(40) مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِن رِّجَالِكُمْ وَلكِن رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً
(۴۰) محمد پدر هيچيك از مردان شما نبود، ولي رسول خدا و خاتم و آخرين پيامبران است و خداوند به هر چيز آگاه است.
﴿وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا ﴾ اين هم مستحضريد كه كلمه «كان» وقتي به خداي سبحان اسناد داده ميشود هم از زمان منسلخ است كه نميشود گفت «كان الله» يعني خدا در سابق اين طور بود.
قبلاً، الآن، بعداً خداي سبحان عليم بود و هست و خواهد بود اين منسلخ از زمان است اين را در كتابهاي ادبي به اينجا رسيدند در كتابهاي ادبي ملاحظه فرموديد كه گفتند «كان»اي كه به خداي سبحان اسناد دارد از زمان منسلخ است اما نكته ديگري كه در ادبيات نيست اين كار حكمت است نه ادبيات اين است كه «كان»اي كه به ذات اقدس الهي اسناد داده ميشود فعل نيست حرف است نظير «إنّ» و «أنّ» اگر چيزي را رفع ميدهد چيزي را نصب ميدهد اين ديگر فعل و فاعل يا فعل و مفعول نيست اين كونِ رابط است كون رابط حرف است فعل نيست اين معناي دوم در كتابهاي ادبي نيست اما آن معناي اول در كتابهاي ادبي هست كه «كان»اي كه به ذات اقدس الهي اسناد داده ميشود منسلخ از زمان است.
خطاب در (من رجالكم ) به مردم موجود در زمان نزول آيه است، و مراد از رجال، مقابل زنان و فرزندان است،
و اما قاسم، طيب، طاهر، و ابراهيم چهار پسرى كه خدا به آن جناب داد، فرزندان حقيقى او بودند - البته اگر به قول بعضى طيب و طاهر لقب قاسم نباشد - ، ليكن قبل از رسيدن به حد بلوغ از دنيا رفتند، و كلمه رجال در حقشان صادق نيست، تا مورد نقض آيه واقع شوند، و همچنين حسن و حسين كه دو فرزندان آن جناب بودند، آن دو نيز طفل بودند، و تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در دنيا بود به حد رشد نرسيدند، و مشمول كلمه رجال واقع نشدند.
مناظره درباره ذریه پیامبر اسلام
هارون: سؤال من این است که چرا شما میگوئید: «من از ذریّه پیامبرهستم؟ با اینکه پیامبر نسلی نداشت، زیرا نسل از ناحیه پسر است نه دختر، و پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) پسر نداشت، شما از نسل دختر پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) حضرت زهرا (علیهاالسّلام) هستید، نسل حضرت زهرا (علیها السّلام) نسل پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) نخواهد بود.
امام کاظم: خداوند در قرآن میفرماید:
http://www.parsquran.com/data/show.php?lang=far&sura=6&ayat=84&user=far&tran=1
«وَ مِنْ ذُرِّیَتهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ وَ اَیّوبَ وَ یُوسُفَ وَ مُوسیهاروُنَ وَ کَذلِکَ نَجْزِی المُحْسِنِینَ وَ زَکَرِیّا وَ یَحْیی و وَعِیسی وَ اِلْیاسَ کُلّ مِنَ الصّالِحینَ؛[۱]
و از دودمان او (نظر علامه این است که حضرت نوح, نظر آقای مکارم حضرت ابراهیم است )، داود و سلیمان و ایّوب و یوسف و موسی و هارون هستند، این چنین نیکوکاران را پاداش میدهیم و همچنین زکریّا و یحیی و عیسی و الیاس، هر کدام از صالحان بودند.»
اکنون از شما میپرسم: پدر عیسی چه کسی بود؟
هارون: عیسی (علیهالسّلام ) پدر نداشت.
امام کاظم: بنابراین خداوند در آیه مذکور، عیسی (علیهالسّلام) را به ذریّه پیامبران از طریق مادرش مریم ملحق نموده است، همچنین ما از طریق مادرمان فاطمه (علیها السّلام) به ذریّه پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) پیوستهایم.
آنگاه فرمود: آیا بر دلیلم بیفزایم؟
هارون گفت: بیفزا.
امام کاظم: خداوند (در مورد ماجرای مباهله) میفرماید:
سوره ۳: آل عمران
فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ ﴿۶۱﴾
هرگاه بعد از علم و دانشی که (درباره مسیح) به تو رسید (باز) کسانی با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آنها بگو: بیائید ما فرزندان خود را دعوت میکنیم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خود را دعوت میکنیم، شما نیز زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت میکنیم شما نیز از نفوس خود، آنگاه مباهله میکنیم، و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار میدهیم.»
آنگاه فرمود: هیچکس ادّعا ننموده که پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) هنگام مباهله (یعنی نفرین کردن برای هلاکت آن کس که راه باطل را میپیماید.) با گروه نصاری، کسانی را برای مباهله آورده باشد، جز علی (علیهالسّلام) و فاطمه و حسن و حسین (علیهمالسّلام) را، بنابراین از این ماجرا استفاده میشود که منظور از «اَنْفُسَنا» (از نفوس خود) علی (علیهالسّلام) است، و منظور از «اَبْنائَنا» (پسران ما)، حسن و حسین (علیهماالسّلام) میباشند، که خداوند آنها را پسران رسول خدا خوانده است.
—--------------------
و اگر در بعضى از تعبيرات خود پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم (انا و على ابوا هذه الامة ): (من و على پدران اين امتيم ) مسلما منظور پدر نسبى نبوده بلكه ابوت ناشى از تعليم و تربيت و رهبرى بوده است. چون اگر غیر از این باشد نه پیامبر و نه امام علی نمی توانستند با هیچ کس ازدواج کنند.
البته باید دقت کنیم یک لفظ والد داریم و یک لفظ اب داریم. لفظ والد در قرآن فقط برای کسی است که فرزند به صورت مستقیم از اوست ولی لفظ اب کلی تر میباشد. به طور مثال حضرت ابراهیم در مورد عموی خودشان این لفظ اب را به کار میبردند :
سوره ۲۶: الشعراء
وَاغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كَانَ مِنَ الضَّالِّينَ ﴿۸۶﴾
و پدرم (عمويم) را بيامرز كه او از گمراهان بود. (۸۶)
ارتباط پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) با شما تنها از ناحيه رسالت و خاتميت مى باشد (او رسول الله و خاتم النبيين است ). بنابر اين صدر آيه ارتباط نسبى را بطور كلى قطع مى كند و ذيل آيه ارتباط معنوى ناشى از رسالت و خاتميت را اثبات مى نمايد، و از اينجا پيوند صدر و ذيل روشن مى شود.
اين نكته نيز قابل توجه است كه خاتم انبياء بودن ، به معنى (خاتم المرسلين ) بودن نيز هست ، و اينكه بعضى از دين سازان عصر ما براى مخدوش كردن مساله خاتميت به اين معنى چسبيده اند كه قرآن پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) را خاتم انبياء شمرده ، نه خاتم رسولان اين يك اشتباه بزرگ است ، چرا كه اگر كسى خاتم انبياء شد به طريق اولى (خاتم رسولان ) نيز هست ، زيرا مرحله (رسالت ) مرحله اى است فراتر از مرحله (نبوت )
خاتم در قرآن مجيد در موارد متعددى به كار، رفته ، و در همه جا به معنى پايان دادن و مهر نهادن است ، مانند الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ : (امروز - روز قيامت - مهر بر دهانشان مى نهيم و دستهاى آنها با ما سخن مى گويد) (يس - 65).
ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة : (خداوند بر دلها و گوشهاى آنها (منافقان ) مهر نهاده (به گونه اى كه هيچ حقيقتى در آن نفوذ نمى كند) و بر چشمهاى آنها پرده اى است ) (بقره - 7).
از اينجا معلوم مى شود آنها كه در دلالت آيه مورد بحث بر خاتميت پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و پايان گرفتن سلسله انبياء به وسيله او وسوسه كرده اند به كلى از معنى اين واژه بى اطلاع بوده اند، و يا خود را به بى اطلاعى زده اند، و گرنه هر كس كمترين اطلاعى از ادبيات عرب داشته باشد مى داند كلمه (خاتم النبيين ) به وضوح دلالت بر معنى خاتميت دارد.
وانگهى اگر غير از اين تفسير براى آيه گفته شود مفهوم سبك و بچه گانه اى پيدا خواهد كرد مثل اينكه بگوئيم پيامبر اسلام انگشتر پيامبران بود يعنى زينت پيامبران محسوب مى شد، گذشته از اينكه با معنى لغوى سازگار نيست .
لذا اين واژه در تمام قرآن (در 8 مورد) كه اين ماده به كار رفته همه جا به معنى (پايان دادن و مهر نهادن ) آمده است .
دلائل خاتميت پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم )
آيه فوق گرچه براى اثبات اين مطلب كافى است ، ولى دليل خاتميت پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) منحصر به آن نمى باشد، چه اينكه هم آيات ديگرى در قرآن مجيد به اين معنى اشاره مى كند:
مانند تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا: (جاويد و پر بركت است خداوندى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا تمام اهل جهان را انذار كند) (فرقان آيه 1).
قبلا داشتیم که طبق بیان علامه عالمین به چه معناست:
عالمين به معناى عالم اصناف انسانها است ، مانند آيه : (وَاصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِينَ )، (تو را بر زنان عالميان اصطفاء كرد)، و آيه : (اتاتون الفاحشه ما سبقكم بها من احد من العالمين ؟) (آيا به سر وقت گناه زشتى مى رويد، كه قبل از شما احدى از عالميان چنان كار نكرده است )
از اين گذشته اجماع علماء اسلام از يكسو و ضرورى بودن اين مساله در ميان مسلمين از سوى ديگر، و روايات فراوانى كه از پيامبر و ديگر پيشوايان اسلام رسيده از سوى سوم مطلب را روشنتر مى سازد. به عنوان نمونه به ذكر چند روايت زير قناعت مى كنيم !
1 - در حديث معروفى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم كه فرمود: حلالى حلال الى يوم القيامة و حرامى حرام الى يوم القيامة : (حلال من تا روز قيامت حلال است و حرام من تا روز قيامت حرام ).
اين تعبير بيانگر ادامه اين شريعت تا پايان جهان مى باشد.
گاهى حديث فوق به صورت حلال محمد حلال ابدا الى يوم القيامة و حرامه حرام ابدا الى يوم القيامة لا يكون غيره و لا يجى ء غيره نيز نقل شده است : (حلال محمد هميشه تا روز قيامت حلال است و حرام او هميشه تا قيامت حرام است ، غير آن نخواهد بود و غير او نخواهد آمد).
2 - حديث معروف (منزله ) كه در كتب مختلف شيعه و اهل سنت در مورد على (عليه السلام ) و داستان ماندن او بجاى پيامبر در مدينه به هنگام رفتن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلّم )، به سوى جنگ تبوك آمده نيز كاملا مساله خاتميت را روشن مى كند، زيرا در اين حديث مى خوانيم : پيامبر به على (عليه السلام ) فرمود: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى : (تو نسبت به من ، به منزله هارون نسبت به موسى هستى ، جز اينكه بعد از من پيامبرى نيست ) (بنابر اين تو همه منصبهاى هارون را نسبت به موسى دارى جز نبوت ).
3 - اين حديث نيز مشهور است و در بسيارى از منابع اهل سنت نقل شده كه فرمود: مثلى و مثل الانبياء كمثل رجل بنى بنيانا فاحسنه و اجمله ، فجعل الناس يطيفون به يقولون ما راءينا بنيانا احسن من هذا الا هذه اللبنة ، فكنت انا تلك اللبنة : (مثل من در مقايسه با انبياء پيشين همانند مردى است كه بنائى بسيار زيبا و جالب بسازد، مردم گرد آن بگردند و بگويند بنائى زيباتر از اين نيست جز اينكه جاى يك خشت آن خالى است و من همان خشت آخرينم )!
اين حديث در صحيح مسلم به عبارات مختلف و از روات متعدد نقل شده ، حتى در يك مورد در ذيل آن اين جمله آمده است : و انا خاتم النبيين .
و در حديث ديگرى در ذيل آن مى خوانيم : جئت فختمت الانبياء: (آمدم و پيامبران را پايان دادم ).
5 - و در پايان خطبه حجة الوداع همان خطبه اى كه پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در آخرين حج و آخرين سال عمر مباركش به عنوان يك وصيتنامه جامع براى مردم بيان كرد نيز مساله خاتميت صريحا آمده است آنجا كه مى فرمايد: الا فليبلغ شاهد كم غائبكم لا نبى بعدى و لا امة بعدكم : (حاضران به غائبان اين سخن را برسانند كه بعد از من پيامبرى نيست ، و بعد از شما امتى نخواهد بود، سپس دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرد آنچنان كه سفيدى زير بغلش نمايان گشت و عرضه داشت : اللهم اشهد انى قد بلغت : (خدايا گواه باش كه من آنچه را بايد بگويم گفتم ).
پاسخ چند سؤ ال
1 - خاتميت چگونه با سير تكاملى انسان سازگار است ؟
نخستين سوالي كه در اين بحث مطرح مى شود اين است كه مگر جامعه انسانيت ممكن است متوقف شود؟ مگر سير تكاملى بشر حد و مرزى دارد؟ مگر با چشم خود نمى بينيم كه انسانهاى امروز در مرحله اى بالاتر از علم و دانش و فرهنگ نسبت به گذشته قرار دارند؟.
با اين حال چگونه ممكن است دفتر نبوت به كلى بسته شود و انسان در اين سير تكامليش از رهبرى پيامبران تازه اى محروم گردد؟
(پاسخ ) اين سؤ ال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اينكه : گاه انسان به مرحله اى از بلوغ فكرى و فرهنگى مى رسد كه مى تواند با استفاده مستمر از اصول و تعليماتى كه نبى خاتم به طور جامع در اختيار او گذارده راه را ادامه دهد بى آنكه احتياج به شريعت تازه اى داشته باشد.
اين درست به آن مى ماند كه انسان در مقاطع مختلف تحصيلى در هر مقطع نياز به معلم و مربى جديد دارد تا دورانهاى مختلف را بگذراند، اما هنگامى كه به مرحله دكترا رسيد و مجتهد و صاحبنظر در علم يا علوم مختلفى گرديد در اينجا ديگر به تحصيلات خود نزد استاد جديدى ادامه نمى دهد، بلكه به اتكاء آنچه از محضر اساتيد پيشين و مخصوصا استاد اخير دريافته ، به بحث و تحقيق و مطالعه و بررسى مى پردازد، و مسير تكاملى خود را ادامه مى دهد، و به تعبير ديگر نيازها و مشكلات راه را با آن اصول كلى كه از آخرين استاد در دست دارد حل مى كند
بنابر اين لزومى ندارد كه با گذشت زمان همواره دين و آئين تازه اى پا به عرصه وجود بگذارد.
و به تعبير ديگر انبياى پيشين براى اينكه انسان بتواند در اين راه پر نشيب و فرازى كه به سوى تكامل دارد پيش برود هر كدام قسمتى از نقشه اين مسير را در اختيار او گذاردند، تا اين شايستگى را پيدا كرد كه نقشه كلى و جامع تمام راه را، به وسيله آخرين پيامبر از سوى خداوند بزرگ ، در اختيار او بگذارد.
بديهى است با دريافت نقشه كلى و جامع نيازى به نقشه ديگر نخواهد بود و اين در حقيقت بيان همان تعبيرى است كه در روايات خاتميت آمده و پيامبر اسلام را آخرين آجر يا گذارنده آخرين آجر كاخ زيبا و مستحكم رسالت شمرده است .
اينها همه در مورد عدم نياز به دين و آئين جديد است اما مساله رهبرى و امامت كه همان نظارت كلى بر اجراى اين اصول و قوانين و دستگيرى از واماندگان در راه مى باشد، مساله ديگرى است كه انسان هيچ وقت از آن بى نياز نخواهد بود، به همين دليل پايان يافتن سلسله نبوت هرگز به معنى پايان يافتن سلسله امامت نخواهد بود، چرا كه (تبيين ) و (توضيح اين اصول ) و (عينيت بخشيدن و تحقق خارجى آنها) بدون استفاده از وجود يك رهبر معصوم الهى ممكن نيست .
2 - قوانين ثابت چگونه با نيازهاى متغير مى سازد؟
در اينجا سؤ ال ديگرى عنوان مى شود و آن اينكه مى دانيم مقتضييات زمانها و مكانها متفاوتند و به تعبير ديگر نيازهاى انسان دائما در تغيير است ، در حالى كه شريعت خاتم قوانين ثابتى دارد، آيا اين قوانين ثابت مى تواند پاسخگوى نيازهاى متغير انسان در طول زمان بوده باشد؟
اين سوال را نيز با توجه به نكته زير مى توان به خوبى پاسخ گفت و آن اينكه :
اگر تمام قوانين اسلام جنبه جزئى داشت و براى هر موضوعى حكم كاملا مشخص و جزئى تعيين كرده بود جاى اين سؤال بود، اما با توجه به اينكه در دستورات اسلام يك سلسله اصول كلى و بسيار وسيع و گسترده وجود دارد كه مى تواند بر نيازهاى متغير منطبق شود، و پاسخگوى آنها باشد، ديگر جائى براى اين ايراد نيست .
بنابراين قانون كلى در اين زمينه ثابت است ، هر چند مصداقهاى آن در تغييرند و هر روز ممكن است مصداق جديدى براى آن پيدا شود.
فى المثل ما قانون مسلمى در اسلام داريم به نام قانون لاضرر كه به وسيله آن مى توان هر حكمى را كه سرچشمه ضرر و زيانى در جامعه اسلامى گردد محدود ساخت ، و بسيارى از نيازها را از اين طريق بر طرف نمود.
قاعده لاضَرَرْ قاعده فقهی برگرفته از متن حدیث نبوی «لا ضَرَر و لا ضِرار فی الاسلام» که بر نفی ضرر و زیان زدن به خود و دیگران در دین اسلام و حرمت آن دلالت میکند. قاعده لاضرر از قواعد مشهوری است که در بیشتر ابواب فقهی کاربرد دارد و در اهمیت آن گفته شده که یکی از پنج قاعدهای است که مسائل فقهی بر آن استوار است.
گذشته از اين مساله (لزوم حفظ نظام جامعه ) و مساله (تقديم اهم بر مهم ) نيز مى تواند در موارد بسيار گسترده اى حلال مشكلات گردد.
علاوه بر همه اينها اختياراتى كه به حكومت اسلامى از طريق ولايت فقيه واگذار شده به او امكانات وسيعى براى گشودن مشكلها در چارچوب اصول كلى اسلام مى دهد.
3 - چگونه انسانها از فيض ارتباط با عالم غيب محروم مى شوند؟
سؤ ال ديگر اين است كه نزول وحى و ارتباط با عالم غيب و ماوراء طبيعت علاوه بر اينكه موهبت و افتخارى است براى جهان بشريت ، روزنه اميدى براى همه مؤ منان راستين محسوب مى شود.
آيا قطع شدن اين راه ارتباطى و بسته شدن اين روزنه اميد, محروميت بزرگى براى انسانهائى كه بعد از رحلت پيامبر خاتم زندگى مى كنند محسوب نخواهد شد.
پاسخ اين سؤ ال نيز با توجه به نكته زير روشن مى شود و آن اينكه :
اولا: وحى و ارتباط با عالم غيب وسيله اى است براى درك حقايق. هنگامى كه گفتنيها گفته شد و همه نيازمنديها تا دامنه قيامت در اصول كلى و تعليمات جامع پيامبر خاتم بيان گرديد قطع اين راه ارتباطى ديگر مشكلى ايجاد نمى كند.
ثانيا آنچه بعد از ختم نبوت براى هميشه قطع مى شود مسئله وحى براى شريعت تازه و يا تكميل شريعت سابق است ، نه هر گونه ارتباط با ماوراء جهان طبيعت ، زيرا هم امامان با عالم غيب ارتباط دارند، و هم مؤ منان راستينى كه بر اثر تهذيب نفس حجابها را از دل كنار زده اند و به مقام كشف و شهود نائل گشته اند.
فيلسوف معروف صدر المتالهين شيرازى در (مفاتيح الغيب ) چنين مى گويد: وحى يعنى نزول فرشته بر گوش و دل به منظور ماموريت و پيامبرى هر چند منقطع شده است و فرشته اى بر كسى نازل نمى شود و او را مامور اجراى فرمانى نمى كند، زيرا به حكم اكملت لكم دينكم : آنچه از اين راه بايد به بشر برسد رسيده است ، ولى باب الهام و اشراق هرگز بسته نشده و نخواهد شد ممكن نيست اين راه مسدود گردد.
اصولا اين ارتباط نتيجه ارتقاء نفس و پالايش روح و صفاى باطن است و ارتباطى به مساله رسالت و نبوت ندارد، بنابراين در هر زمان مقدمات و شرایط آن حاصل گردد اين رابطه معنوى بر قرار خواهد گشت و هيچگاه نوع بشر از اين فيض بزرگ محروم نبوده و نخواهد بود.
اندیشه های اقبال لاهوری - چرا پیامبر اسلام خاتم الانبیاء است؟
https://www.youtube.com/watch?v=-VMWdzgI1bA&t=432s&ab_channel=AramNobarinia
خاتمیت از دیدگاه عقل
اصل نبوّت را میتوان هم از دلیلهای برون دینی (دلیل عقلی) و هم از دلیلهای درون دینی (دلیل نقلی) اثبات کرد؛ ولی در انقطاع وحی، دلیلی عقلی بر ضرورت انقطاع خاتمیت نداریم؛ یعنی عقل، آمدن پیامبر دیگر را محال نمیبیند، جز این که دلیلهای درون دینی عقل را متقاعد به پذیرفتن خاتمیت میکند؛ هر چند که قلب طاهر و عارف میتواند انقطاع نبوّت را مشاهده کند و این راه, یعنی شهود خاتمیت اختصاصی به پیامبر ندارد، بلکه اعم از پیامبر و امام و معصوم است.
بنابراین، عقل بشری به ضرورت انقطاع نبوّت و استحاله تداوم آن دست نمییازد، بلکه ادراک پایان نبوّت از راه دانشی است که اگر خداوند به پیامبر نیاموخته بود، خود او نیز بر آن آگاه نبود؛ چنان که قرآن فرمود: ﴿...وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ ... ﴾ [10]. بنابراین، اگر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ادعای خاتمیت نکرده بود، هیچ کس را امکان دستیابی بر این راز نبود.
انقطاع وحی، بدان معنا نیست که آنچه دین آورد تا این زمان، صحیح و درست و مستحکم بود و پس از قطع وحی، نسخ و فسخ و باطل و سراب یا به ضد خود مبدّل میشود؛ چون دین الهی، نه زوالی از پیش خود میگیرد و نه به واسطه شیء دیگر از بین میرود و به فرموده قرآن: ﴿ لَا يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ ﴾ [11]؛ از پیش رو و از پشت سر، باطل به سویش نمیآید.