همه چیز رو روشن کرده است مثل خورشید. عجیب خواهد بود اگر کسی بگوید من میز را دیدم ولی نور را ندیدم. بلکه ما میز را به کمک نور میبینیم.

بِکَ عَرَفْتُکَ: تو را به تو شناختم؛[۵] کلیات مفتاح الجنان اول دعای ابوحمزة ثمالی، ص۳۱۶

یا مَنْ دَلَّ عَلی ذاتهِ بِذاتِهِ:‌ای کسی که خودش، دلیل و نشانه خودش است؛[۶] کلیات مفتاح الجنان، دعای صباح علی علیه‌السلام، ص۱۰۴

کَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیکَ بِماهُوَ فی وُجودِهِ مُفْتَقِرٌ اِلَیکَ. اَیکُونُ لِغَیرِکَ مِنَ الظُهورِ ما لَیسَ لَکَ حَتّی یکُونَ هُوَالْمُظْهِرُ لَکَ، مَتی غِبْتَ حَتّی تَحْتاجَ اِلی دَلیلٍ یدُلُّ عَلَیکَ...(یعنی: چگونه می‌توان با چیزی که در هستی‌اش نیازمند به توست، بر تو استدلال کرد؟ آیا چیزی جز تو ظهوری دارد که تو نداشته باشی تا بتواند روشنگر تو باشد؟ کِی ناپدید شده‌ای تا به دلیلی که بر تو گواه باشد نیاز داشته باشی؟)[۷]

پ کلیات مفتاح الجنان، دعای امام حسین علیه‌السلام در روز عرفه، ص۴۶۷؛ البته عبارت مذکور، در بخش پایانی دعای عرفه آمده است که طبق گفته برخی از پژوهشگران از امام حسین(ع) نیست و مربوط به یکی از عرفای قرن هفتم هجری قمری است. رجوع کنید به: دعای عرفه امام حسین(ع)#سند بخش پایانی

بُرهان صدّیقین؛ از براهین اثبات وجود خدا است که در آن تلاش می‌کنند بدون استفاده از مقدمات حسی و تجربی و با بحث از حقیقت هستی،وجود خداوند را اثبات نمایند. گفته شده است در براهین دیگر از غیر حق پی به حق می‌برند، اما در این برهان چیزی جز حق، حدّ وسط برهان نیست.

عنوان صدّیقین را نخستین بار ابن سینا برای این برهان به کار برده است.

براهین فراوانی برای وجود خداوند اقامه شده است؛ یکی از براهین قوی فلسفی، برهان صدیقین ملاصدرا می باشد. این برهان مدعی است که برای اثبات وجود خداوند نیاز به هیچ واسطه ایی نیست و می توان از خود خدا متوجه خداوند شد. به همین دلیل این برهان را صدیقین نامیده اند، چراکه صدیقین، یعنی آن عده از مومنین که برای ارتباط با خدا هیچ واسطه ایی استفاده نکرده و از خدا متوجه خداوند شده اند. مثل اینکه از طریق خود نور متوجه نور می شویم.


اصل برهان؛
اصل این برهان بر پنج مقدمه استوار است که یک به یک در ادامه آورده می شود. البته مبنای این برهان پیش نیازهای فلسفی مانند اصالت وجود و وحدت وجود دارد که در جای خود کاملا اثبات شده و اینجا گنجایش بحث از آن نیست. (عزیزانی که فلسفه نخوانده اند می توانند در فلسفه اسلامی مبحث اصالت وجود _در برابر اصالت ماهیت_ را مطالعه کنند.)


مقدمه اول؛ کافیست که شما سوفسطایی نباشید و موجودات اطراف خود را انکار نکنید.
یک دلیل بر بطلان تفکر سوفسطایی؛ اعتقاد به واقعیت خارج از ذهن، آنقدر بدیهی است که انکار آن عین اثبات آن است چرا که وقتی شما می گویید: «من هیچ چیزی را در خارج ذهنم قبول ندارم» در واقع با بیان این جمله وجود خودتان و کسی که این سخن را برایش می گویید پذیرفته اید. پس عملا انکار موجودات خارجی امری عین اثبات آن ها شد. بنابرین پذیرفتن واقعیت خارجی امری بدیهی است. بعلاوه کسی که منکر واقعیت خارجی است مهم نیست این متن را باور نکند، چون او وجود ندارد.

مقدمه دوم؛ طبق مقدمه اول باید بپذیریم که موجودات و واقعیاتی در خارج وجود دارند. حال در این مقدمه به بیان یک قاعده بدیهی می پردازیم و آن قادعده این است که هرچیزی که صفتی دارد و آن صفت جزء ذات آن چیز نیست(صفت بالعرض) باید آن صفت را از چیزی گرفته باشد که آن صفت از ذات آن شی باشد. به این مثال توجه کنید: دمای 30 درجه برای آب صفتی عرضی است (یعنی این صفت از ذات آب نیست چون ذات آب چیز دیگری است غیر از دمای آب) و باید این صفت (دمای 30 درجه) را از چیز دیگری گرفته باشد که از ذات آن شی باشد، مثل آتش که گرما ذاتی آتش است. مثال دیگر؛ شوری برای آب شور است. آب شوری خود را که یک صفت عرضی است از نمکی گرفته که شور بودن از ذات آن است.
این قاعده را می توان در یک جمله جمع کرد؛ «هر عرضی باید به ذاتی ختم شود» طبق این قاعده موجودات اطراف ما یا عین وجود هستند و یا از عین وجود به وجود آمده اند.


مقدمه سوم؛ با نگاه به موجودات اطرافمان در می یابیم که از یک طرف وجود دارند و از طرف دیگر عین وجود نیستند، چرا که عین وجود خصوصیاتی دارد که این موجودات اطراف ما ندارند. (اولا عین وجود، مثل عین شیرینی یا عین شوری که تماما شیرینی یا تمام شوری است، عین وجود هم تماما وجود است و هیچ جنبه عدمی درآن راه ندارد.)

مقدمه چهارم؛ خصوصیات عین وجود؛ 1- تماما وجود است و عدم درآن راه ندارد. 2- هرجا پای عدم در میان است حتما پای نقص در میان است، مثل عدم علم که عبارتست از جهل ویا عدم نور که ظلمت می شود. بنابراین برای داشتن علم و نور وجود کمالی لازم است درحالی که برای داشتن جهل و ظلمت وجود کمال و تلاشی نیاز نیست. یعنی برای فراگیری ظلمت کافیست عوامل نور را از میان برداریم.
حال که روشن شد هرکجا پای عدم در میان است پای نقص در کار است، بنابراین هرکجا پای وجود درمیان است، پای کمال در کار است، لذا هر جا پای عین وجود در کار است حتما پای عین کمال هم در کار خواهد بود. درنتیجه عین وجود عین کمال است و عین کمال یعنی وجودی که هیچ مرتبه ایی از نقص را نداشته باشد. در نتیجه عین وجود تمام کمالات را دارد، یعنی عین علم است، عین قدرت است و ...


مقدمه پنجم؛ حال که معلوم شد موجودات اطراف ما موجود هستند ولی عین وجود نیستند (چون گفته شد عین وجو تماما وجود است و عدم در آن نیست ولی موجودات اطراف ما پر از عدم هستند، مثلا شوری چیزهای زیادی در خود ندارد از جمله شیرینی و.. و مثلا انرژی خیلی چیزها را ندارد، مثلا یک جا هست و جای دیگر نیست و هر انرژی برای خودش جایی است غیر از دیگری، و نیز انرژی غیر از ماده است.)
بنابراین بر طبق این قاعده که «هرچیز عرضی باید به یک چیز ذاتی ختم شود» وجود این موجودات اطراف ما باید به یک عین وجودی ختم شوند.همانطور که چیزی که گرم است ولی عین گرما نیست باید گرمایش به یک عین گرما ختم شود.

نتیجه؛
بنابر مقدمات به این نتیجه می رسیم که وجود تمامی موجودات وابسته به عین وجود است و عین وجود موجودی است که عدم (ودرنتیجه نقص) در آن راه ندارد و همه کمالات را در بالاترین حد خود (حد کامل مطلق) دارد. ما چنین موجودی را خدا می نامیم. (1)

درباره آيه ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي رَبِّكَ﴾ سه مطلب را بايد در نظر داشت مطلب اول اينكه اين آيه و همچنين آيات بعدي درصدد بيان توحيد و ادلّه وحدانيّت خدا و نظم عالم است دوم اينكه بعد از اينكه اين آيات روشن شد كه شمسي هستي بعضي جاها ظل است بعضي جاها نور بعضي جاها تاريك است بعضي جاها روشن بعضي جاها شب است بعضي جاها روز و بحريني هست بعضي جاها شور است بعضي جاها شيرين بعضي جاها تلخ است بعضي جاها شيرين همان طوري كه نظام تكوين اين طور است نظام تشريع هم اين طور است يك شمسِ حقيقتي است به نام وجود مبارك پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) اينها فضاي جامعه را روشن كردند بعضي در ظلمت‌اند بعضي در ظلّ‌اند بعضي در شب‌اند بعضي در فضاي روشن‌اند بعضي تلخ و ترش و شورند بعضي شيرين‌اند بعضي شفاف‌اند و مانند آن. اگر كسي اين‌چنين تفسير بكند كه آيات 45 به بعد درصدد بيان توحيد الهي است و تا پايان نظم را درست تقرير كند و از وجود نظم به ناظم پي ببرد و خداوند علّت پيدايش اين نظام شفاف است (يك) و اين نظام شفاف, علامت وجود خداست (دو) اين نسبت متقابل كه از يك طرف علّت است از طرف ديگر علامت محفوظ بماند بعد در بخش بعدي بگويد كه همان طوري كه در نظام تشريع, ديني هست و نبوّتي هست و امامتي هست بعضي در ظلمت‌اند بعضي در ظلّ‌اند بعضي روشن‌اند يعني بعضي كافرند بعضي مؤمن‌اند بعضي منافق‌اند بعضي تلخ‌اند بعضي ترش‌اند بعضي شيرين‌اند يك تفسير مقارن و تطبيقي داشته باشد اين ممكن است اما بخواهد بگويد كه نه, اين آيات مستقيماً ناظر به تنظير است يعني همان طوري كه در نظام تشريع بعضي مؤمن‌اند بعضي كافر بعضي نوراني‌اند بعضي ظلماني, در نظام تكويني هم يك جا شب است يك روز است يك جا ظلمت است يك جا روشن است اين قدري بعيد است. پس هاهنا امور ثلاثه اول اينكه اين آيات درصدد بيان توحيد است كه خدا علّت است و نظم عالم, علامت; دوم اينكه مفسّر مي‌تواند يك برداشت ذوقي و تطبيقي داشته باشد بگويد همان طوري كه در تكوين يك جا روشن است يك جا تاريك يك جا ظلمت است يك جا ظل يك جا شيرين است يك جا تلخ و شور, در نظام تشريع هم همين طور است; سوم اينكه بگوييم اين آيات فقط درصدد بيان تنظير است اين سومي مشكل است.

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

اگر چه سایه بر وجود آفتاب دلالت میکند ولی خود آفتاب هر لحظه نور حیات بخش خود را به همه جا عطا میکند

Here the shade refers to the time from the break of dawn until sunrise ( Ṭ ) , a state between total illumination and total darkness (R). According to this interpretation, shade ( ẓ ill ) could also be rendered “twilight.”

﴿۴۴﴾ أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ ب

﴿۴۴﴾ أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا

آيا گمان مي‏بري اكثر آنها مي‏شنوند يا مي‏فهمند؟ آنها فقط همچون چهارپايانند بلكه گمراه تر! 

ترديد ميان گوش و عقل از اين نظر است كه وسيله آدمى به سوى سعادت يكى از اين دو طريق است، يا اينكه خودش تعقل كند و حق را تشخيص داده پيرويش نمايد، يا از كسى كه مى تواند تعقل كند و خيرخواه هم هست بشنود و پيروى كند، در نتيجه پس طريق به سوى رشد يا سمع است و يا عقل، و دليل اين راه يا عقل است يا نقل. پس آيه شريفه در معناى آيه (و قالوا لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير) است.

سوره ۶۷: الملك - جزء ۲۹ - ترجمه فولادوند

وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ ﴿۱۰﴾

و گويند اگر شنيده بوديم يا تعقل كرده بوديم در دوزخيان نبوديم (۱۰)

 

(بل هم اضل سبيلا) - يعنى اينها از چارپايان هم گمراه ترند براى اينكه چارپايان هرگز به ضرر خود اقدام نمى كنند ولى اينها ضرر خود را بر نفع خود ترجيح مى دهند، علاوه بر اين، چارپايان اگر راه را گم كنند، مجهز به اسبابى نيستند كه به سوى راه حق هدايتشان كند و اگر گمراه شدند تقصيرى ندارند به خلاف اين انسانها كه مجهز به اسباب هدايت هستند و در عين حال باز گمراهند.

بعضى از مفسرين به اين آيه استدلال كرده اند بر اينكه : چارپايان علم و اطلاعى از پروردگار خود ندارند. ولى اين استدلال غلط است و اين آيه اصل علم را نه از حيوانات نفى مى كند و نه از كفار، بلكه از كفار پىروى از حق را به خاطر اينكه عقل فطرى انسانيشان به وسيله پيروى هوى تيره و محجوب شده نفى مى كند و ايشان را به چارپايان تشبيه مى كند كه مجهز به اين فطرت و اين نحوه ادراك نيستند.

نقل در قبال عقل است اما نه همتاي عقل.
شما مي‌بينيد خداي سبحان مي‌فرمايد يا سمع يا عقل[7] نمي‌فرمايد يا عقل يا شرع, عقل در مقابل شرع نيست عقل در مقابل سمع است و سمع را هم خود عقل رهبري مي‌كند

اما همين عقل دو مطلب دارد يكي اينكه من نمي‌فهمم يكي اينكه مي‌فهمم كه به كجا بايد مراجعه كرد اين است كه هيچ نعمتي بالاتر از عقل نيست و هيچ فيضي بالاتر از عقل نيست دو فتواي خوب مي‌دهد تا آنجا كه مستقلاّت عقلي اوست با برهان سخن مي‌گويد, مي‌گويد حرف اين است از آن محدوده گذشته كه به جزئيات برمي‌گردد يا به غيب برمي‌گردد دو فتواي شفاف و روشن دارد مي‌گويد من نمي‌دانم, كسي هست كه مي‌داند و بايد به او مراجعه كرد و آن وحي است حتماً هست بدون ترديد هست چون ضرورت وحي را عقل ثابت مي‌كند ديگر, لذا عقل در مقابل سمع است نه در مقابل شرع, آن شريعت را گاهي ما با عقل كشف مي‌كنيم گاهي با نقل كشف مي‌كنيم نه اينكه عقل ـ معاذ الله ـ در قبال شريعت باشد بگوييم عقلاً و شرعاً يا ـ معاذ الله ـ در قبال وحي باشد بگوييم بالوحي است يا بالعقل است عقل هرگز آن صلاحيّت را ندارد كه در برابر شريعت باشد يا در برابر وحي باشد عقل مثل روايت معتبر زيرمجموعه وحي است و كاشف شريعت. 

اما درباره عقل و نقل قرآن كريم گاهي سمع را بر قلب مقدّم مي‌دارد[5] گاهي به عكس,[6] گاهي سمع را بر عقل مقدّم مي‌دارد[7] نظير اين گونه از موارد كه تقديم لفظي است گاهي هم قلب را بر سمع مقدّم مي‌دارد ﴿خَتَمَ اللّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ وَعَلَي أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ﴾[8] كه در آ‌ن گونه از آيات قلب بر سمع مقدّم است اين تقديمِ لفظي به لحاظ خصوصيتهاي موردي است نه براي آن است كه سمع مقدّم بر عقل است. 

مطلب ديگر آن است كه پشتوانه سمع, عقل است چرا سمع حجّت است چرا قول پيامبر حجّت است براي اينكه ما برهان عقلي داريم 

 پشتوانه نقل, عقل است كه به دليل عقل, سمع مي‌شود حجّت

 

در نظام تكوين حيوان هزار سال قبل با حيوان هزار سال بعد يكي است اين ديگر بخواهد ترقّي كند و مقصدي داشته باشد راهي را طي كند استدلالي داشته باشد نيست وضعش همين است بعضيها هم در تمام مدّت عمر حيات حيواني دارند اگر سنّشان به هفتاد سال رسيد يك كودك هفتاد ساله هستند الآن هم كه حرف مي‌زنند همان حرف كودكانه است فقط از خوردن و خوابيدن و مانند آن سخن مي‌گويند خب اين از حيوان گمراه‌تر است براي اينكه حيوان دليل عقلي و نقلي براي تكامل نداشت ولي انسان با داشتن دليل عقلي و نقلي ﴿فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾[10] كردند.

سوره ۳: آل عمران - جزء ۴ - ترجمه فولادوند

وَإِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَلَا تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَاشْتَرَوْا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَبِئْسَ مَا يَشْتَرُونَ ﴿۱۸۷﴾

و [ياد كن] هنگامى را كه خداوند از كسانى كه به آنان كتاب داده شده پيمان گرفت كه حتما بايد آن را [به وضوح] براى مردم بيان نماييد و كتمانش مكنيد پس آن [عهد] را پشت‏ سر خود انداختند و در برابر آن بهايى ناچيز به دست آوردند و چه بد معامله‏ اى كردند (۱۸۷)

﴿۴۳﴾ أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلً

﴿۴۳﴾ أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلً

آيا ديدي كسي را كه هواي نفس خويش را معبود خود برگزيده است ؟ آيا تو مي‏تواني او را هدايت كني ؟ يا به دفاع از او برخيزي ؟

كلمه (هوى ) به معناى ميل نفس به سوى شهوت است، بدون اينكه آن شهوات را با عقل خود تعديل كرده باشد، و مراد از معبود گرفتن هواى نفس اطاعت و پيروى كردن آن است، بدون اينكه خدا را رعايت كند و خداى تعالى در كلام خود مكرر پيروى هوى را مذمت كرده و اطاعت از هر چيزى را عبادت آن چيز خوانده و فرموده : 

(الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدونى ).

Another example

سوره ۹: التوبة - جزء ۱۰ - ترجمه مکارم شیرازی

اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلَهًا وَاحِدًا لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۳۱﴾

(آنها) دانشمندان و راهبان (تاركان دنيا) را معبودهائي در برابر خدا قرار دادند و (همچنين) مسيح فرزند مريم را، در حالي كه جز به عبادت معبود واحدي كه هيچ معبودي جز او نيست دستور نداشتند، پاك و منزه است از آنچه شريك وي قرار مي‏دهند. (۳۱)

------------------------------------------

 

بعد مي‌فرمايد منشأ همه اينها هواست هوا يك زعيم جاهلي است كه نه خودش حرفي براي گفتن دارد نه صاحب خودش را به كسي كه حرفي براي گفتن دارد دعوت مي‌كند. اگر كسي گرفتار هوا و هوس شد اين هوا او را كوركورانه به خودش دعوت مي‌كند ولي اگر كسي اهل درايت و عقل بود اين عقل دو كار مي‌كند اگر خودش چيزي را بلد است كه كاملاً راهنمايي مي‌كند اگر چيزي را بلد نيست و مستقل نيست

مي‌فهمد كه مستقل نيست و بلد نيست (يك مي‌فهمد كه علم نزد چه كسي است دو شخص را به

 آن طرف هدايت مي‌كند اين كار عقل است عقل در مستقلاّتش چيزهايي كه مي‌فهمد فتوا مي‌دهد در امور نقلي در امور غيبي در امور ماوراي طبيعت در امور بعد از مرگ در احكام و شريعت در خيلي از چيزها كه نمي‌داند مي‌گويد من نمي‌دانم (يك) كسي هست كه مي‌داند به نام پيامبر (دو) بايد به او مراجعه كني (سه) هيچ نعمتي بالاتر از عقل نيست اين يك چراغ است اين چراغ تا آنجا كه فضا را روشن مي‌كند راهي را هدايت مي‌كند آنجا كه روشن نيست به اين راهي مي‌گويد از چراغ ديگر كمك بگير

 بالأخره انسان بايد از قانوني پيروي كند ديگر, نظمي قانوني يك حساب و كتابي بايد باشد آن حساب و كتاب يا هواي خودشان است يا هواي ديگري اين حكومت استبدادي اين است كه انسان ﴿اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾ حكومت مردم بر مردم هم [يعني انسان] «إتّخذ» اهواي ديگران را آلهه خود اما حكومت الله بر مردم «اتخذ الله ربّه» اين‌چنين نيست كه انسان بدون قانون بتواند زندگي كند بدون نظم زندگي كند اين نظم را يا ميل و هوا و خواسته خود شخص تنظيم مي‌كند اين مي‌شود حكومت استبدادي حالا يا در درون فرد و خانواده يا در درون جامعه فرق نمي‌كند يا شورايي زندگي مي‌كند كه «اتخذ اله أهواء عِدّةٍ» كه هر چه اين گروه گفتند ما عمل مي‌كنيم اين در داخلهٴ منزل باشد به اين وضع است در داخلهٴ قبيله باشد كه نظام سابق نظام قبيلگي بود به اين سبك است يا نظام كنوني در كشورهاي غير الهي باشد حكومت مردم بر مردم حكومت مردم‌سالاري باشد از همين قبيل است اما اگر نظام اسلامي شد حكومت الله است و اگر گفته شد مردم‌سالاري يعني مردم‌سالاري ديني مردمي كه قرآن و عترت را قبول كردند فتواي قرآن و عترت بر آنها مي‌شود حاكم هيچ كسي بي‌اله نيست براي اينكه بالأخره تابع چيزي بايد باشد ديگر ولو تابع مِيل خودش اينكه مي‌گويد ما هر چه بخواهيم مي‌كنيم اين همين است من هر چه دلم بخواهد مي‌گويم و مي‌كنم اين ﴿اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾ بدون اله نمي‌شود يعني بدون نظم و قانون نمي‌شود.

فرمود اينها وضعشان اين است اينها نظمي دارند قانوني دارند يا مستبدّند يا دموكراسي غير ديني بالأخره اله اينها يا هواي خود شخص واحد است يا اهواي جمع, همين!

در قوانين كشورها هم همين طور است آن موادّ قانوني كشورها را كه مجلس آنها تصويب مي‌كند از يك مباني گرفته شده آن مباني, قانون اساسي آنهاست از آن مباني به عنوان اصول ياد مي‌شود عمده آن است كه آن مباني را از كجا مي‌گيريد آنها دستشان خالي است اما كسي كه اسلامي فكر مي‌كند دستش پر است مي‌گويد من مواد را از مباني مي‌گيرم مباني را از منبع, من از وحي و قرآن و عترت مي‌گيرم اين دستش پر است آن كه ما را آفريد عالم را آفريد ربط ما و عالم را آفريد دستوري داد ما از اين منابع, مباني را استنباط مي‌كنيم از اين مباني, مواد را استخراج مي‌كنيم و عمل مي‌كنيم و به ديگران مي‌گوييم

اين موادّ حقوقي رايج حقوق بشر را از يك سلسله مباني مي‌گيرند مثل آزادي, عدالت, امنيت اجتماعي, امانت, حُسن تفاهم, زندگي مسالمت‌آميز, رعايت كنوانسيون بين‌الملل, ميثاق بين‌الملل, حقوق متقابل, احترام متقابل اينها مباني است از اين مباني, موادّ حقوقي را استنباط مي‌كنند اينها درست است اما مهم‌ترين اين مباني مسئله عدل است كه عدل, شاخص‌ِ اينهاست و شاه‌كليد است عدل مفهومش هم خيلي شفاف و روشن است عدل يعني «وضع كلّ شيءٍ في موضعه» اينجا هم حرفي نيست اما جاي اشياء كجاست جاي اشخاص كجاست زن جايش كجاست مرد جايش كجاست شراب جايش كجاست سركه جايش كجاست گوسفند جايش كجاست خوك جايش كجاست دستشان خالي است درست است كه شما از عدل گرفتيد درست است كه عدل «وضع كلّ شيء في موضعه» معنايش همين است ما هم چيز ديگر نمي‌گوييم اما اشياء جايشان كجاست اشخاص جايشان كجاست اين است كه مي‌شود ﴿اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾ هر جا كه خودشان خواستند مي‌گويند جاي اشياء اين است لذا اگر دفاع را گفتند ترور مي‌شود ترور, اگر مدافعين و مجاهدين را گفتند تروريست مي‌شوند تروريست! دستشان خالي است اين حقوق بشر غربي به هيچ وجه پايه علمي ندارد

 

 معناي اين آيه كه فرمود: ﴿أَفَأَنتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً﴾ مشابه آيه 45 سورهٴ «ق» است كه ﴿نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ وَمَا أَنتَ عَلَيْهِم بِجَبَّارٍ﴾ كه بتواني با جبر, اينها را به راه بياوري اين طور نيست اينها آزادند ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾[17] بشر آزاد خلق شده است نه ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾ معنايش اين است كه كسي امر به معروف نكند نهي از منكر نكند وگرنه آ‌ن مي‌شود ـ معاذ الله ـ اباحي‌گري يعني بشر در نظام تكوين آزاد است و گذشته از اين, دين كه امر قلبي است اجبارپذير نيست اما در مقام عمل بالأخره امر به معروف است نهي از منكر است حدّ است تعزير است و مانند آن. مردم طبعاً آزادند نمي‌شود جلوي آزادي را گرفت اما تشريعاً بنده خدايند اگر ـ معاذ الله ـ تشريعاً هم كسي بگويد ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾ اين مي‌شود اباحي‌گري اين مي‌شود هرج و مرج فرمود شما جبّار نيستيد كه به زور, اينها را به اسلام دعوت كنيد چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «غاشيه» به اين صورت بيان فرمود: ﴿فَذَكِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَكِّرٌ ٭ لَسْتَ عَلَيْهِم بِمُصَيْطِرٍ﴾[18] تو صيطره نداري كه به اجبار اينها را مسلمان بكني شما مي‌گويي فرمود: ﴿قُلِ الْحَقُّ﴾[19] حالا يا قبول مي‌كنند يا نكول, اين راه تربيت صحيح است كه ذات اقدس الهي اين راه را براي همه مشخص فرمود اينجا هم فرمود: ﴿أَفَأَنتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً﴾.

 

و جمله (افانت تكون عليه وكيلا) استفهامى است انكارى و معنايش اين است كه تو وكيل و سرپرست او و قائم به امور او نيستى تا به دلخواه خود به سوى راه رشد هدايتش كنى، پس تو چنين قدرتى ندارى كه با اينكه خدا گمراهش كرده و اسباب هدايتش را از او قطع نموده، تو هدايتش كنى، و در همين معنا فرموده :

(انك لا تهدى من احببت 

و نيز فرموده

سوره ۳۵: فاطر - جزء ۲۲ - ترجمه فولادوند

وَمَا يَسْتَوِي الْأَحْيَاءُ وَلَا الْأَمْوَاتُ إِنَّ اللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشَاءُ وَمَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ ﴿۲۲﴾

و زندگان و مردگان يكسان نيستند خداست كه هر كه را بخواهد شنوا مى‏ گرداند و تو كسانى را كه در

گورهايند نمى‏ توانى شنوا سازى (۲۲

و نيز فرموده

 

سوره ۴۵: الجاثية - جزء ۲۵ - ترجمه مکارم شیرازی

 

أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ﴿۲۳﴾

آيا ديدي كسي را كه معبود خود را هواي نفس خويش قرار داده ؟ و خداوند او را با آگاهي (بر اينكه شايسته هدايت نيست) گمراه ساخته، و بر گوش و قلبش مهر زده، و بر چشمش پرده‏ اي افكنده، با اينحال چه كسي مي‏تواند غير از خدا او را هدايت كند؟ آيا متذكر نمي‏شويد؟! (۲۳)

 

در الدرالمنثور است كه طبرانى از ابى امامه در تفسير آيه (ارايت من اتخذ الهه هويه ) نقل كرده كه گفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: در زير سايه آسمان هيچ معبودى دروغين نزد خدا بزرگتر از هواى نفس و پيروى آن نيست

﴿۴۲﴾ إِنْ كَادَ لَيُضِلُّنَا عَنْ آلِهَتِنَا لَوْلَا أَنْ صَبَرْنَا عَلَيْهَا وَسَوْفَ يَعْلَمُونَ ح

﴿۴۲﴾ إِنْ كَادَ لَيُضِلُّنَا عَنْ آلِهَتِنَا لَوْلَا أَنْ صَبَرْنَا عَلَيْهَا وَسَوْفَ يَعْلَمُونَ حِينَ يَرَوْنَ الْعَذَابَ مَنْ أَضَلُّ سَبِيلًا 

اگر ما بر پرستش خدايانمايان استقامت نكنيم بيم آن مي‏رود كه او ما را گمراه سازد! اما هنگامي كه عذاب الهي را ديدند به زودي مي‏فهمند چه كسي گمراه بوده است؟! 

 آن حضرت در متن هدايت است ضلالتي اصلاً ندارد لذا اضلّ به معناي گمراه‌تر در برابر گمراه نيست.

﴿۴۱﴾ وَإِذَا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُوًا أَهَذَا الَّذِي بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا

﴿۴۱﴾ وَإِذَا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُوًا أَهَذَا الَّذِي بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا

و هنگامي كه تو را مي‏بينند تنها به باد استهزايت مي‏گيرند (سخن منطقي كه ندارند مي‏گويند:) آيا اين كسي است كه خدا او را به عنوان رسول مبعوث كرده است؟! 

مطابق آن جهان‌بيني باطل خودشان است اينها چون خيال كردند

بعد از مرگ خبري نيست (يك)

و پنداشتند رابطه انسان و خدا قطع است (دو)

و اگر رسالتي هست الاّ ولابد فرشته بايد رسالت الهي را به عهده بگيرد (سه)

بر اساس اين مباني پندار باطل وقتي به وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌رسيدند و همچنين در هر عصري به پيامبر آن عصر مي‌رسيدند ـ معاذ الله ـ مسخره مي‌كردند مي‌گفتند اين مي‌گويد من با خدا رابطه دارم استهزايشان از همين‌جا شروع مي‌شد ﴿وَإِذَا رَأَوْكَ إِن يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَهذَا الَّذِي بَعَثَ اللَّهُ رَسُولاً﴾. 

﴿۴۰﴾ وَلَقَدْ أَتَوْا عَلَى الْقَرْيَةِ الَّتِي أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ أَفَلَمْ يَكُونُوا يَرَو

﴿۴۰﴾ وَلَقَدْ أَتَوْا عَلَى الْقَرْيَةِ الَّتِي أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ أَفَلَمْ يَكُونُوا يَرَوْنَهَا بَلْ كَانُوا لَا يَرْجُونَ نُشُورًا 

آنها از كنار شهري كه باران شر (باراني از سنگهاي آسماني) بر آن باريده بود (ديار قوم لوط) گذشتند، آيا آنرا نديدند؟ (آري ديدندولي آنها به رستاخيز ايمان ندارند. 

در روايت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام) آمده كه فرمود: اما آن قريه كه باران بلا بر او باريد، سدوم قريه قوم لوط بود كه خداوند سنگهايى از سجيل، يعنى از گل بر سرشان بباريد.

مَطر يعني باران گاهي قطرات آب نازل مي‌شود گاهي سنگ‌باران است اين سنگ‌باران, سنگ‌باران يك تعبير ادبي و محاوره‌اي است كه ما هم در فارسي داريم آنها هم در تازي دارند اينكه در جريان قوم لوط آمده است اين قريه ﴿أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ﴾ يعني سنگ‌بارانشان كرديم اين يك تعبير رايج تقريباً بين‌المللي است

جريان قوم لوط كه ﴿أَمْطَرْنَا عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِن سجيل﴾[18] سرِ راهتان است شما هم اين قافله‌تان كه از حجاز به شام مي‌رود در رفت و برگشت اين را مي‌بينيد ولي خب عبرت نمي‌گيريد. در سورهٴ مباركهٴ «حجر» كه بحثش قبلاً گذشت فرمود:

قَالَ هَؤُلَاءِ بَنَاتِي إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ ﴿۷۱﴾

گفت دختران من حاضرند اگر مي‏خواهيد كار صحيحي انجام دهيد (با آنها ازدواج كنيد و از گناه و آلودگي بپرهيزيد). (۷۱)

لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿۷۲﴾

بجانت سوگند اينها در مستي خود سرگردانند (و عقل و شعور خود را از دست داده‏ اند). (۷۲)

فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ ﴿۷۳﴾

سرانجام بهنگام طلوع آفتاب صيحه (مرگبار، بصورت صاعقه يا زمين لرزه) آنها را فرو گرفت. (۷۳)

فَجَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ ﴿۷۴﴾

سپس (شهر و آبادي آنها را زير و رو كرديم) بالاي آنرا پائين قرار داديم و باراني از سنگ بر آنها فرو ريختيم. (۷۴)

إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ ﴿۷۵﴾

در اين (سرگذشت عبرت انگيز) نشانه‏ هائي است براي هوشياران. (۷۵)

وَإِنَّهَا لَبِسَبِيلٍ مُقِيمٍ ﴿۷۶﴾

و ويرانه‏ هاي سرزمين آنها بر سر راه (كاروانها) همواره ثابت و برقرار است. (۷۶)

إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۷۷﴾

در اين نشانه‏ اي است براي مؤ منان. (۷۷)

وَإِنْ كَانَ أَصْحَابُ الْأَيْكَةِ لَظَالِمِينَ ﴿۷۸﴾

اصحاب الايكه (صاحبان سرزمينهاي پر درخت - قوم شعيب) مسلما قوم ستمگري بودند. (۷۸)

فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُبِينٍ ﴿۷۹﴾

ما از آنها انتقام گرفتيم و اين دو (قوم لوط و اصحاب ايكه) شهرهاي ويران شده شان بر سر راه آشكار است! (۷۹)

اين راه بزرگ را ما مي‌گوييم بزرگراه آنها مي‌گويند اتوبان قرآ‌ن مي‌گويد امام, امام آن بزرگراهي را مي‌گويند كه اگر كسي وارد شد ديگر لازم نيست از اين و آن بپرسد قطعاً به مقصد مي‌رسد. راههاي فرعي را نمي‌گويند امام آن بزرگراه آن صراط مستقيم كه اگر كسي وارد آن صحنه شد ديگر لازم نيست از زيد و عمرو بپرسد يقيناً به مقصد مي‌رسد آن را مي‌گويند امام. در سورهٴ مباركهٴ «حجر» كه بحثش قبلاً گذشت فرمود ما اين دو شهري را كه ويران كرديم برِ امام است يعني برِ بزرگراه است شما كه وقتي قافله از حجاز به شام مي‌رود از اين بزرگراه رسمي رفت و آمد مي‌كنيد در هر سفري دو بار شما اين ويرانه‌ها را مي‌بينيد خب عبرت بگيريد ديگر

در اينجا يك امامِ مبين داريم يك ﴿لَآيَةً لِّلْمُؤْمِنِينَ﴾ داريم يك آيات ـ آيات يعني آيات كه جمع است ـ ﴿لِلْمُتَوَسِّمِينَ﴾ داريم اصلِ آيه چون جنس است فرمود اگر كسي اهل ايمان باشد اينها آيه الهي‌اند اما متوسِّم كه بحثش قبلاً گذشت يعني وَسمه‌شناس يعني سيماشناس سيما به معني صورت نيست سيما يعني علامت است موسوم يعني علامت‌دار, سيما يعني علامت حالا چون خيلي از علامتها در چهره است خيال مي‌شود كه سيما به معني صورت است فرمود اگر كسي سيماشناس باشد وَسمه‌شناس باشد موسوم‌شناس باشد يعني ميراث فرهنگي‌شناس باشد آثار باستاني‌شناس باشد مي‌بيند اينها براي چند سال قبل است ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ﴾ متوسِّم كسي است كه كارشناس ميراث فرهنگي است خب خيليها متوسِّم نيستند تماشاچي‌اند نمي‌داند براي چند سال قبل است نمي‌داند براي كدام عصر و مصر است فرمود آنها كه زمان‌شناس‌اند زمين‌شناس‌اند متوسّم‌اند وَسمه‌شناس‌اند سيماشناس‌اند ميراث فرهنگي بلدند آنها مي‌دانند اين براي چند سال قبل است و سرِ راه شما هم هست بعد, بعد از اينكه فرمود: ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ ٭ وَإِنَّهَا لَبِسَبِيلٍ مُّقِيمٍ﴾ مي‌فرمايد ما از اينها انتقام گرفتيم و اين دو شهر را ويران كرديم ﴿وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُّبِينٍ﴾ سرِ بزرگراهتان است

جمله (افلم يكونوا يرونها) استفهامى است توبيخى، چون قريه مذكور سر راه اهل حجاز به سوى شام قرار داشته است.

و اينكه فرمود: (بل كانوا لا يرجون نشورا) معنايش اين است كه از معاد نمى ترسند، و يا اصلا از معاد مأيوسند، و چنين احتمالى نمى دهند، و اين تعبير نظير جمله (بل كذبوا بالساعة ) است كه قبلا گذشت. و مراد از آن اين است كه : منشاء اصلى تكذيب آنان بر كتاب و رسالت، و اندرز نگرفتن به اين موعظه شافيه، و عبرت نگرفتنشان به آن چيرهايى كه مايه اعتبار عبرت گيرندگان است، همانا اين مسأله اساسى است كه اينان منكر معادند و به همين جهت دعوت انبياء در آنان كمترين اثر را نداشته و هيچ حكمت و موعظه اى به دلهايشان راه نمى يابد.

This verse is alluding to the fact that the Quraysh, in their journeys for purposes of trade, would have passed by such ruins (R). This is also connected to another Quranic theme repeated in the question, Have they not journeyed upon the earth and observed how those before them fared in the end? (e.g., 12:109; 30:9, 42; 35:44; 40:21, 82; 47:10).

سوره ۱۲: يوسف - جزء ۱۳ - ترجمه فولادوند

وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجَالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿۱۰۹﴾

و پيش از تو [نيز] جز مردانى از اهل شهرها را كه به آنان وحى میکرديم نفرستاديم آيا در زمين نگرديده‏ اند تا فرجام كسانى را كه پيش از آنان بوده‏ اند بنگرند و قطعا سراى آخرت براى كسانى كه پرهيزگارى كرده‏ اند بهتر است آيا نمى‏ انديشيد (۱۰۹)

سوره ۳۰: الروم - جزء ۲۱ - ترجمه فولادوند

أَوَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَأَثَارُوا الْأَرْضَ وَعَمَرُوهَا أَكْثَرَ مِمَّا عَمَرُوهَا وَجَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا كَانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴿۹﴾

آيا در زمين نگرديده‏ اند تا ببينند فرجام كسانى كه پيش از آنان بودند چگونه بوده است آنها بس نيرومندتر از ايشان بودند و زمين را زير و رو كردند و بيش از آنچه آنها آبادش كردند آن را آباد ساختند و پيامبرانشان دلايل آشكار برايشان آوردند بنابراين خدا بر آن نبود كه بر ايشان ستم كند ليكن خودشان بر خود ستم میکردند (۹)

سوره ۳۰: الروم - جزء ۲۱ - ترجمه فولادوند

قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ كَانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ ﴿۴۲﴾

بگو در زمين بگرديد و بنگريد فرجام كسانى كه پيشتر بوده [و] بيشترشان مشرك بودند چگونه بوده است (۴۲)

سوره ۳۵: فاطر - جزء ۲۲ - ترجمه فولادوند

أَوَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَكَانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْءٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ إِنَّهُ كَانَ عَلِيمًا قَدِيرًا ﴿۴۴﴾

آيا در زمين نگرديده‏ اند تا فرجام [كار] كسانى را كه پيش از ايشان [زيسته] و نيرومندتر از ايشان بودند بنگرند و هيچ چيز نه در آسمانها و نه در زمين خدا را درمانده نكرده است چرا كه او همواره داناى تواناست (۴۴)

They hope not for a resurrection, referring to the Quraysh, can mean both that they are not hopeful for such a reality and that it is something they do not believe will happen (“hope” in the sense of “anticipate”; R).

﴿۳۹﴾ وَكُلًّا ضَرَبْنَا لَهُ الْأَمْثَالَ وَكُلًّا تَبَّرْنَا تَتْبِيرًا

﴿۳۹﴾ وَكُلًّا ضَرَبْنَا لَهُ الْأَمْثَالَ وَكُلًّا تَبَّرْنَا تَتْبِيرًا 

و براي هر يك از آنها مثلها زديم و (چون سودي نداد) هر يك از آنها را در هم شكستيم و هلاك كرديم. 

ما همه اوصاف تعليمها تربيتها را روا داشتيم ﴿كُلّاً ضَرَبْنَا لَهُ الْأَمْثَالَ﴾ اما چون عمل نكردند ﴿تَبَّرْنَا تَتْبِيراً﴾ اين براده‌هاي ريز و ظريف طلا نقره آهن اين براده‌ها را مي‌گويند تِبْر (تِبْر اين براده‌هاي ريز را مي‌گويند) «تَتْبير» يعني ما اينها را ريزشان كرديم 

﴿۳۸﴾ وَعَادًا وَثَمُودَ وَأَصْحَابَ الرَّسِّ وَقُرُونًا بَيْنَ ذَلِكَ كَثِيرًا

﴿۳۸﴾ وَعَادًا وَثَمُودَ وَأَصْحَابَ الرَّسِّ وَقُرُونًا بَيْنَ ذَلِكَ كَثِيرًا 

(همچنين) قوم عاد و ثمود و اصحاب الرس (گروهي كه درخت صنوبر را ميپرستيدند) و اقوام بسيار ديگري را كه در اين ميان بودند هلاك كرديم.

معناى آيه اين است كه : ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالح بودند و اصحاب رس و اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى كردند، يعنى قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم.

(و قرونا بين ذلك كثيرا) - كلمه (قرن ) به معناى مردمى است كه در يك عصر زندگى مى كنند و چه بسا بر خود عصر هم اطلاق بشود، و كلمه (ذلك ) اشاره است به طوائفى كه قبلا نام برده شد كه اول آنان قوم نوح، و آخرشان اصحاب رس و يا قوم فرعون بودند.

 

در مجمع البيان گفته : كلمه (رس ) به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده باشد، و مى گويند(اصحاب رس ) مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى كار آمدند و بر لب چاهى زندگى مى كردند و خداوند پيغمبرى به سويشان گسيل داشت، ولى ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد. بعضى ديگر گفته اند: (رس ) نام رودخانه اى بود كه قوم رس در كنار آن منزل داشتند. و روايات شيعه نيز مؤيد اين احتمال است.

در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السلام) روايت كرده كه امير المؤمنين (عليه السلام) در حديثى طولانى كه راجع به داستان اصحاب رس است فرمودند: اصحاب رس مردمى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نام آن را (شاه درخت ) نهاده بودند و آن درختى بود كه (يافث )فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام (روشن آب ) كاشته بود و اين قوم، دوازده شهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آنها: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفند، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامى را بر ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته در هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگ بر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه ها بردند، و نوشيدن از آب آن نهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا به چهارپاى خود مى داد به قتلش ‍ مى رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدا بستگى به آب اين نهرها دارد پس سزاوار نيست كسى از آنها بخورد و مايه حيات خدايان را كم كند.

و نيز در هر ماه يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در زير درخت صنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هايى پيشكش و تقديم آن مى كردند، و آن قربانيها را در آتشى كه افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى دود آن بلند مى شد براى درخت صنوبر به سجده مى افتادند و به گريه و زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت، با آنان حرف مى زد. اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگ فرا مى رسيد، نام اين شهر اسفندار بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و همه اهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى يك روز دوازده روز عيد مى گرفتند، و تا آنجا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى مى آوردند و عبادت مى كردند، ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و اميدوارشان مى كرد (البته ) بيشتر از آن وعده هايى كه شيطانهاى ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند سالهاى دراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان، ادامه دادند تا آنكه خداوند رسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى ايشان فرستاد آن رسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترك شرك مى خواند، ولى ايشان ايمان نياوردند پيغمبر نامبرده، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگر گفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد، عده اى گفتند: نه، خدايان بر ما غضب كردند، چون ديدند كه اين مرد ما را مى خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مرد نكرديم و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم، آنها هم قهر كردند و خشكيدند.

پيغمبر را بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده او را در آن افكندند و سر چاه را محكم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا براى هميشه خاموش گشت. دنبال اين جنايت خداى تعالى عذابى بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت.

و در نهج البلاغه، على (عليه السلام) فرموده : كجايند صاحبان شهرهاى رس كه پيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش، و سنتهاى جباران را احياء كردند؟

 

در خطبه 182 نهج‌البلاغه آمده است كه «أَيْنَ الْعَمَالِقَةُ وَ أَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ أَيْنَ الْفَرَاعِنَةُ وَ أَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ أَيْنَ أَصْحَابُ مَدَائِنِ الرَّسِّ الَّذِينَ قَتَلُوا النَّبِيِّينَ وَ أَطْفَأُوا سُنَنَ الْمُرْسَلِينَ وَ أَحْيَوْا سُنَنَ الْجَبَّارِينَ أَيْنَ الَّذِينَ سَارُوا بِالْجُيُوشِ وَ هَزَمُوا بِالْأُلُوفِ وَ عَسْكَرُوا الْعَسَاكِرَ وَ مَدَّنُوا الْمَدَائِنَ» .

 

جالب است که در قرآن کلمه عاد همراه با تنوین است ولی ثمود بدون تنوین بیان میشود

on al-Rass, also see 50:12 – 14c.

سوره ۵۰: ق - جزء ۲۶ - ترجمه فولادوند

كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَأَصْحَابُ الرَّسِّ وَثَمُودُ ﴿۱۲﴾

پيش از ايشان قوم نوح و اصحاب رس و ثمود (۱۲)

 

﴿۳۷﴾ وَقَوْمَ نُوحٍ لَمَّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْنَاهُمْ وَجَعَلْنَاهُمْ لِلنَّاسِ آيَةً وَأَع

﴿۳۷﴾ وَقَوْمَ نُوحٍ لَمَّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْنَاهُمْ وَجَعَلْنَاهُمْ لِلنَّاسِ آيَةً وَأَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ عَذَابًا أَلِيمًا

و قوم نوح را هنگامي كه تكذيب رسولان كردند غرق نموديم، و آنها را درس عبرتي براي مردم قرار داديم، و براي ستمگران عذاب دردناكي فراهم ساختيم.

سرّ اينكه جريان موسي و نوح(سلام الله عليهما) را كنار هم ذكر كرده است براي اينكه آن عذابِ رسمي اين دو گروه غرق بود

﴿وَقَوْمَ نُوحٍ لَمَّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ﴾ وجوهي براي اين جمع گفته شد يا براي آن است كه اينها تفكّر براهمي داشتند كه براهمه هند اصلاً منكر رسالت‌اند همه انبيا را تكذيب مي‌كنند مي‌گويند اصلِ وحي و نبوّت ـ معاذ الله ـ يك امر باطلي است بنابراين همه انبيا به زعم اينها باطل‌اند يا نه چون حرفِ يك پيغمبر حرف همه انبياست اين اختصاصي به مسئله نوح ندارد در جريان اصحاب حِجر هم همين طور است ﴿لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحَابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ﴾[46] از اين تعبير در قرآن كم نيست يعني اگر كسي حرف يك پيامبر را تكذيب بكند چون اين انبيا ﴿مُصَدِّقاً لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾[47] همه اينها يك حرف دارند ديگر, اگر كسي حرف يك پيامبر را ـ معاذ الله ـ تكذيب بكند حرف همه انبيا را تكذيب كرده است چون همه انبيا توحيد آوردند معاد آوردند وحي و نبوّت آوردند لذا سخن از تصديق بعضهم لبعضٍ است ﴿مُصَدِّقاً لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾ اگر اختلافي بين انبيا هست در شريعت و منهاج است كه آنها چند ركعت نماز بخوانند ما چند ركعت, كفار و مشركين مشكلشان در شريعت و منهاج نبود در اصلِ وحي و نبوّت بود نه اينكه اصل وحي و نبوّت را قبول داشتند مي‌گفتند حالا ما چند ركعت نماز يا به فلان طرف نماز خواندن را قبول نداريم.

 

اگر كسي حرف يك پيامبر را پذيرفت بايد حرف همه انبيا را قبول بكند چون حرفهاي آنها يكي است, حرف يك پيامبر را تكذيب كرد همه انبيا را تكذيب كرد چون حرف همه‌شان يكي است معيار وحدت انبيا اصول دين است و نه ﴿لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً﴾[48].

شاید چند پیامبر همزمان بودند

ما در زیارت عاشورا مساله انتقام خون امام حسین را داریم این یعنی چی?این یعنی اینکه با تمام کسانی که یزدی فکر میکنند و گرنه یزید سالیان زیادی است که مرده است

هر کس هر گونه آرزو داشته باشد نیز انگار همان کار را کرده است مانند دعای جابر سر مزار امام حسین

که خدایا اجر شهدا کربلا را برای ما در نظر بگیر

یا شخصی که به حضرت علی گفت برادرم خیلی دوست میداشت که در این جنگ میبود

﴿۳۶﴾ فَقُلْنَا اذْهَبَا إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَدَمَّرْنَاهُمْ تَدْمِيرًا

﴿۳۶﴾ فَقُلْنَا اذْهَبَا إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَدَمَّرْنَاهُمْ تَدْمِيرًا

و گفتيم به سوي اين قوم كه آيات ما را تكذيب كردند برويد (اما آنها به مخالفت برخاستند) و ما شديدا آنها را در هم كوبيديم! 

و مراد از (آيات )، آيات آفاق و انفس است، كه همه بر يكتايى خدا كه كفار منكر آن بودند دلالت مى كند.

ابو السعود در تفسير خود گفته : مقصود از آن، معجزات نه گانه اى است كه به دست موسى (عليه السلام) ظاهر شد، ممكن است شما خواننده اشكال كنيد كه آيه شريفه مى فرمايد: ما به موسى و هارون گفتيم آيات ما را ببريد نزد اين قوم كه آيات ما را تكذيب كردند و ما آنها را هلاك كرديم و چگونه آيات را قبل از آنكه موسى و هارون برايشان ببرند تكذيب كردند؟ و موسى و هارون كه هنوز اين تكذيب را از قوم نديده چطور خداوند مى فرمايد آيات ما را ببرند نزد قومى كه آيات ما را تكذيب كردند؟ خلاصه، تكذيب آيات بايد بعد از آوردن آن باشد و آوردن آن هم بايد بعد از مأموريت باشد.

در جواب مى گوييم : اين توصيف، توصيف فرعونيان در زمان رسالت موسى و هارون به سوى ايشان نيست تا اين اشكال وارد شود، بلكه توصيف ايشان است در هنگامى كه داستانشان براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) حكايت مى شود، تا علت استحقاقشان را - استحقاق تدمير و هلاكى كه بعدا بدان اشاره مى كند - بيان كرده باشد. و معنايش اين است كه موسى و هارون نزد فرعونيان رفتند و همه آيات ما را نشانشان دادند، ولى آن را تكذيب كردند و به تكذيب خود ادامه دادند، پس ما ايشان را هلاك كرديم. اگر مجبور باشيم آيات را حمل بر معجزات موسى كنيم نظريه ابو السعود خوب است.

اما وجه اتصال اين آيه به ماقبلش، اين است كه طعنه زنندگان به كتاب خدا و نبوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را تهديد مى كند به اينكه بپرهيزند از اينكه به سرنوشت فرعونيان دچار شوند كه آنان نيز با اينكه خدا به موسى و برادرش مأموريت داده بود به سوى ايشان بروند و كتاب هم بر او نازل كرده بود، مع ذلك زير بار نرفتند، و خدا همه شان را به طرز اعجاب انگيزى هلاك كرد.

و به خاطر همين نكته، مسأله فرستادن كتاب را، بر ارسال موسى و هارون و هلاكت فرعون مقدم داشت با اينكه از نظر زمان ارسال موسى و هارون و غرق فرعون، قبل از نزول تورات بود. پس غرض از ذكر اين داستان، تنها اشاره به فرستادن كتاب و رسالت موسى و هتلاكت فرعونيان به جرم تكذيب بوده است. بعضى از مفسرين گفته اند: اين دو آيه متصل به جمله (و كفى بربك هاديا و نصيرا) است. ولى اين نظريه بعيدى است.

﴿۳۵﴾ وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَجَعَلْنَا مَعَهُ أَخَاهُ هَارُونَ وَزِيرًا

﴿۳۵﴾ وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَجَعَلْنَا مَعَهُ أَخَاهُ هَارُونَ وَزِيرًا

ما به موسي كتاب آسماني داديم، و برادرش هارون را براي كمك همراهش ساختيم. 

 موسي هم رسول خداست و هارون هم رسول خداست اما اينجا از وزارت او بحث است اين وزارت در قبال رسالت نيست كه حالا كسي اشكال كند اينكه خودش رسول است خودش نبيّ است چگونه مي‌شود وزير؟ اين وزيرِ لغوي است نه وزير اصطلاحي, وزير يعني كسي كه بار سنگين روي دوشش است وِزر يعني بار سنگين, اَزير و وَزير هر دو به كسي مي‌گويند كه اِزر, وِزر يعني بار سنگين مملكت روي دوشش باشد به آن كسي كه بار سنگين روي دوشش است هم مي‌گويند اَزير هم مي‌گويند وزير اگر دارد كه اوزارشان بر دوششان است[44] يا ﴿لاَ وَزَرَ﴾[45] وزر آن بار سنگين است و وجود مبارك هارون در عين حال كه رسول است در عين حال كه نبيّ است در عين حال كه شريك وحي است بار سنگين تبليغ را هم به دوش دارد و وزارت وجود مبارك موساي كليم را هم تحمل دارد